A New Start...

102 16 13
                                    

د.ا.ن سوم شخص

ساعت نزدیکای 2 صبح بود که داشتن برمی‌گشتن....
و چون همشون تقریبا مست بودن و دیر وقت بود تصمیم گرفتن امشب رو همه خونه جولی و رز بمونن...!!

لیام رانندگی می‌کرد چون از همشون هوشیار تر بود و نایل روی صندلی جلو نشسته بود...

بعد از صحبت های زین و لیام و برگشتنشون توی کلاب... یه ساعتی طول کشید تا لیام پسرا رو پیدا کنه و متقاعدشون کنه برن خونه...
برخلاف همیشه که اونا میخواستن برن و لیام میخواست بمونه...امشب به اونا حسابی خوش گذشته بود...و نمیخواستن به این زودی برن...!!

جوری که لیام با حرفاش حال زین رو خراب کرد بود زین از این فرصت استفاده کرد و دوباره چند تا پیک مشروب خورد..برای همین آنقدر مست و گیج شد که  تا وقتی رسیدن دم خونه توی ماشین بیهوش شده بود...!!

لیام که از توی آیینه جلو داشت نگاش می‌کرد که سرشو مظلومانه گذاشته روی شونه ی خودش و چشماش رو بسته بود...!!
سخت بود ازش عصبی باشه وقتی آنقدر بانمک و آروم خوابیده بود...!!

و وقتی از اون عصبی نبود فقط چند برابر بیشتر از خودش عصبی میشد...!!

خودش هم نمیدونست داره چه غلطی میکنه...!!
حتی ابتدای ترین چیزا هم در مورد توی رابطه بودن نمی‌دونست...!!
از دستش عصبی بود بابت حرفای که به نایل زده...
ولی نه آنقدری که نخواد باهاش باشه...!!
فقط میخواست یکم ازش دور باشه تا عصبانیتش کم بشه و گند نزنه به همه چیز...!
اما خب به جای که همین رو به زین بگه...
تصمیم گرفت با حرفاش حرصش بده و باعث بشه اون فکر کنه  که دیگه نمیخواد باهاش باشه و اینجوری مست کنه و بره تو بغل یکی دیگه...!!
و بعد هم به جای که مثل آدم بهش بگه که دوست نداره اونو با کس دیگه ای ببینه چون میخواد اون با خودش باشه...
از رو عصبانیت یه سری مزخرف تحویلش داد و حالش رو آنقدر بد کرد...!!!

به خودش لعنت فرستاد...
دقیقا خودش میدونست چه کاری رو باید انجام می‌داد و چه کاری رو نباید...!!
ولی بازم دقیقا اون کاری رو که نباید انجام داده بود...!!

وقتی رسیدن جلوی در خونه، هری چند بار زین رو صدا زد تا بیدارش کنه ولی خب زین که با وجود اون همه مشروبی که امشب خورده بود کوچکترین هوشیاری نداشت فقط همینجوری که چشماش بسته بود به چهره اش اخمی انداخت و آروم تکون خورد و زیر لب چیزای نامفهومی میگفت...!!

لیام سویچ رو در آورد و از توی آیینه ماشین هری رو نگاه کرد و گفت:

_ولش کن... من میارمش...!

هری سرشو تکون داد و از ماشین پیاده شد...
پسرا رفتن داخل،همشون حسابی خسته بودن و فقط میخواستن سریع تر بخوابن...!!

لیام پیاده شد و در سمت زین رو باز کرد و اروم یکی از دستاش رو برد زیر زانو هاش و اون یکی دستش رو برد پشت گردنش و بلندش کرد در ماشین رو با کمرش بست و  از در خونه که هری باز گذاشته بود تا بیاد داخل رد شد...

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now