د.ا.ن سوم شخص
لیام توی حیاط بیمارستان وایستاده بود...
به دیوار تکیه داده بود و داشت سیگار میکشید...
هنوز دستاش میلرزید....!!
داشت فکر میکرد که...
تو زندگیش توی موقعیت های وحشتناک زیادی بوده...
ولی این... لعنتی این خیلی بد بود...
برای چند دقیقه واقعا فکر کرد دیگه... از دستش داده...
هر چند که خیلی هم با این که از دستش بده فاصله نداشت...به یه جا خیره شده بود و همینجوری که دستش میلرزید سیگارش رو بین انگشتاش گرفته بود و می آورد بالا و یه پک بهش میزد و بعد سرش رو تکیه میداد به دیوار و دودش رو عمیق میداد داخل ریه هاش...
سرش انگار زیر آب بود...
صدا ها رو میشنید ولی نه واضح...!!!
تا این که بین اون همهمه ها که غیر واضح میشنید یهو یه صدای آشنا شنید....
یهو انگار برگشت به دنیا...و نگاهش رو چرخوند و صدا ها واضح شد...
وقتی سرش رو چرخوند نایل و بقیه و پسرا رو دید که کنارش بودن...همینجوری هنگ بهشون نگاه میکرد...
قیافه اش و منگ بودنش جوری بود که انگار مواد زده بود و های بود...
با این که داشت مستقیم به نایل نگاه میکرد ولی هیچی نمیگفت و هیچ ریکشنی نشون نمیداد...نایل هی صداش میزد...!!!
ولی لیام انگار بدنش قفل کرده بود و نمیتونست ریکشن نشون بده...شان با تعجب گفت:
_چش شده؟!؟
نایل که حسابی نگران شده بود... با تردید گفت:
_ن.... نمیدونم.... ف... فکر کنم شوکه شده...
و بعد خیلی آروم بازوی لیام رو گرفت... تا ببره یه جا بشوندش...
لویی گفت:
_من و شان میریم داخل ببینیم چه اتفاقی برای زین افتاده....
نایل سرش رو تکون داد...
و همینجوری بازوی لیام رو گرفته بود و سعی میکرد باهاش حرف بزنه و حرکتش بده...قبل این که لویی و شان برن داخل... بابای زین رو دیدن که از در بیمارستان اومد بیرون...
همشون با تعجب به بابای زین نگاه کردن و شان سریع رفت سمتش و با استرس گفت:
_هی.. مستر مالیک...چه... اتفاقی برای زین افتاده؟!؟ او... اون خوبه؟!؟
اما قبل از این که باباش بتونه جواب بده...
لیام که با دیدن راجر یهو خون جلو چشماش رو گرفت ناخداگاه بدنش دوباره ازش فرمان برد و شروع کرد به کار کردن و تو کسری از ثانیه به سمت راجر حمله ور شد و یه مشت کبوند تو صورتش... آنقدر محکم و وحشیانه که باباش افتاد رو زمین...
و پسرا و بقیه آدمایی که اون اطراف بودن همه تعجب کردن و نگاش کردن...
لیام اومد هجوم بیاره سمتش و دوباره بزنش..که سریع لویی و هری جلوش رو با گرفتن دستاش گرفتن...
و به زور کشیدنش عقب و سعی کردن آرومش کنن...
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...