د.ا.ن سوم شخص
صبح زین نرفت مدرسه....
و داشت توی خونه وسایلش رو جمع میکرد...
حالش اصلا خوب نبود خیلی استرس داشت...
نمیتونست تصور کنه اگه نقشه اش خراب بشه یا جواب نده...
واقعا باید میرفت... و نمیتونست باور کنه دوباره مجبوره با اونا زندگی کنه...نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه... و نشست رو تخت... کنار چمدونش که داشت جمع میکرد...
همون موقع مامانش آروم اومد داخل...
و وقتی دیدن زین اینجوری ناراحته حالش رو بد میکرد...
آروم رفت نزدیک و زین تازه متوجه اش شد... سرش رو آورد بالا و نگاش کرد و اون یه لبخند تلخی زد و نشست کنار زین و گفت :
_میدونم سخته... ولی میگذره...
زین نگاش کرد و سرشو تکون داد و بلند شد و با همون چهره افسرده مشغول جمع کردن وسایلش شد...
مامانش نگاش کرد و گفت :
_دوست ندارم اینجوری ببینمت سویت هارت...
زین لباسی که تو دستش بود رو انداخت تو چمدون و به مامانش خیلی سرد و بی احساس نگاه کرد و گفت:
_گفتم اگه مجبورم کنی اینکارو بکنم... دیگه خوشحال نمیبینیم...
و بعد به کارش ادامه داد...
مامانش سرشو انداخت پایین و گفت :
_من... هر کاری از دستم برمیومد کردم... ولی... میدونی که بابات چطوریه...
زین با کلافگی گفت:
_فقط تنها بزار....!!اوکی؟!
وقتی هیچ کاری از دستت برنمیاد حداقل بزار تو حال خودم باشم...مامانش هیچی نگفت و با ناراحتی نگاش کرد و سرشو تکون داد و بلند شد رفت بیرون از اتاق...
باباش که تو پذیرایی نشسته بود گفت :
_چی شده؟؟ داره چیکار میکنه؟!
_هیچی... وسایلش رو جمع میکنه...
و باباش که متوجه ناراحتی مامان زین شده بود گفت :
_بازم تو رو فرستاده تا باهام حرف بزنی؟؟؟
مامانش سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت :
_نه... دیگه... پذیرفته.... فقط سخته باهاش کنار بیاد... بهش حق بده...
باباش هیچی نگفت و سرشو کرد تو گوشیش...
چند دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن... مامانش بلند شد رفت سمت آیفون...
و بعد آیفون رو برداشت...
و بعد از چند دقیقه درو باز کرد...باباش گفت :
_کی بود؟؟!
مامانش با تعجب نگاه کرد و گفت:
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...