William

138 27 135
                                    

د.ا.ن سوم شخص

صبح زین نرفت مدرسه....
و داشت توی خونه وسایلش رو جمع می‌کرد...
حالش اصلا خوب نبود خیلی استرس داشت...
نمیتونست تصور کنه اگه نقشه اش خراب بشه یا جواب نده...
واقعا باید میرفت... و نمیتونست باور کنه دوباره مجبوره با اونا زندگی کنه...

نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه... و نشست رو تخت... کنار چمدونش که داشت جمع می‌کرد...

همون موقع مامانش آروم اومد داخل...

و وقتی دیدن زین اینجوری ناراحته حالش رو بد می‌کرد...

آروم رفت نزدیک و زین تازه متوجه اش شد... سرش رو آورد بالا و نگاش کرد و اون یه لبخند تلخی زد و نشست کنار زین و گفت :

_میدونم سخته... ولی میگذره...

زین نگاش کرد و سرشو تکون داد و بلند شد و با همون چهره افسرده مشغول جمع کردن وسایلش شد...

مامانش نگاش کرد و گفت :

_دوست ندارم اینجوری ببینمت سویت هارت...

زین لباسی که تو دستش بود رو انداخت تو چمدون و به مامانش خیلی سرد و بی احساس نگاه کرد و گفت:

_گفتم اگه مجبورم کنی اینکارو بکنم... دیگه خوشحال نمی‌بینیم...

و بعد به کارش ادامه داد...

مامانش سرشو انداخت پایین و گفت :

_من... هر کاری از دستم برمیومد کردم... ولی... میدونی که بابات چطوریه...

زین با کلافگی گفت:

_فقط تنها بزار....!!اوکی؟!
وقتی هیچ کاری از دستت برنمیاد حداقل بزار تو حال خودم باشم...

مامانش هیچی نگفت و با ناراحتی نگاش کرد و سرشو تکون داد و بلند شد رفت بیرون از اتاق...

باباش که تو پذیرایی نشسته بود گفت :

_چی شده؟؟ داره چیکار میکنه؟!

_هیچی... وسایلش رو جمع میکنه...

و باباش که متوجه ناراحتی مامان زین شده بود گفت :

_بازم تو رو فرستاده تا باهام حرف بزنی؟؟؟

مامانش سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت :

_نه... دیگه... پذیرفته.... فقط سخته باهاش کنار بیاد... بهش حق بده...

باباش هیچی نگفت و سرشو کرد تو گوشیش...

چند دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن... مامانش بلند شد رفت سمت آیفون...
و بعد آیفون رو برداشت...
و بعد از چند دقیقه درو باز کرد...

باباش گفت :

_کی بود؟؟!

مامانش با تعجب نگاه کرد و گفت:

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now