I have to tell you something...!

54 17 24
                                    

د.ا.ن سوم شخص

لیام و لویی هری که تو حالت نیمه هوشیار بود رو با هم بردن داخل و روی کاناپه گذاشتنش...

لیام به لویی نگاه کرد و گفت:

_حواست بهش باشه...

لویی سرش رو تکون داد و لیام رفت...

لویی که وضعیت خودش هم خیلی خوب نبود و حسابی هنگ اور بود رفت سمت آشپزخونه و شیر سینک رو باز کرد و چند بار آب پاشید به صورتش تا یکم سرحال بشه...
صورتش رو خشک کرد و یکم قهوه دم کرد...

یه فنجون برای خودش و یه فنجون هم برای هری ریخت...

فنجون قهوه رو گذاشت رو میز وسط پذیرایی و نشست لبه مبلی که هری روش خواب بود و شروع کرد به صدا زدنش...

_هری... کام آن بادی... بیدار شو...

هری با صدا های نامفهومی که در می آورد مخالفت می‌کرد... و سرجاش تکون میخورد....

لویی چشماش رو با کلافگی چرخوند و گفت:

_نمیتونی منو شکست بدی...

و بعد مچ دست هری رو گرفت و به زور به سمت بالا کشوندش تا مجبور بشه بشینه...

هر چشماش رو به زور تا نیمه باز کرد و همینجوری که غر میزد و اخماش حسابی تو هم بود با صدای گرفته گفت:

_چرا انقدر... نور اینجاست...

_چون ساعت یک ظهره...!!

هری همینجوری که چشماش رو می‌مالید گفت:

_یک ظهر امروز... یا فردا؟!

لویی که نمی‌دونست چطوری باید به سوال های احمقانه هری جواب بده فنجون قهوه رو داد دستش و گفت:

_فقط اینو کوفت کن...!!

هری به فنجون قهوه نگاه کرد و بعد با همون صورت پف کرده و موهای ژولیده و چهره خواب آلوده اش به لویی نگاه کرد و گفت:

_هعی... خیلی بداخلاقی...!!!
من رز رو میخوام...

لویی چشماش رو چرخوند و فنجون قهوه خودش رو برداشت و بلند شد و همینجوری که داشت می‌خورد گفت:

_باور کن... الان آخرین کسی که میخوای ببینی رز..!

هری که حسابی گیج بود به اطراف نگاه کرد و گفت:

_چرا... ؟! چی شده؟!!

و بعد یکم به مغزش فشار آورد و سعی کرد یادش بیاد و وقتی یه ذره ذهنش باز شد گفت:

_شت...!!! لعنت بهت لیام....!!

لویی فنجون قهوه اش رو گذاشت رو اپن و گفت:

_آره موافقم...

و در حالی که از پله ها میرفت بالا گفت:

_من میرم دوش بگیرم...تو هم بهتره بیای...

HELP Me!!!! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora