sometimes you just have to feel it....

147 28 52
                                    

د.ا.ن سوم شخص

تعطیلات کریسمس شروع شده بود برای همین دیگه پسرا هر روز همو تو مدرسه نمیدیدن...
با این که شان سعی می‌کرد بیشتر تعطیلات رو بیش خانواده اش باشه تا تنهاشون نزاره ولی بازم کم و بیش نایل و بقیه پسرا رو میدید...
نایل و لیام که خانواده درست و حسابی نداشتن که بخوان تعطیلات رو باهاشون بگذرونن... بیشتر وقتشون رو با هری و جولی و رز بودن...

اما خب لویی و شان و زین بیشتر تیمشون رو با خانواده هاشون بودن...

مخصوصا زین که از اون شب دیگه نه پسرا رو دیده بود و نه لیام رو...!!!

به خاطر اومدن مامانش مجبور شد تمام وسایل ممنوعه خونه رو جمع کنه...
و دوربین های خونه هم تصویر های واقعی میفرستاد....
ولی کامپیوتراش سر جاش بود و نیازی نبود دیگه اونا رو جمع کنه... چون دیگه انقدر درمورد کارش تو دانشگاه و رشته اش دروغ گفته بود که گیر ندن بهش چرا انقدر دم و دستگاه و سیستم توی اتاقشه...
برای همین میتونست به کاراش برسه...
هر چند که ترجیح میداد الان در حال تعقیب کردن لیام باشه...!!!
ولی فعلا داشت روی چیزای دیگه کار می‌کرد...

صبح فردای اون شبی که خونه زین بودن...
شان رفت کلانتری و بهش گفتن که با کانستر حرف زدن و صحت حرفاش رو بررسی کردن و هیچ دروغی توی حرفاش و هیچ دلیلی برای این که بهش شک کنن پیدا نکردن و چون هیچ ارتباط واضحی  بین کانستر و اشلی وجود نداشته نمیتونن ادامه بدن و از اونجایی که یه قاتل دارن که آلت جرم هم با خودش آورده نیازی برای ادامه دادن نمیبینن...
و اون پرونده ای که به صورت ناشناس جلوی در خونه زین بود رو بررسی کردن و هیچ اثر انگشتی روش نبوده...

و خب این شان رو خیلی عصبی کرده بود برای همین زنگ زد و چند ساعت راجبش با زین صحبت کرد و بهش غر زد...
و زین قول داد که روش کار کنه...
وخب خودش هم ترجیح میداد اینکارو بکنه تا با مامانش سر و کله بزنه...

داشت رو شگنر و افرادش تحقیق می‌کرد...
و فکر می‌کرد تنها کسی که ممکنه اون پرونده رو فرستاده باشه شگنر باشه...!!

خودش رو سرگرم اینکار کرده بود که مامانش و زوئی و.....که رفته بودن خرید اومدن خونه...

از اتاق اومد بیرون...
راننده مامانش داشت وسایل رو یکی یکی میاورد داخل...

زین با تعجب به اون همه خریدی که کرده بودن نگاه کرد و گفت:

_اینا چیه دیگه؟؟؟!!!!

مامانش با لبخند نگاش کرد و چند تا بگ رو گذاشت رو اپن و گفت:

_اینا وسایلی که قراره اینجا رو شبیه یه خونه بکنه...!!

زین با تعجب نگاش کرد و گفت:

_مگه اینجا چشه؟!

مامانش چشماش رو چرخوند و لبخند زد و از توی یکی از بگ ها یه پلیور قرمز و سبز در آورد و اومد سمت زین و گفت:

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now