قسمت اول.

2.6K 102 16
                                    


تمام بدنم می لرزید شروع به عرق کردن کرده بودم!وقتی هم کلاسیم، اسکارلت همه چی رو در موردش بهم گفته بود هنوز باور نکرده بودم!
درست نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم ولی وقتی توی سالن مدرسه دیدمش از کنارم رد شد...بدون این که چیزی بگه!ولی من...من دیگه تحمل نداشتم اسمش رو فریاد زدم:
وایسا...! روش رو به طرفم برگردوند و اومد و درست روبروم ایستاد. تمام بچه های مدرسه داشتن به ما دو تا نگاه می کردند!داستان عشق ما رو همه میدونستند!یعنی هرچی که در مورد من بود رو همه ی بچه ها میدونستند!چون من دختر محبوب مدرسه بودم!بگذریم...من هنوز عصبانی بودم همونطور که اشک توی چشمام جمع شده بود به چشم های آبی رنگش زل زدم گفتم:
 چطور تونستی؟؟؟چطور تونستی به من که تو تمام دنیام بودی درووغ بگی؟من باید از زبون اسکارلت بفهمم که بابای تو وزیر نیست؟بفهمم که تو یه پسر عادی هستی؟بفهمم که کسی که یه روزی تمام دنیام و باهاش تقسیم کرده بودم درمورد خودش چیزی جز دروغ بهم نگفته؟؟
چشماش پر از حرف بود...اما من به اون فرصت حرف زدن ندادم قبل از اینکه بخواد چیزی بگه... دستم رو بردم بالا محکم زدم توی گوشش...اره من زدمش!خیلی محکم ...من جلوی همه ی بچه های مدرسه طوری توی گوش تنها عشقم زدم که صداش توی سرم پیچید...! دستبندی که توی دستم بود و یه روزی باهام درستش کرده بودیم از دستم کندم و به زمین پرت کردم اون به دستبند خیره شده بود و دیگه گونه هاش پره اشک بود ولی منی که اون لحظه انگار دلم سنگی شده بود یک بار دیگه به چشمای آبیش خیره شدم و گفتم:
دیگه هرچیزی که بین ما بود تموم شده!دیگه واسم مهم نیست یه موقعی تو کل زندگیم بودی!
-ببینم گفتی اسم پسره چی بود؟؟
-خانوم گومز گفتم که!دیگه به جز این هیچی از گذشتم یادم نیست!حتی اسم اون پسر و حتی از قیافشم فقط چشم های ابی رنگش یادمه!
-تانیا!چطور شد که حافظت رو از دست دادی؟ سرم رو پایین انداختم با غمی که توی صدام موج میزد گفتم:
 من توی خونواده ی پولدار به دنیا اومدم،خیلی پولدار! اما یه تصادف باعث شد که من خونوادم رو از دست بدم!و حتی تمام داراییم رو خرج مداوای خودم کردم و با شانسی که اوردم تونستم زنده بمونم!سلنا!من فقط پونزده سالم بود که خانوادم و بیشتر حافظم رو از دست دادم! دیگه اشک از چشمام جاری شده بود،سلنا دستش رو اورد قطره اشکی که روی گونم ریخته بود و پاک کرد.ادامه دادم:
ولی من خیلی شانش اوردم که سلنا گومز من رو به عنوان پیشخدمت استخدام کرد!
سلنا لبخندی زد:
آره واقعا!
پایان پارت اول

sorryWhere stories live. Discover now