قسمت شصت و هشتم.

385 38 3
                                    

توی اتاق زین بودم و باز داشتم به در و دیوارش نگاه میکردم،راستش یکم به پری حسادت میکردم،ای کاش یک نفرم بود نصف این خاطرخواه ما بود😐😑
خیلی عذاب وجدان داشتم!!به این فکر میکردم که وقتی برگردیم حتما کلی نامه از پری واسه زین اومده که من باید همه رو دور بریزم،وقتی به کاری باید میکردم ،فکر میکردم از خودم بدم میومد!!
.
.
.
از اتاق بیرون اومدم و داد زدم:
هیییییی زین!!!!
زین با تعجب به طرفم برگشت:
چیه؟؟؟
-ببینم تو نمیخوای این اطراف و بهمون نشون بدی؟؟نمی خوای ما رو یکم با این محله آشنا کنی؟
-نمیدونم😐
دوباره داد زدم:
یالا پسرااا!!بلند شید!آقا زین میخواد ما رو ببره گردش☺
.
.
.
لویی با تعجب بهم خیره شد:
بلههههه؟
لیام گفت:
تو نمیخوای بیایییی؟؟😱
-نچ!من نمیام!خوش بگذره😜
بعد هم در و محکم بستم و بهش تکیه دادم:
اخیییش!انداختمشون دنبال نخود سیاه!
.
.
.
داد زدم:
دخترااااا!زود بیاین اینجا!
ولیحا دنیا و صفا با تمام سرعت خودشون به اتاق رسوندند:
چیه؟؟؟؟
....دنیا گفت:
میگی این عکس ها و وسایل پری رو بندازیم بیرون؟آخه یعنی چی؟؟
رو بهش گفتم:
خواهرم یعنی بندازیشون جایی که دست جناب مالیک بهشون نرسه!
صفا گفت:
بنظرت کاره بدی نیست؟؟
جواب دادم:
بنظرت این وسایل بودنشون الان چه لزومی داره؟؟
ولیحا شیطنت آمیز گفت:
فکر نمیکردم تا این حد حسود باشی!!!
...دنیا گفت:
هیییی الان روی میزش خیلی خالیه!!اصلا قشنگ نیست😝
ولیحا کمی فکر کرد و بعد دست توی ساکم کرد و قاب عکسم و برداشت و روی میز زین گذاشت:
حالا دیگه خالی نیست!!!
با تعجب گفتم:
آخه عکسه من..؟؟؟
-پس عکسه کی؟؟؟؟
قرقرانه گفتم:
ولی زین از من متنفره!!
صفا رو بهم گفت:
من که اینطوری فکر نمیکنم!!
-چی؟؟؟
ولیحا گفت:
ما برادرمون و خیلی خوب میشناسیم!اون فقط الان یکم هنوز تو شوکه پریه ولی از تو هم همچین بدش نمیاد😉
گفتم:
ولی بازم میگم اون از من متنفره😐😐
.
.
.
همه روی مبل نشسته بودیم که ناگهان زین به اتاقش رفت،دنیا با نگرانی گفت:
یاااا خدا😨
ناگهان زین داد زد:
دنیااااا،صفا،ولیحاااا!!
...وارد اتاق شدم:
این بجای تشکرته؟؟؟؟
زین با تعجب گفت:
تشکر؟؟؟پس عکسای پری چی شدن؟؟
باهم جواب دادیم:
پری؟؟؟اون دیگه کیه؟؟
زین دوباره گفت:
پری ادواردز؟؟
-اون دیگه کدوم خریه؟؟😌😌😌
رو کرد بهم و گفت:
اصلا این قاب عکس روی میزم چی میگه؟؟؟
با ناز گفتم:
عکس عشقته دیگه😎
زین به قاب عکس زد و اون و انداخت:
ترجیح میدم اینجا روی میز و توی قلبم خالی باشه تا تو توش باشی!!.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم...
پایان پارت شصت و هشتم

sorryWhere stories live. Discover now