قسمت صد و نه.

502 29 3
                                    

پارت صد و نهم:
-حالا میخوای چیکار کنی؟
شایلی با تردید بهم نگاه کرد
همونطور که به نامه توی دستم خیره شده بودم گفتم:
من میخوام به آدرسی که توی این نامه نوشته برم و اون شخص و ملاقات کنم
-تو دیوونه شدی؟؟؟این یک نامه مشکوکه که توش حتی اسم و نشونیه فرستندش نوشته نشده،من که میگم بهتره این نامه رو به پلیس نشون بدیم
شایلی دستش و دراز کرد تا نامه رو از دستم بکشه اما من دستم و کنار کشیدم و ابروهام و بالا بردم:
توی این  یک آدرس و نوشته شده و از من خواسته تا به اونجا برم و منم میخوام این کار و انجام بدم
-تو یک دیوونه ای اشلی
-شاید حق با تو باشه ولی من تصمیم و گرفتم
اون نامه خیلی من و نگران کرده بود چون احتمال داشت از طرف آقای پیتر باشه اما از طرفی آدرس محل قرار یک آدرس آشنا بود که حس خوبی میداد به هرحال،من تصمیم و گرفته بودم
...
از ماشین پیاده شدم و خیلی زود همچی یادم اومد اینکه چرا اون آدرس برام آشنا بود
اینجا،این درختای بلند و اون نیمکت،اینجا همونجایی بود که اونشب من و زین اومدیم و ستاره ها و رو باهم تماشا کردیم
هوا خیلی سرد بود،دستام و بهم مالیدم تا یکم گرم شم،سرم و چند بار به اطراف چرخوندم اما خبری از اون شخص نبود،یکدفعه چشمم به یک مرد نسبتا قد بلند که یک پالتوی بلند مشکی پوشیده بود و پشتش بهم بود افتاد
اون مرد موهای مشکی داشت،این خیلی عجیب بود ولی اون من و یاده...!!!!
یکدفعه نفس توی سینم حبس شد و قلبم به تپش افتاد.نه نه،این امکان نداره،اون نمیتونه اینجا؛توی برایتون باشه.اونا فردا شب توی لندن کنسرت دارن ،خب این خیلی تاسف باره ولی از وقتی که من و ول کردن همیشه خبرهاشون و دنبال میکنم
نفس عمیقی کشیدم و قدم هام و به سمت اون مرد برداشتم و درست پشت سرش ایستادم و مکث کردم:
ببخشید..؟
توی اون لحظه این تنها چیزی بود که میتونستم بگم
وقتی اون سرش و برگردوند قلبم ایستاد و ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشتم
-زین..تو اینجا..
-اشلی..؟
گفت و یک قدم به سمتم برداشت
-تو ..تو ...اسمت اشلیه؟آره؟
با تکون دادن سرم حرفش و تایید کردم
-اوه..خدای بزرگ..!
گفت و چشماش و بست
-زین..تو...شما،من و ول کردین و رفتین ..
گفتم درحالیکه با تمام سعی بغضم و توی گلوم نگه داشته بودم
-تو اشتباه میکنی اشلی،این اصلا درست نیست،فقط بهم این فرصت و بده،من همش و توضیح می..
حرفش و نصفه رها کرد :
اشلی دلم خیلی برات تنگ شده بود
دیگه تحمل نداشتم،سرم و چند بار تکون دادم و یکدفعه توی بغلش پریدم و اون چند قدم به عقب برداشت اما بعد ایستاد و دستاش و دورم حلقه کرد:
من متاسفم..خیلی..اما دیگه این اتفاق نمیوفته من دیگه ولت نمیکنم،دیگه از دستت نمیدم
...
زین فنجون خالی و روی میز گذاشت و ادامه داد:
آقای پیتر مخالف بود،اون معتقد بود این برای یک پاپ استار مثل من، مانع پیشرفته
-چه چیزی مانع پیشرفته؟
با گیجی بهش نگاه کردم
-عشق
ساده جواب داد
-اوه
ادامه داد:
اون میگفت باید تو رو از خونه بیرون کنیم اما من نمیتونستم،تحملش و نداشتم و آقای پیتر خیلی مصمم بود
-پس تصمیم گرفتین بجاش خودتون از اونجا برید؟
پرسیدم و اون سرش و به نشونه ی تایید تکون داد
باورم نمیشد و دیوونه وار احساس گناه میکردم فکر میکنم عذاب وجدانم داشت من و میکشت،اون تحمل بیرون کردن من و نداشت درحالیکه من اونجا بودم تا قلبش و بشکنم،من پول گرفته بودم تا اون و عاشق خودم و کنم و بعد ولش کنم،این واقعا حق زین نبود..
زین سرش و به طرفم خم کرد و با صدایی آروم تر گفت:
اما حالا من اینجام،کنار تو!دیگه حرفای آقای پیتر برام اهمیتی نداره،حالا دیگه چیزی نیست که به اندازه از دست دادن تو ،من و بترسونه
زین دست من و توی دستای خودش گذاشت و لبخندی زد:
من و تو کنارهم،از همه مشکلات رد میشیم
دستم و از توی دستاش کشیدم و زمزمه کردم:
اما زین تو حقت این نیست
لبخندش محو شد و با جدیت به چشمام زل زد:
منظورت چیه؟اگه منظورت آقای پیتره،نگران نباش؛من نمیزارم اون آسیبی بهت..
-اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه زین،حرف من یک چیزه دیگست
تقریبا داد زدم
-از کجا اینقدر مطمئن حرف میزنی؟
با تعجب بهم نگاه کرد
-من ازش کلی مدرک جمع کردم،مدرک هایی که با وجودشون اون هیچ کاری نمیتونه بکنه
به میز خیره شده بودم و بغض هر لحظه گلوم و تنگ تر میکرد
-مدرک؟
-وقتی که براش کار میکردم
-براش کار میکردی؟اما کی؟
با تعجب بهم نگاه میکرد و چشماش به دهنم خیره شده بود و منتظر بود تا جواب سوالاتش و بدم
از روی صندلیم بلند شدم و بهش زل زدم:
هه،کی؟میخوای بدونی کی؟درست از همون موقعی که بهم پول داد و مامورم کرد تا بیام و تو رو عاشق خودم کنم تا قلبت و بشکنم،از همون موقعی که پیشتون اومدم
مکثی کردم،به نفس نفس زدن افتاده بودم و زسن فقط بهم خیره شده بود،ادامه داد:
از وقتی که مامورم کرد تا بیام و النور و از لویی جدا کنم،تا بهش کمک کنم سوفیا رو گم و گور کنه
-من..من نمیفهمم..تو..تو واقعا چی هستی؟؟
گفت و از روی صندلیش بلند شد و🌸درست روبروم ایستاد
-من کی ام میخوای بدونی من کیم؟من یک دختر شونزده ساله بودم که خانوادم و از دست دادم ، تمام زندگیم و گم کردم و حتی خودم و نمیشناختم،من یک دختر تنهام که برای اینکه از گرسنگی نمیره مجبور بودم کلفتی بقیه رو بکنم،کسی که بخاطر ادامه زندگیش حاضر بود هر کاری بکنه،هر دلی و بشکنه و هر ماموریتی و قبول کنه
زین با بهت بهم نگاه میکرد،به من که حالا صورتم پر از اشک بود
یک قدم به سمتش برداشتم و فاصلمون و از بین بردم:
دیدی زین؟دیدی؟حالا خودت فهمیدی؟فهمیدی که حقت این نیست؟حالا منصرف شدی مگه نه؟
چشمام و بستم و مکث کردم،حرف زدن و گریه کردن مزخرف ترین کار دنیاست،ادامه دادم:
حالا میخوای من و ول کنی؟از من متنفر شدی مگه نه؟خب این حقته،من بهت حق میدم و قبل از اینه بهم بگی خودم گورم و گم میکنم
گفتم ، کیفم و از روی صندلی برداشتم باسرعت از کنارش گذشتم و از کافی شاپ بیرون رفتم
.
کیفم روی شونم انداخته بودم و بی هدف توی خیابون ها راه میرفتم،گوشیم و از توی کیفم برداشتم و شماره کیم رو گرفتم:
الو؟کیم؟
-خانوم!شمایید؟
-ببین یک آدرس توی نامه ای که روی میزمه نوشته شده،به اونجا برو و ماشینم و به خونه بیار
-چشم خانوم
گوشیم و قطع کردم،و دوباره قدم هام و سریع کردم،چشم های زین،طرز نگاهش هتوز جلوی چشمامه،اشکام و از روی گونه هام میریخیت،از اول قرار بود فقط اون و عاشق کنم اما حالا وارد یک بازی شدم که تمومی نداره
.
.
.
بارون خیلی شدید شده بود و لیچ آب شده بودم،قدم هام و به سختی برمیداشتم و بلاخره به خونه رسیدم اما یکدفعه یک نفر و دیدم که روی پله ها جلو در نشسته بود و سرش روی زانوهاش بود اون خیس آب شده بود و از سرما میلرزید
خم شدم و چند بار به شونش زدم:
آقا!آقا!ببخشید،شما اینجا..
اما وقتی سرش و بالا اورد چشمم به چشمای سرخ عسلیش افتاد،دیگه نتونستم جملم و کامل کنم
-زین..تو..اینجا..تو داری از سرما یخ میزنی!
-خیلی بیشتر از اونیکه فکر میکردم طول کشید تا به خونه بیای
-اوه،تو اینجا منتظر من بودی؟
از روی پله ها بلند شد و موهای خیسش و از روی پیشونیش کنار زد و بهم زل زد:
وقتی داشتی برام تعریف میکردی که کی هستی یه چیزایی و جا انداختی
-جا انداختم؟
قدم هاش و به سمتم برداشت و درست روبروم ایستاد و دستش و روی شونه هام گذاشت و بهم خیره شد:
آره این و جا انداختی که تو دختری بودی که گرچه شونزده سالت بیشتر نبود اما خیلی خوب جلوی سختی ها وایسادی،کسی بودی که گرچه برای یک ماموریت پیش ما اومدی اما بعدش تمام کارهات و تلافی کردی،سوفیا و برگردوندی و النور و لویی و آشتی دادی🌸 و توی این راه خیلیا رو عاشق خودت کردی،کسی بودی که فقط ادای آدم بدها رو در میوردی و متاسفانه توی اینکار خیلی ماهر نبودی
-زین..تو..تو..داری میگی...
لعنت بهم که قدرت حرف زدنم و از دست دادم
-آره،آره اشلی ،من دارم میگم که بخشیدمت و به هیچ قیمتی بیخیالت نمیشم
گفت و با دست سردش دستم و گرفت و من و توی بغلش کشید:
من پشتم،اشلی تو برای من بهترینی و متاسفانه باید بگم هرچقدرم که تلاش کنی نمیتونی خوبیات و برام پنهون کنی
-زین ..زین..
از میون گریه هام به سختی میتونستم حرف بزنم
-چیه اشلی؟
-ممنون،بخاطر همه چیز
-الان من همه چیز و توی تو میبینم اشلی
سرم و روی شونه هاش گذاشتم و دوباره اون آرامش به سراغم اومد
....داستان از نگاه نایل:
یکبار دیگه بی جی پی اس گوشیم نگاهی انداختم ،لعنتی؛من تا الان باید به اون خونه لعنتی رسیده باشم میتونم بگم چهار ساعته که دارم توی خیابون های این شهر میچرخم اما هنوز خبری از خونه اشلی نیست،من باید همین امشب شایلی و ببینم زین هم به برایتون اومده و من نمیتونم یکجا بشینم و ببینم اون اشلی و به دست میاره،اون داره با این کارش زیر قرارمون میزنه و این من و عصبانی میکنه برای همینکه باید شایلی و ببینم و اون راضی کنم تا همه چیز و به اشلی بگه،اگه قرار باشه کسی اشلی و بدست بیاره اون باید من باشم نه زین
فکر میکنم بلاخره اون خونه رو پیدا کردم،ماشین و پارک کردم و بعد از چهار ساعت ازش پیاده شدم؛خب بارون  امشب خیلی شدید شده و هوا دیوونه وار سرده،قدم هام و به سمت اون خونه برداشتم اما صحنه ای که روبروم دیدم باعث شد یکجا بایستم و فقط تماشا کنم
من اون و میشناسم،همیشه میشناختم،چشمایی که اون داره،اون برقی که اونا دارن منحصر به فرده پس میتونم بگم اون اشلیه،آره؛اون اشلیه که درست روبروی من،جلوی چشمام توی بغل زینه،داره گریه میکنه و سرش و روی شونه های اون گذاشته
ناخوداگاه چند قدم به عقب برداشتم اما نمیتونستم چشمم و از روشون بردارم،اما وقتی زین اون لبای لعنتیش و روی لبای اشلی گذاشت،دختری که اولین و تنها عشق من بود،باعث شد ناخوداگاه چشمام و ببندم و لعنتی،من چشمام خیس شده!همیشه این اتفاق میوفته هر بار، چون این منم،نایل هوران ؛کسی که محکومه یکجا اون عقب وایسه و تماشا کنه تنها عشقش دستش توی دست یکی جز اونه و اون هیچ راهی نداره بجز اینکه همونجا،یه جایی اون عقب بایسته و فقط این و تماشا کنه و صرفا لذت ببره!!!!
بلاخره دست از تماشا کردن اون نمایش لعنتی برداشتم و به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم و پام و روی پدال گاز فشار دادم..
هنوز توی بغل زین بودم،ضربان قلبامون همزمان شده بود و من خیلی خوب این و حس میکردم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و زین منو محکم توی بغلش گرفته بود
یکدفعه من و از بغلش بیرون کشید و با چشمای سرخش به چشمام زل زد  من از تعجب هیچ حرکتی نمیکردم،اون صورتش و به نزدیکی صورتم اورد تا حدی که دیگه هیچ فاصله ای باهام نداشت اما یک لحظه تردید کرد ولی بعدش نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست
و بعدش احساس میکردم دنیا خاموش شده،دیگه هیچ چیزی نبود بجز من و زین که داشت من و میبوسید،من هیچ حرکتی نمیکردم و فقط به زین که  چشماش و بسته بود نگاه میکردم،اون بوسه اش و هرلحظه عمیق تر میکرد اما یکدفعه عقب کشید،چند قدم به عقب برداشت:
من..من نمیدونم باید چی بگم،راستش این ..این اصلا دست خودم نبود
سرم و پایین انداخته بودم و گوشه لبم و گاز میگرفتم و نگاه کردن به زین چیزی بود که اون لحظه فکرشم نمیکردم
زین دوباره موهای خیس توی پیشونیش و کنار زد و  با لحن جدی گفت:
اشلی،من فردا به لندن برمیگردم
-چی؟
ناخوداگاه سرم و بالا اوردم و به چشماش زل زدم
-من باید برگردم چون مجبورم،فرار کردن از اونجا و اومدن به برایتون خیلی سخت بود اما سخت تر از اون سرپیچی از دستور مدیر برنامه است درحالیکه فردا کنسرت دارم
-من درک میکنم زین،تو یک پاپ استاری و شرایط خاصی داری.
آروم زمزمه کردم درحالیکه آرزو میکردم زین بمونه شاید برای همیشه!
زین یک قدم به سمتم برداشت:
فردا؛توی همون پارک منتظرتم؛اشلی این تنها شانس ماست،تو حتما باید بیای.من کلی حرف دارم،اگه این فرصتو از دست بدیم شاید دیگه هم و نمیبینم
بهم نزدیک تر شد:
برای همیشه
سرم و به نشونه تایید تکون دادم و زین لبخند کمرنگی زد و دستم و توی دستای سردش گرفت:
پس من منتظرتم
یکدفعه یک عطسه بلند زد و من از ترس تقریبا به عقب دویدم!
زین وقتی سرش و بالا گرفت،با دیدن من شروع به خندیدن کرد
-تو واقعا نباید امشب زیر این بارون منتظر من میموندی
گفتم درحالیکه که با اخم بهش زل زده بودم
...
-اما این واقعا برای من مهمه خاله الا،من باید امروز عصر به اون قرار برم،چرا متوجه نیستی؟
تقریبا داد زدم
خاله الا از آشپزخونه بیرون اومد،پیشبند بلندش و باز کرد و کنارم نشست:
اما من با بدبختی تونستم یک وقت تست خوانندگی برات بگیرم،این خیلی برای آیندت مهمتره و تو باید به لندن بری و اون تست و بدی
-اما ساعت پروازم،اون لعنتی..اینجوری من وقت رفتن به اون قرار و ندارم
-اشلی آیندت از همه چیز مهم تره و من این اجازه رو بهت نمیدم که این شانس بزرگ و از دست بدی،و🌸 فکر میکنم این تویی که الان متوجه نیستی
با عصبانیت سرم و روی زانوهام گذاشتم:
خاله الا من میخوام فردا...
-من نمیزارم،اشلی من این اجازه رو نمیدم،تو فردا به لندن میری
.
.
آروم در اتاقم باز کردم و سعی کردم با کمترین صدای ممکن از خونه بیرون برم،خب خاله الا چاره ی دیگه ای و واسم  نزاشته بود،من واقعا میخواستم زین و ببینم و اون مانع من میشد
در خونه رو باز کردم و اما وقتی سرم و بالا گرفتم و شایلی و روبروی خودم دیدم خشکم زد
-ببینم میخوای بری بیرون؟
چند لحظه بهش زل زدم صد درصد اون توی تیمه خاله است پس نباید بهش اعتماد کنم:
اممم چیزه..فقط میخوام برم یکم هوا بخورم
-خوبه
اومدم از کنارش رد شم که مچ دستم و گرفت:
اگه میخوای بری سر اون قرار باید بگم دیگه لازم نیست
-چی؟
گفتم و به طرفش برگشتم
-من بهش توضیح دادم،تو نمیخواستی بری،وقتش و نداشتی
-تو چه غلطی کردی؟
تقریبا داد زدم
-و حدص بزن!اون خیلی راحت قبول کرد و رفت،حالا که فکر میکنم پسر بدی بنظر نمیومد
-شایلی چرا؟؟تو چیکار کردی؟
-من کاری کردم که برای تو بهتر بود،تو داشتی بزرگترین موقعیت زندگیت و از دست میدادی و من نمیتونستم بشینم و تماشا کنم
-بزرگترین موقعیت من زین بود
توی صورتش داد زدم و درحالیکه صورتم پر از اشک شده بود به طرف اتاقم برگشتم
...
**شش ماه بعد:
کفشای پاشنه بلند و از جلوم برداشتم و جلوی صورتم گرفتم:
جسی،من واقعا نمیتونم این ها رو بپوشم
جسی کفش ها رو از دستم کشید و جلوم زانو زد و پام و توی یکی از اونا گذاشت:
این یک مراسم خیلی مهمه،امشب همه افراد مهم اونجا جمع میشن،اونجا پر از خبرنگار و عکاسه و البته که طرفدار های اشلی هارت،خواننده تازه کار؛از آیدلشون انتظار بهترین استایل و دارن
-خودتم میگی،من تازه کارم،و این کفش ها،با اون پاشنه هاشون واسه یک تازه کار خیلی زیادن
جسی لبخندی زد و بلند شد:
توی این چهار ماه خیلی کار ها کردی که هیچکس توقعش و نداشت و الان اینجایی،با کلی فن که عاشقتن!
کمی مکث کرد و بعد پوزخندی زد:
بنابراین من مطمئنم از پس یک جفت کفش پاشنه بلندم میتونی بربیای
-اما من شک دارم
-خب دیگه،تا چند دقیقه دیگه مراسم شروع میشه،منم دیگه باید برم تا با مدیر اجرایی مراسم یک چیزایی و مرتب کنم
گفت و بعد از اتاق بیرون رفت
..توی راهرو ها پرسه میزدم و واقعا گیج شده بودم،اولش فقط برای اینکه کمی از اضطرابی که داشتم کم کنم از اون اتاق بیرون اومدم ولی حالا..گم شدم؟!و باید بگم اینکه گوشیم و همراه خودم برنداشتم تهه بدشانسیه🌸
بالاخره یک چیز شبیه یک در خروجی به چشمم خورد که به سمتش رفتم،حتما اون بیرون کسی هست که بتونه بهم کمک کنه آخه دستیار های توی سالن با عجله به این طرف و اون طرف میدون و فکر نمیکنم اصلا متوجه من شده باشن
اما کمی که به اون در نزدیک تر شدم متوجه شدم پشت اون در پر از آدمه!!پر از فن که بالا و پایین و میپرن و جیغ میکشن باید بگم حالا دلیل اینکه چرا پسرا از بعضی فن هاشون میترسیدن و فهمیدم
یکدفعه یکی از دخترا جیغ زد و به من اشاره کرد:
هی اونجا رو نگاااه!اون..اون اشلیه...!!!!
بعد از جیغ اون تمام سر ها به سمت من چرخید و همه جمعیت شروع به صدا زدن اسمم کردن و منم فقط با یک لبخند روی لبم بهشون زل زده بودم و خشکم زده بود خب تا الان فقط چهار ماه از مشهور شدنم گذشته و هضم کردن این همه توجهی که بهم میشه خیلی سخته
یکی از دخترای توی جمعیت با یک پرش استثنایی از بین بادیگارد ها رد شد و حالا درست روبروی من بود و داشت به سمتم میدوید،خب شرط میبندم اون یکی از اون فن های خطرناکه پس من هم درحالیکه کفش هام توی دستم بود شروع به دویدن و فرار کردن ازش کردم
چند دقیقه ای میشد که داشتم میدویدم با اینکه نمیدونستم اون فن هنوز پشت سرم هست یا نه،یکدفعه تعادلم و از دست دادم و محکم به شونه پسری که جلو تر از من راه میرفت برخورد کردم،اما خیلی زود خودم و جمع وجور کردم و حتی بدون اینکه به سمتش برگردم به راهم ادامه دادم:
معذرت میخوام
گفتم درحالیکه داشتم ازش دور میشدم
..بالاخره دست از دویدن برداشتم و بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:
هی تو،با من چیکار داری؛چرا دنبالم میکنی؟
اون یک پسر بود،اما واقعا نمیدونستم چرا دنبالم میدوه،شاید..اونم یک فنه؟
-وقتی..بهم برخورد..کردی..این لنگ کفش از دستت..افتاد..میخواستم بهت پسش بدم..اما تو فقط میدویدی و اصلا...بهم ..توجه نمی..کردی..
به سختی گفت درحالیکه نفس نفس میزد
-اوه،من...واقعا متاسفم
گفتم و به سمتش برگشتم اما اون سریع جلوم زانو زد و پام و توی اون لنگ کفش کرد و من هنوز چهرش و ندیده بودم
-مرسی..
با یک لبخند گفتم
-قابلی نداشت
جوابم و داد اما وقتی بلند شد و سرش و بالا گرفت،نگاهمون بهم گره خورد و هردومون سر جامون خشکمون زد
-زین...
نفس عمیقی کشید و اومد از کنارم رد بشه که مچش و گرفتم:
صبر کن،من باهات حرف دارم
-چه حرفی؟فکر کردم وقتی اون روز به قرار نیومدی همچی و بینمون روشن کردی
-زین تو..متوجه نیستی..
دستش و از دستم کشید و اومد اولین قدمش و برداره که جلوش ایستادم:
تو باید به حرفام گوش کنی،تو بهم بدهکاری
-بدهکار؟
-اون روز توی برایتون،من بهت فرصت حرف زدن و دادم،حالا نوبت توهه زین
-هی اشلی!!!تو اینجایی؟میخواستی من و بکشی دختر؟؟؟همه جا رو زیر و رو کردم!!!
من و زین به سمت صدا برگشتیم و با جسی مواجه شدم که داشت به سمت میدوید
-اوه..خدای بزرگ..زین من باید برم
گفتم درحالیکه با عجله اون لنگ کفش پاشنه بلند و از توی پام دراوردم و دوباره شروع به دویدن کردم،باید بگم جسی وقتی عصبانیه خیلی وحشتناک میشه پس این عاقلانست که الان از مدیربرنامم فرار کنم
.
نگاهی به کفشای توی پام کردم و بعد به سمت جسی برگشتم و ملتمسانه بهش زل زدم
-راهی نداری،تو باید با این کفش ها به صحنه بری
پرده رو کنار زدم نگاهی به جمعیت زیادی که اون پشت بودن و دوره سن جمع شده بودن انداختم
-خب حالا نوبت توهه
جسی گفت و هلم داد توی صحنه
..
به سختی با اون کفش ها قدم هام و برمیداشتم و باید بگم تقریبا به خاطر نور دوربین عکاس ها به مرز کوری رسیده بودم
برای طرفدار هایی که از پایین تشویقم میکردن دست تکون دادم و بهشون لبخند زدم
اما یکدفعه زیر پام خالی شد و با وجود اون کفش ها و اون پاشنه هاشون پخش زمین شدم
ولی نه،من روی زمین نیوفتادم!یکنفر که میتونم اون و فرشته نجات صدا کنم زیر شونه هام و گرفته بود و  من و که نزدیک بود از صحنه به پایین پرتاب بشم نجات داده بود
-واقعا نمیدونم باید چی بگ..
اما وقتی چشمم به اون چشمای آبی خورد نتونستم جملم و کامل کنم
-حالت خوبه؟
سرش و به طرفم خم کرد و با نگرانی بهم نگاه کرد
نفس عمیقی کشیدم و خودم از بین دستاش عقب کشیدم و بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم،طرفدار ها همه جیغ میکشیدن و اسم من و نایل و صدا میزدن اما من نمیتونستم،واقعا بعد از اون همه مدت،بازم نمیتونستم به چشماش نگاه کنم و عادی برخورد کنم...
.
.
.
-پس..یعنی..تو میخواستی اون روز به قرار بیای؟؟
فنجون قهوم و روی میز شیشه ای گذاشتم و سرم و بالا گرفتم:
درسته زین،این..این اصلا دست خودم نبود
-اوه..
گفت و سرش و پایین انداخت
-حالا میخوای چیکار کنی زین؟دیگه آقای پیتر نمیتونه مانعمون بشه؛به هیچ وجه!حالا منم یکی از شماهام
با نگرانی بهش نگاه کردم،میتونم بگم از جوابی که درانتظارم بود میترسید م
-من واقعا نمیدونم
-زین من دوست دارم،خواهش میکنم
با این حرفم،زین سرش و بالا گرفت و با تعجب بهم زل زد
-چیه؟؟
گفتم درحالیکه میخندیدم
-این اولین اعترافه تو به منه و من میخوام مثل یک جنتلمن رفتار کنم طوری که اعترافت برام مهم نیست،اما واقعا الان دارم دیوونه میشم
با این حرفش خندم شدت گرفت
-خب من واقعا دوست دارم،من عاشقتم
گفتم و به اون چشمای کاراملی خیره شدم
زین نفس عمیقی کشید:
اشلی خواهش میکنم بس کن،چون اگه ادامش بدی من همینجا غش میکنم
-تو یک دیوونه ای زین
-خب قبل از آشنایی با تو اینجوری نبودم
زین با جدیت به چشمام خیره شد:
تو میخوای یک رابطه رو شروع کنیم؟
سرم و به نشونه تایید تکون دادم
-اما...قبلش..من باید یک چیز مهم و بهت بگم..یک چیز خیلی خیلی مهم،چیزی که شاید بخاطرش منصرف همه این چیزا بشی
گفت و با نگرانی بهم نگاه کرد
-بگو،من منتظرم
زین نفس عمیقی کشید و دهنش و باز کرد اما خیلی زود منصرف شد:
ببین..نمیخوام این لحظه رو که بهم اعتراف کردی و خراب کنم،پس..پس باشه واسه یک وقت دیگه
گفت و از روی صندلیش بلند شد و رفت
-کجا میری؟
با تعجب به زین که ازم دور میشد نگاه میکردم
-اشلی من باید یکم تنها باشم
.
.
.
-این دیگه چیه جسی؟؟
با تعجب به برگ نامه توی دستم خیره شده بودم
-این یک دعوتنامست
مکثی کرد و بعد چشمک زد:
یک دعوتنامه برای یک قرار رومانتیک
-چی؟؟؟؟این و..این..کی بهت این و داد؟
-امم...خب یک پیک بود و درمورد فرستندش،فقط گفت از طرف یکی از اعضا واندایرکشنه
با این حرفش لبخندی زدم و زمزمه کردم:
زین
.
.
.
-این..؟؟
با تعجب به در بزرگ روبروم نگاه کردم
-اوه..خب باید بگم این بخش مخصوص برای شما رزرو شده
صاحب رستوران گفت و لبخند نخودی زد
-اوه
نفس عمیقی کشیدم اون در بزرگ چوبی و باز کردم و بعد خشکم زد!اونجا واقعا رویایی بود،یک میز بزرگ درست وسط یک تراس بلند که دور و برش پر از درخت های سبز بود
-درکتون میکنم،اینجا واقعا واسه قرار خیلی رمانتیکه مگه نه؟
مدیر رستوران گفت و لبخندی پر از غرور زد
-درسته،اینجا..معرکست!
گفتم و بعد قدم و برداشتم و وارد اون محوطه شدم
...روی صندلی نشسته بودم و با گل های سرخ توی گلدون ور میرفتم که یکدفعه در دوباره باز شد،خودشه اون باید زین باشه🌸
اما وقتی روم و برگردوندم و با نایل مواجه شدم که درحالیکه یک کت شلوار مشکی و پوشیده، به سمتم میاد،جا خوردم
من هنوز به نایل خیره شده بودم که صندلیش و عقب کشید و درست روبروی من نشست و لبخندی زد:
واقعا خوشحال شدم که الان اینجایی،کنار من
من هنوز گیج بودم و اصلا انتظار همچین چیزی و نداشتم و این رفتار نایل عصبیم میکرد نفس عمیقی کشیدم و بعد بدون هیچ حرفی از روی صندلیم بلند شدم و به سمت درخروجی رفتم
-کجا میری؟
نایل با تعجب درحالیکه بهم خیره شده بود پرسید
سرجام ایستادم و به طرفش برگشتم:
نایل من نمیفهمم من واقعا تو و رفتارهات و درک نمیکنم
تقریبا داد کشیدم،هورتی کشیدم و ادامه دادم:
من از تو گذشتم،بالاخره ازت رد شدم و حالا تو با این کارهات،وقی بهم میفهمونی من برات چیزی جز یک عروسک خیمه شب بازی که هروقت بخوای بهش برمیگردی و باهاش بازی میکنی نیستم،چیزی بجز درد بهم نمیدی
-تو هیچی از درد نمیدونی
-چی؟
گفتم و پوزخندی زدم،نایل از روی صندلیش بلند شد و به طرفم اومد و درست روبروم ایستاد جوری که برای نگاه کردنش مجبور بودم سرم و بالا بگیرم
-درد اینکه عشقت و ببینی درحالیکه دستش و توی دستای یکی دیگست و وقتی به سمتت میاد و بهت میگه دوست داره،مجبوری چشمات و روی همچی ببندی و بهش بگی احساسی بهش ندادی،تظاهر کنی عاشق خواهرشی فقط..فقط بخاطر اینکه اون زنده بمونه،بخاطر اینکه عشقت کشته نشه،اشلی درد اینکه شاهد این باشی که هر لحظه که میگذره براش کمرنگ تر میشی ولی کاری از دستت بر نیاد
سرش و به پایین خم کرد و لبخند تلخی زد:
اما نگران نباش،من بهش عادت کردم،من به درد کشیدن عادت کردم چون ار هشت سال پیش دارم تحمل میکنم درست از وقتی که فهمیدم عاشقت شدم
به چشمام که حالا خیس شده بودن با جدیت زل زد:
اما دیگه خسته شدم،از تظاهر به چیزی که نیستم خسته شدم،از از دست دادن تو خسته شدم
گفت و نفس عمیقی کشید و بدون هیچ حرفی از کنارم گذاشت و من و تنها گذاشت با صورتی پر از اشک،با قلبی که دیگه نمی تپید،سر جام ایستاده بودم و به یک نقطه روی زمین خیره شده بودم و حتی قدرت فکر کردن و از دست داده بودم
پایان پارت صد و نهم

sorryWhere stories live. Discover now