قسمت هشتاد و يكم.

564 42 3
                                    

پارت هشتاد و یکم:
یک ماه بعد:
با تعجب گفتم:
اینجا چه خبره؟
لویی خندید:
مگه نمی بینی؟؟داریم آماده میشیم!
اخم کردم:
این و که خودمم دارم میبینم،اما برای چی آماده میشین؟
لویی کمی فکر کرد:
آهان!پس حق با تو بود،معذرت میخوام!
داد زدم:
اییییی لویی اذیت نکن!بگو میخواین کجا برین؟
هری در حالی که مشغول بستن دکمه های لباسش بود گفت:
آقای پیتر زنگ زد و گفت که همه توی دفترش جمع  بشیم!
لویی گفت:
فکر کنم باز خواستگار داریم!!
-خواستگار؟؟؟
خندید:
منظورم اینکه حتما دوباره چند تا دختر و اورده و میخواد اونا رو با ما آشنا کنه!!
با تعجب به حرفاش گوش میکردم،ادامه داد:
ما هم درست مثل همیشه از چشم و ابروهای دخترای بیچاره یک ایراد میگیرم و همه چی تموم میشه!!!!
هری تو آینه به خودش نگاهی انداخت و گفت:
ولی بنظرم ایندفعه فرق داره و موضوع خیلی جدی تره!!
لیام که تا حالا ساکت بود گفت:
برای من دیگه چیزی مهم نیست،هر دختری و که معرفی کنه قبول میکنم!
با تعجب بهش نگاه کردیم:
قبول میکنی؟؟؟
لیام قطره اشک گوشه چشمش و پاک کرد:
بعد از سوفیا دیگه هیچ کس برام مهم نیست!
همه به لیام خیره شده بودیم و انگار تحت تاثیر حرفش قرار گرفته بودیم که یکدفعه زین با عصبانیت از اتاق نایل بیرون اومد و در و محکم بهم کوبوند و رو به ما گفت:
این پسر واقعا لجبازه!
و بعد دوباره به سمت اتاق نایل چرخید و داد زد:
اصلا بدرک که همراهمون نمیای!ولی بعدشم باید خودت جواب آقای پیتر و بدی!
دستی به موهاش کشید ،خودش و توی آینه نگاه کرد و با لحنی خاص رو به پسرا گفت:
بهتره دیگه بریم!
داشتن از خونه بیرون میرفتن که ناگهان زین به طرفم برگشت:
،تو نایل رو راضی کن که بیاد!
-من؟؟
زین یکی از  ابروهاش و بالا داد:
بله شما،آخه جناب هوران به نحو عجیبی خیلی از شما حساب میبرن!
با حرص بهش نگاه کردم:
الان تیکه پروندی؟؟
-دقیقا!
دوباره میخواستند از خونه خارج بشن که ایندفعه هری به طرفم چرخید:
راستی!!بای بایییی زین!
گوشه لبم و گاز گرفتم اومدم حسابش و برسم که یکدفعه زین به طرف هری اومد و محکم زد توی سرش:
تو الان بهش تیکه پروندی؟؟
هری با تعجب به زین نگاه کرد:
مگه خودتم همین کار و نکردی؟؟😒
زین کمی فکر کرد و یکدفعه گفت:
اون عاشقمه؛پس من با تو فرق میکنم!!😐😛
مشتم و پر از آب کردم و به صورتم زدم:
دختر حالت خوبه؟؟؟مثل اینکه این جوجو حسابی حواست و پرت کرده!!!
با کلافگی گفتم:
ایییی...آخه فقط اون نیست...دیگه خدای شررات و اون نخود و کجای دلم بزارم؟؟؟
.
روی مبل نشستم:
مطمئنم باید یک کاری میکردم...؟؟¿¿
یک دفعه جیغ زدم:
ایییی اصلا یادم نبود!!
و مثل جت از روی مبل پریدم!!!
.
سوفیا با اخم گفت:
دختر نزدیک یک ساعته پشت این لپ تاپ نشستم!پس چرا وصل نمیشدی؟؟؟
-ببخشید...
-حالا ولش کن!!
بغض کرد و ادامه داد:
از...لیام چه خبر؟؟
لبخندی زدم:
اتفاقا چند دقیقه قبل از رفتنش داشت بخاطرت گریه میکرد!
-خیلی عجیبه که هنوز بعد از یک ماه فراموشم نکرده!!
-خب تو هم بعد از یک ماه،با اینکه توی برزیل هستی و یک زندگی جدید و شروع کردی هنوز نتونستی فراموشش کنی!!
-اون با من فرق داره!دوره اون و یک مشت دختر گرفتن...
سوفیا بغض کرد و نتونست ادامه ی حرفش و بزنه...
-راستش تانیا...بعضی اوقات نفرینت میکنم!!
-؟؟؟؟
-اما...بعدش یاده داستان زندگیت که برام تعریف کردی میوفتم،دلم خیلی برات میسوزه!اما...چرا...؟؟
لبخندی زدم:
به وقتش میفهمی!فعلا اون فیلمی که از آقای پیتر گرفتی رو به ایمیلم بفرست!!
.
موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد،آقای پیتر بود!!
با تعجب به اسمش روی صفحه موبایلم خیره شده بودم،تقریبا یک ماهی میشد که دیگه بهم زنگ نزده بود:
آقای پیتر؟؟
-ببین تانیا،خوب گوش کن!امشب که پسرا به جشنواره دعوت هستن،باید نایل و هرجوری شده از سالن مراسم بیرون بکشی تا مامورای ما اون و پیش من بیارن تا یکم باهاش حرف بزنم...!!!
-اما....آخه...
-همینکه گفتم!فعلا خداحافظ!
چقدر عصبانی بود!!؟؟نکنه امروز بینشون اتفاقی افتاده باشه!!؟
نایل جلوتر از همه ،با عصبانیت در خونه رو باز کرد و بلافاصله به اتاقش رفت !!!
بقیه پسرا هم بعد از چند دقیقه اومدند!!
زین به نزدیکی اتاق نایل رفت و داد زد:
آخه این چه کاری بود که کردی؟؟؟ببینم اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟اون حرفا چی بود که به آقای پیتر زدی؟؟؟
نایل از اتاقش داد زد:
من نمیخوام به ملیسا باشم!!!
هری هم به کنارشون اومد:
آخه چرا قبول نکردی؟؟
نایل جواب داد:
تو یکی خفه شو!!نکه خودت قبول کردی؟؟¿¿😒
-خب...تو که کندل و نمیشناسی..!!!😓😓
با تعجب رو به زین گفتم:
اینجا چه خبره؟؟
زین دستش و به کمرش زد با حرص،رو بهم گفت:
تو مثلا به نایل مشاوره دادی؟؟؟😒
-آره دیگه!خودتم که دیدی،نایل همراهتون اومد!!
لویی رو بهم کرد:
یک لطفی کن دیگه از این مشاوره ها نده😐
بلاخره پسرا آماده شدن و به جشنواره رفتن!!
به زمین خیره شده بودم:
چقدر کت شلوار بهشون میاد!
لبخندی زدم:
توی اون لباسا مرد میشن!
یکدفعه چشمم به ساعت دیواری روی دیوار افتاد،چقدر دیر شده بود!!منم باید میرفتم و ماموریتم رو انجام میدادم!
.
مرد تپل سیبیلو،با صدایی تو دماغی گفت:
برای ورود به سالن باید مجوز شده باشی!
برگ مجوز و به سمتش گرفتم تا چکش کنه و همچنان توی فکر بودم:
یعنی چکار میتونم بکنم؟؟چطور نایل و از سالن بکشم بیرون؟؟اققققق تو روح آقای پیتر😐
-دخترم؟؟با کی حرف میزنی؟؟😟
-هه...با شما نبودم...
یکدفعه فکری به ذهنم رسید!!بلافاصله شروع به دویدن کردم و از آقای سبیلو فاصله گرفتم:
دختر،مجوزت؟؟
-لازمش ندارم،ممنون! .
به دیوار تکیه داده بودم و تایپ میکردم:
نایل سریع از سالن مهمونی بیا بیرون!!خواهش میکنم!من...به کمکت احتیاج دارممممم!!
...ده وقیقه گذشته بود و نایل هنوز جوابم و نداده بود!
بلاخره یک پیام بهم رسید:
از کجا باور کنم راست میگی؟؟
-نایل وقت ندارم بهت ثابت کنم،خواهش میکنم بیا!!
-اصلا راست میگی،آخه به من چه؟؟
حرص نفس عمیقی کشیدم:
باید میدونستم!!حتی اینقدر هم براش مهم نیستم!😐
.
ربع ساعت گذشته بود و همچنان هیچ خبری از جوجو نبود😐
هورتی کشیدم:
باید میدونستم!!
نفس عمیقی کشیدم و اومدم از پشت دیوار بیرون بیام که ناگهان نایل و جلوی در ورودی دیدم،باورم نمیشد!!!!ببینم اون بخاطر من بیرون اومده بود؟؟؟یعنی نگرانم شده بود؟؟
هی،اصلا حواسم نبود!!سریع گوشیم و برداشتم:
آقای پیتر،نایل از سالن بیرون اومد!
طولی نکشید که چند تا مرد قد بلند هیکلی با لباس هایی مشکی روپوش هایی روی صورتشون جلوی نایل ظاهر شدند،نایل اول با تعجب بهشون خیره شده بود اما همین که اومد اونجا رو ترک کنه اون مرد ها دست و پاش و گرفتن ،چشماش و بستن و اون و توی ماشین انداختن.
مرد قدبلند،یک دسته پول و جلوم گرفت:
بیا،اینم بخاطر اینکه کارت و خوب انجام دادی!
پول و گرفتم ،نگاهی به نایل که توی ماشین بود انداختم بعد رو بهش گفتم:
صبر کنید!!من هم همراهتون میام!
خندید:
چیه؟؟یا خیلی از ما میترسی که بلایی سرش بیاریم یا خیلی به اون علاقه داری؟؟؟
اخم کردم:
هم به اون علاقه دارم و هم از شما گودزیلاها میترسم😐😐
.
به پشت دیوار رفتم،لباس های مشکی و روپوشی رو که بهم داده بودند و پوشیدم و از پشت دیوار بیرون اومدم:
وواااوووو!!عین این دزد های هفت خط شدی!!
بدون توجه بهش،سوار ماشین شدم و کنار نایل نشاستم،چشماش و پوشونده بودن،حتما خیلی ترسیده!!!
دستاش و توی دستم گرفتم صدام و یکم تغییر دادم:
نترس،کاریت نداریم!!
نایل نفس عمیقی کشید و با آرامش رو به آقای پیتر گفت:
من با ملیسا نمیرم!!قبلا هم که بهتون گفته بودم!!
آقای پیتر سعی کرد آرامش خودش و حفظ کنه:
من که تا الان داشتم برات تعریف میکردم،پسر ما از ملیسا پول گرفتیم!این به نفع همست!
دیگه حوصلم سر رفته بود!!صدام و کلفت کردم و رو به نایل گفتم:
آخه چرا؟؟واسه چی برات اینقدر سخته تا قبول کنی؟؟؟
نایل کمی مکث کرد و بعد رو بهم کرد:
چون... عاشقم!!
با تعجب بهش خیره شدم:
هه!عاشقی؟؟؟میشه بگی عاشق کی هستی؟؟؟
نایل نگاهش و ازم گرفت و به زمین خیره شد:
من... عاشق تانیام!!
انگار یک سنگ بزرگ و به سرم کوبونده باشن!!هاج و واج نگاهش میکردم:
تو...تو چی گفتی؟؟
-آره...من عاشقشم!و جز اون نمی تونم با کس دیگه ای باشم!!
اشک توی چشمام جمع شده بود ،به نایل خیره شده بودم در حالیکه هر لحظه حس میکردم الانه که قلبم بیاد توی حلقم!!!
نگاهی به آقای پیتر انداختم،با تعجب به من و نایل نگاه میکرد،پس سعی میکردم خودم و کنترل کنم،نایل ادامه داد:
خیلی سعی کردم،خیلی تلاش کردم،اما نتونستم فراموشش کنم!!حالا هم جلوی همه می ایستم و میگم من فقط اون و میخوام!!
ماریا،دستیار آقای پیتر که انگار مست بود یک تفنگ و رو به سمت نایل گرفت:
دیگه این شعر و ورا رو جمع کن!!یا حرفای پیتر و قبول کن و یا اینکه یک گوله حرومت میکنم!!
نایل همچنان محکم و مسمم جلوی ماریا ایستاده بود،انگار روی حرفاش جدی بود!!
به تفنگ توی دست ماریا نگاهی انداختم و آروم رو به ماریا گفتم:
مواظب تفنگی که توی دستت گرفتی باش!!
پوزخندی زد:
خالیه!گوله ای توش نیست!میخوای امتحان کنیم؟؟
-چی میگی دیوونه؟؟
دیوونه وار خندید:
خب بزار ببینیم پره یا خالی!!
ماریا در حالیکه از شدت مستی تلو،تلو میخورد،تفنگ و جلوی نایل گرفته بود:
...یکککک
دووو....
داد زدم:
احمق این بازی و تموم کن!مگه کوری؟؟اون تفنگ پره!!
رو بهم کرد و پوزخندی زد:
و...سه!!!
صدای گلوله توی فضا پیچید...!
***چند ثانیه پیش:
خیلی ترسیده بودم!هر لحظه ممکن بود ماریا شلیک کنه!!به نایل نگاهی انداختم،اون با شجاعت جلوی تفنگ وایساده بود و از حرفاش دست نمی کشید!!اما من چی؟؟من در مقابلش چیکار کرده بودم؟یک حسی بهم میگفت حالا نوبت منه که خودم و نشون بدم!!
قبل از اینکه ماریا شلیک کنه ،به سمت نایل دویدم و اون و کنار کشیدم...
و صدای گلوله توی فضا پیجید...!
.
توی بغل نایل بودم،دستم و که به سرم کشیدم مشتم پره خون شده بود!!
نایل بهم خیره بود و با صدای لرزان در حالیکه سعی میکرد نقابم و عقب بزنه میگفت:
تو...تو کی هستی؟؟
دستش و که هر لحظه به نقابم نزدیک تر میشد،توی دستم گرفتم و به چشمای آبیش زل زدم،به سختی حرف میزدم:
نه...صبر کن...از اینجا فرار کن!!نایل برو!!هر چه سریع تر اینجا رو ترک کن!!
نایل با تردید بهم نگاه کرد و بعد رهام کرد و هرچه سریع تر اونجا رو ترک کرد،سنگینی چشمام هر لحظه بیشتر میشد...تا اینکه بلاخره همه چی سیاه شد...
.
دو ماه بعد:
زین با چشمای سرخ شدش به هری خیره شد:
چی شد؟؟
هری با بغض گفت:
گفت نه!مثل اینکه نمیخواد به استیج بیاد!!
زین نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق نایل رفت،نایل روی صندلیش نشسته بود و به گردنبندTخیره شده بود:
نایل!!تا کی میخوای ادامه بدی؟؟تا کی میخوای منتظرش اینجا بشینی؟؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
یادت نیست؟؟آقای پیتر گفت تانیا مرده!!میفهمی؟؟اون مرده!!
هری اضافه کرد:
تازه خودتم گفتی همون شب،تانیا یک پیام کمک به گوشیت فرستاده!کی میخوای باور کنی؟؟اون و کشتن...!
هری اشکای صورتش و پاک کرد و ادامه داد:
آقای پیتر گفت...رقبای تجاری پدرش این کار و کردن!!یادت نیست؟؟
ناگهان نایل گردنبند و روی میز پرت کرد،از جاش بلند شد و به سمت پسرا رفت:
هه!جوری حرف میزنید انگار فقط من عاشقشم!!
زین و هری با تعجب گفتند:
چی؟؟
-فکر میکنید نمی فهمم!!زین تو...آره خودت!هر روز صبح زود،به کوچه میری و منتظر برگشت تانیایی!!
و تو هری!!فکر کردی نمی فهمم هر غروب به بالکن میری و بخاطرش گریه میکنی؟؟
کمی مکث کرد:
هر...سه تامون عاشقش بودیم !!این یک حقیقته!!ولی...حیف که فرصت این و پیدا نکردیم تا بهش بگیم!!
پایان پارت هشتاد و يكم😂

sorryWhere stories live. Discover now