#پارت_یازدهم:
شب بود و وقت خواب،با حرص به سمت اتاق زین...نه!اتاق مشترک من و زین حرکت کردم.در اتاق و باز کردم زین روی تختش نشسته بود سرش توی موبایلش بود.
زین با تعجب رو به من کرد و گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
-اینجا دیگه اتاق منم هستش!
زین با عصبانیت موبایلش رو روی تختش پرت کرد و گفت:
یادم نبود!
.
.
.
تقریبا نیم ساعت بود که داشتیم رسما دعوا میکردیم:
-زین گفتم که من از ارتفاع میترسم،پس من روی طبقه ی پایینی تخت مـــــــــــــــــی خوابم!
-نه خیر من پایین میخوابم!
یک نگاه مزحکانه بهش انداختم و گفتم:
یعنی توهم از ارتفاع میترسی؟
-بله؟من و ترس؟؟؟من کلا دوست دارم پایین بخوابم!
اییییی این زین چقدر زوووره!یعنی فقط چپ میره راست میره هی زور میگه!
-خب الان شما میگید چیکار کنیم؟
زین متفکرانه به زمین چشم دوخت و بعدش گفت:
فعلا برو یک فنجون نسکافه برای من بیار بعد بهت میگم!
بفرما!میگم هی زور میگه!میخواستم سرش جیغ بزنم و بهش بگم مگه خودت پا نداری؟؟؟ولی متاسفانه در این موقعیت وظیفه من دلبری بود پس با لبخندی زورکی گفتم:
چشم^_^
.
.
.
-بیا!
-ببینم، چرا فنجونش آبی رنگه؟
با تعجب گفتم:
خب؟
زین مغرورانه دستش رو روی کمرش گذاشت یک ابروش رو بالا اورد و گفت:
من توی فنجون آبی نسکافه نمـیـــــ خورم!توی فنجون قرمز رنگ بیار!
رفتم و توی یک فنجون زرد رنگ برای خدای زورگویی نسکافه ریختم!آخه راستش میخواستم لجش و در بیارم!
زین با حرص بهم نزدیک میشد تا اینکه فاصلمون میلیمتری شد بعد به چشمام خیره شد و گفت:
ببین اگه دفعه دیگه توی فنجون قرمز واسم نسکافه نیاری...
-چی میشه؟؟؟
-چیزه...میبوسمت!
سره جام خشکم زد!اولا مگه قراره دفعه ی دیگه هم درخواست نسکافه کنن؟؟بعدشم میـــــــــبوستم؟؟؟؟
.
.
.
فنجون توی دستم بود. میخواستم وارد اتاق بشم اما زین درست روبروم جلوی در اتاق وایساده بود وطبیعتا نمی تونستم ازش رد بشم و وارد اتاق بشم پس نسکافه توی فنجون قرمز و به سمتش گرفتم و گفتم:
بفرما!اجازه میدید بیام توی اتاق؟
زین، شیطنت آمیز بهم خیره شده بود و از این فهمیدم که میخواد یه گلی به آب بده!بالاخره گفت:
ببین تانیا من و تو که توی این دعوا که کجا بخوابیم به نتجیه ای نمیرسیم و هیچکدوممون کوتاه نمیایم ولی من یه راه حل پیدا کردم!
با شوق گفتم:
چه راه حلی؟؟
ناگهان زین دره اتاق و بست و قفلش کرد!هرچی التماسش کردم در و باز نکرد!صداش و از پشت در میشنیدم که میگفت:
راه حلم اینه که شما شب ها روی کاناپه بخوابید!
نه بابا!!!مثل اینکه علاوه بر زورگویی ژن بیرحمی رو هم داره!!!
.
.
.
هرچی زور زدم خوابم نمی برد!آخه توی این سرما هیچ پتویی نبود که روم بندازم!والا اگه خرس قطبی هم بود از سرما نمیتونست بخوابه!!!
.
.
.
از روی کاناپه بلند شدم و چشمام و به سختی باز کردم و دستام و تا جایی که میتونستم بالا کشیدم و یه خمیازه گنده کشیدم!
هی!ببینم من چطور دیشب تونستم بخوابم؟؟یا خدا!این پتو روی من چیکار میکنه؟؟؟دیشب که پتو نبود؟!!!
ناگهان صدای گیتار زدن بگوشم رسید صدا از بالکن می اومد.پس به سمت بالکن رفتم نایل رو دیدم که روی یک صندلی نشسته بود و با علاقه ای که توی چشماش موج میزد مشغول گیتار زدن بود!
کنارش نشستم و به چشمای قشنگش خیره شدم.نایل لبخنده محوی زد و به زدن ادامه داد.
بعد از چند دقیقه گفت:
دیشب سردت نشد؟؟؟الان که سرما نخوردی؟
یعنی این نایل بوده که دیشب روی من پتو انداخته؟با مهربونی بهش خیره شده بودم:
نایل مرسی!
-چرا؟
-از اینکه به فکرمی!!
پایان پارت یازدهم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles