قسمت هشتاد و هفتم.

360 33 1
                                    

مهمونا توی سالن و یکی یکی کنار میزدم و ازشلوغی و ازدحام رد میشدم؛من باید همین امشب لورن یا الیور و پیدا کنم و همچی رو ازشون بپرسم!من واقعا باید دلیل رفتار امشب اون دو تا رو بدونم مگر نه مطمئنا از فضولی یه چیزیم میشه!!!
تقریبا همه ی خونه رو زیر و رو کرده بودم اما از هیچکدومشون خبری نبود!!!
توی یکی از قسمت های خلوت مهمونی درحال قدم زدن بودم که یکدفعه متوجه النا شدم،اون واقعا توی اون پیراهن کوتاه و تنگ طوسی خواستنی شده بود!
هی ببینم اون داره چیکار میکنه؟؟؟نکنه دیوونه شده!با تعجب به النا نگاه میکردم که به نزدیکی یکی از میز های پر از شیرینی و کیک رفت و تک تک اون ظرف های خوراکی رو روی زمین پرت کرد و هزار تیکه کرد!!به سمتش دویدم و دستش و محکم کشیدم:
تو چت شده؟؟میفهمی داری چیکار میکنی النا؟؟؟
وقتی سرش و بالا گرفت و متوجه اون چشمای سرخش شدم و وقتی خنده های دیوونه وارش و دیدم فهمیدم اون مست کرده،اونم توی شب تولدش!!
خوبه،کسی اون دور و بر نبود،پس روی زمین نشستم و مشغول جمع کردن تیکه های ظرف های شکسته شدم.یکدفعه متوجه شدم یکی داره بهمون نزدیک میشه؛سرم و که بالا گرفتم نایل و دیدم که با تعجب به ما زل زده بود!!
-این جا چه خبره؟؟
سرم و بالا گرفتم و داد زدم:
ازت خواهش میکنم،النا رو بگیر تا بیشتر خراب کاری نکرده!!!
بعد از این حرفم،بلافاصله نایل بطرف النا رفت و دستاش و گرفت.
هنوز روی زمین بودم و داشتم اونجا رو تمیز میکردم و نایل هم درست کنارم ایستاده بود،کم کم سرم شروع به درد گرفتن کرد،یک درد عجیب!!!دوباره صحنه هایی که هیچی ازشون نمیدونستم جلوی چشمام اومدند:
جارو توی دستم گرفته بودم و داشتم تیکه های شکسته رو جمع میکردم،ملیسا با پوزخند نگاه میکرد و ظرف های دیگه رو هم به روی زمین پرت میکرد!!!...
..زیر لبم زمزمه کردم:
ملیسا...؟
-چیزی گفتی؟؟
لبخندی زدم:
نه...چیز خاصی نبود!!...ولش کن!!
.
.
.
نایل النا رو روی تختش گذاشت،ریز خندیدم:
باید جالب باشه که توی مهمونی تولدت چرت بزنی!!!
نایل اول به النا و بعد به من نگاه کرد:
خب..من..فعلا برم!!!
نابل از اتاق بیرون رفت و پشت سرش من هم رفتم،این خیلی عجیب بود که من وقتی پیش نایل هستم به یاد گذشتم میوفتم ،این نباید اتفاقی باشه!من باید این و به نایل بگم!داد زدم:
نایل صبر کن!!
به طرفم برگشت:
چیه؟
-میشه بریم قدم بزنیم؟
.
.
.
زیر نور ماه توی کوچه های خلوت قدم میزدیم،نایل جلوتر از من قدم بر میداشت و من پشت سرش بودم،هنوز هیچکدوممون حرفی نزده بودیم!
به نایل خیره شده بودم،اون از پشت سر واقعا جذابه و نمیشه این و انکار کرد!
اوه خدا!!دوباره این سردرد لعنتی شروع شد و اون صحنه ها:
دست هاش و گرفته بودم و باهم قدم میزدیم...
-گوش کن!!این اولین و آخرین شبی بود که ما با هم بودیم!!ما باید هم و فراموش کنیم...سرنوشت ما از هم جداست!!
..انگشتام روی شقیقم گذاشتم و محکم فشار دادم و سرجام ایستادم،نایل به طرفم چرخید:
چرا وایسادی؟؟؟
به زمین خیره شده بودم،نه!این دیگه تهش بود،مطمئنم یک چیزی بین من و نایل توی گذشتم بوده چیزی که باعث میشه حرف دفعه که باهاشم من و به گذشتم ببره،من باید این و به اونم بگم!
به سمتش رفتم و درست روبروش ایستادم و به چشمای آبیش زل زدم:
نایل...باید...یک چیزی رو بهت بگم!!!
-اون چیه سارا؟
-خب ،من..یعنی ما...
وقتی سرم و بالا گرفتم ناگهان کسی رو درست پشت سر نایل دیدم،اون الیور بود!آره اون خودش بود!!!اما صبر کن ببینم،اون دختر کیه توی بغلش؟؟
-سارا چی رو میخوای بگی؟؟؟
یکدفعه با سرعت از کنار نایل گذشتم و به سمت الیور رفتم،حس میکنم از همین الان دارم دیوونه میشم!
پايان پاتر هشتاد و هفتم

sorryWhere stories live. Discover now