قسمت بيست و ششم.

456 40 0
                                    


سوار ماشین هری شدم و با عصبانیت در و بستم.هری ماشین و روشن کرد و گازش و گرفت...
همینطور که از عصبانیت میلرزیدم به بیرون شیشه ماشین نگاه میکردم،من و هری با هم هیچ حرفی نمیزدیم و تنها صدایی که توی ماشین به گوش میرسید صدای آهنگ بود.
تا اینکه متوجه شدم هری داره به یه چیزی میخنده!
با عصبانیت روم رو به طرف هری چرخوندم و گفتم:
به چی داری می خندی؟؟؟؟
هری همونطور که داشت میخندید گفت:
ببینم،مگه تو قرار نبود امشب توی مهمونی بمونی و در مقابل مشکلات ایستادگی کنی؟؟؟؟؟
رویم رو از هری برگردوندم و با بی حوصلگی گفتم:
هری امشب اصلا حوصله ندارما!
هری گفت:
اوه،اوه ببین ملیسا چه اعصابش رو خورد کرده!!!
هری با یه لحن مهربون تر ادامه داد:
ببین تانیا ،دیدم که ملیسا داشت اذیتت میکرد اما تو خیلی کاری به کارش نداشته باش آخه ملیسا یجورایی یکم وحشتناکه و خب تو هم...
نزاشتم حرفش رو کامل بزنه و با یه لحنی که انگار مچ هری رو گرفته باشم گفتم:
صبر کن ببینم،تو اگه دیدی ملیسا داشت کرم میریخت پس چرا نیومدی؟؟؟؟
-کجا بیام؟؟؟
-کمک من دیگه!
هری یکی از ابروهاش و بالا داد و گفت:
میخواستم بیام ولی نایل زودتر اومد!
با تعجب به طرف هری پریدم و داد زدم:
ناااایل؟؟هه اون بیشوهر اومد که بره با ملیسا قدم بزنه که!
هریه نخود دوباره زد زیره خنده!!!!!
اصلا من نمیدونم این چه مرضی داره از روز اول من هرچی میگم مرموزانه میزنه زیر خنده!
بعد از این که خنده هاش تموم شد با تمسخر گفت:
تانیا من فکر میکردم ترسو باشی ولی اصلا فکر نمیکردم تا این حد خنگ باشی!
-من؟خنگ؟چرا اون وخ؟؟
-آخه احمق خانوم!نایل اومد اونجا تا با بردن ملیسا و باهاش قدم زدن و اون دختره رو مدت ها تحمل کردن تو از دستش (ملیسا)راحت بشی!یعنی نایل با این کارش به تو کمک کرد!
روم رو از هری برگردوندم اق!دوباره برگشتم به حالت دپرس خودم!آروم زیر لبم گفت:
به هر حال،نایل دیگه واسه من تموم شدس!
-مگه چیزی بینتون بوده که بخواد تموم بشه؟؟O___o
یعنی از دست این نخود خنگ میخواستم سرم و بزنم تو شیشه ماشین!
.
.
.
دیگه رسیده بودیم،از ماشین پیاده شدیم و به طرف خونه رفتیم.
وقتی وارد خونه شدیم،هری با یک جهش از فاصله بیست متری خودش رو پرت کرد روی کاناپه ،دو تا پاهاش و روی هم انداخت و تلویزیون و روشن کرد!هه حتما این نخوده میخواد بازم آموزش آشپزی ببینه!
میخواستم به طرف اتاق خودم و زین برم، لباس هام و عوض کنم و بعد یجوری از حال دپرسم بیام بیرون.
هنوز به اتاق نرسیده بودم که هری داد زد:
تانیا!
-چیه؟؟
-این روز ها حاله نایل خیلی گرفتس!آخه آقای پیتر و بقیه سهام داره مجبورش کردن که باید با ملیسا باشه!!!درست مثل رابطه من وکندل!دلم خیلی واسش میسوزه!
بعد ازحرف هری کلا حالم گرفته شده بود!پس راهم رو کج کردم و بجای اتاق به سمت بالکن رفتم!با یه حالت پریشون خودم و به نرده های بالکن رسوندم از اون بالا به پایین و آدم ها نگاه کردم،زده بود به سرم!برای خودم دنبال یک صفت میگشتم!با خودم زمزمه میکردم:
یه دختری که قراره شکست عشقی بخوره چطوره؟آخه تا چند وقت دیگه نایل و ملیسا رسما باهم دوست اعلام میشن!نه،یه دختری که قراره تا چند وقت دیگه با جدا کردن زین و پری از هم نقش منفی یه داستان عشقی بشه چی؟؟
همونطور که اشک هام قطره قطره میریخت ادامه دادم:
یا یه دختر بدبخت که حتی از گذشته خودش هم هیچی نمیدونه و خودش و نمیشناسه چی؟؟؟نه،نه یه دختر تنها که حتی کسی رو نداره که اونجوری که هری نگران نایله،نگران اون باشه بهتره!آره،یه دختر تنها از همه بهتره!!
کم کم،گریم شدت گرفت و اشکام سرازیر شدند،دیگه داشتم نعره میزدم!
من کنار نرده های بالکن ایستاده بودم و همونطور که به منظره شهر خیره شده بودم و گریه میکردم داد میزدم:
همه گوش کنید!!!!من تنهام!من یه دختره تنهام!!!یه دختره بدبخت!!!
داشتم گریه میکردم و فریاد میزدم که ناگهان یکی دستاش و دو وره شونه هام گذاشت و من و به طرف خودش چرخوند!
هری درحالیکه به من خیره شده بودم محکم با دستاش گرفته بودتم میگفت:
تانیا!بس کن دیگه!تورو خدا گریه نکن!آخه تو که خودت و وقتی که گریه میکنی نمبینی که چه شکلی میشی!
هری با جدیت تمام به چشمام خیره شده و گفت:
در ضمن!تو تنها نیستی!
چرا هری به من اینطور نگاه میکرد؟؟؟آره،هری اون شب به نحوی به من نگا میکرد که من فقط توی چشم های نایل دیده بودم!
پایان پارت بیست و ششم

sorryWhere stories live. Discover now