قسمت هشتاد و سوم.

394 36 2
                                    


جلوی آینه ایستاده بودم،و به تصویرم خیره شده بودم،متفکر رو به خانوم کرن گفتم:
کرن...آخه به این چهره میخوره که اسمش سارا باشه؟؟؟؟
خانوم کرن هم به نزدیکی من اومد و کنجکاوانه به تصویرم توی آیینه زل زد:
نمیدونم والا...شاید آره،شایدم نه!!
رو بهش کردم:
هییی...پس تو هم مثل من نمیتونی این و هضم کنی که اسم من سارا باشه!!!😓
.
.
.
دو هفته بعد:
بلاخره گوشیش و جواب داد:
الو؟؟؟
با شنیدن صداش داد زدم:
لورنننننن تو خیلیییی بدیی!!!!
با کلافگی گفت:
اوه....سارا خره تویی؟؟؟آخه این موقع صبح...
پریدم وسط حرفش و بازهم داد زدم:
تو بدیییی،بدیییی خیلی بدیی!!
کمی مکث کردم تا نفس بکشم(😐)و بعد ادامه دادم:
آخه چرا تو هم با من به دانشکده موسیقی نمیییای؟؟؟؟
خندید:
خودت که شنیدی ،اونیکه از مون تست گرفت گفت بیخودی وقتم و توی موسیقی هدر ندم چون هیچ استعدادی ندارم😐حالا هم زود تر آماده شو تا روز اولی،دیرت نشده...
یکدفعه خانوم کرن داد زد:
دختر،دوستات دو ساعته پشت در منتظرتن،نمیخوای بری؟؟؟
.
.
.
در خونه رو باز کردم و بیرون رفتم،طبق معمول امیلی با دیدنم شروع کرد:
چیه هی داد میزنی خیلی بدی،خیلی بدی؟؟؟صدات تا اینجا هم میومد!!اصلا چرا ما معطل کردی؟؟نگفتی دیرمون میشه و واسه روز اول دیر میرسیم؟؟
النا پرید وسط:
بس کن امیلی!!بهتره دیگه بریم!!
اون لحظه النا واسم تبدیل به یک فرشته نجات شده بود و با نگاهی پر از تشکر بهش خیره شده بودم😍😐
.
.
.
النا با تعجب به سرم خیره شده بود:
ببینم سارا،اون چیه که به سرت زدی؟؟
با ذوق گفتم:
گل سرم و میگی؟؟؟😀خیلی خوشگله نه؟؟؟؟؟دیروز که با کرن به بیرون رفته بودیم،خریدمش!!
امیلی چند لحظه،تاسف بار بهم زل زد و بعد گفت:
آره خوشگله،اما با توجه به اون پاپیون گنده صورتیه خالخالیش؛ واسه بچه های دوساله مناسب تره!😐😐😐
...
بلاخره به دانشکده رسیدیم،ناگهان امیلی و النا به یکی که هنوز ندیده بودمش خیره شدن،امیلی با ذوق گفت:
عرررر،النا فکر کن امسال همکلاسیمون باشه!!!!
النا هم تایید کرد:
ووویی حتی تصورشم واسم سخته!!آخه یک آدم چقدر میتونه جذاب باشه؟؟
با کنجکاوی گفتم:
ببینم این پسر خوشتیپ جذاب کجاست؟؟به منم نشونش بدین!!
امیلی به پسری که توی محوطه بود و یک مشت دختر به طرز عجیبی بهش چسبیده بودن،اشاره کرد:
اوناهاش،همونیکه عینک آفتابی داره😍😍😍
-اییشششش!اینو میگین؟؟؟ببینم اسم این کمپوت اعتماد به نفس چیه؟؟
همزمان گفتن:
نگو که الیور و نمیشناسی!!!!
-وااا،از کجا باید بشناسمش؟؟اصلاهم اونجوری که میگفتین جذاب نیست😐😏
یکدفعه امیلی گفت:
اصلا این و ولش کن!!
و بعد با یک لبخند شیطنت آمیز که بنظرم وحشتناک ترین چیز بود به سمتم اومد و گل سره روی سرم و کند و به عقب پرت کرد!!!
داد زدم:
امییییلی!گله سره نازنیمممم!!!کجا انداختیش؟؟؟؟؟
امیلی قهقه میخندید:
ووویی خدا،من عااشق اذیت کردن سارا توییستم!!😂
داد زدم:
من گل سرم و میخواممممم😡😡
هر سه تامون با کنجکاوی به دنبال گله سرم میگشتیم که ناگهان النا دستاش و روی چشماش گذاشت و با بدبختی گفت:
هی!پیداش کردم!
با خوشحالی گفتم:
کوش؟؟؟
نفس عمیقی کشید و به اون پسره الیور اشاره کرد!!!با تعحب سرم و به طرف الیور چرخوندم و با حیرت دیدم گل سره نازنینم درست روی سر اون پسره افتاده!!!!
چشمام و بستم و داد زدم:
امیلی خودت برو بیارش!!!😑😑😑
اما وقتی چشمام و باز کردم هیچکدومشون و ندیدم:
ترسوها!!!فرار کردین؟؟؟؟؟
مثل اینکه باید خودم میرفتم و میوردمش!!
.
.
.
دختر ها رو کنار زدم تا بهش رسیدم،درست جلوش ایستادم و بدون هیچ حرفی،بهش زل زدم،پوزخندی زد:
هی!چیه؟؟تا حالا خوشگل ندیدی؟؟
انگار تازه از خواب پریده باشم:
چیزی گفتی؟؟
فقط با اون پوزخند مزخرفش بهم نگاه میکرد یکدفعه گفتم:
خیلی رنگ صورتیش بهت میاد اما...
گل سر و از روی سرش برداشتم و ادامه دادم:
این ماله منه!!!!😊
بعد سرم و برگردوندم که برم که دستم و از عقب گرفت:
صبر کن ببینم!!!!
به طرفش برگشتم،همه به ما دو تا نگاه میکردند،گفت:
اسکولم کردی؟؟😡
ایندفعه من پوزخند زدم:
هه!تو حتی ارزشش و هم نداری!!😏
پایان پارت هشتاد و سوم
امشب یک پارت دیگه هم میزاریم😊
عرررر چرا من اینقدر این فصل و دوست دارم؟؟😐
البته هنوز به جاهایی که من عاشقشم نریسیدیم😎
راستی یک سوال،بچه ها دوست دارین صحنه های بیشتری رو روی الیور و تانیا باشیم و براتون بنویسم یا زود تر برم سر اصل مطلب و از الیور خوشتون نمیاد😐؟

sorryWhere stories live. Discover now