وقتی از اتاق بیرون اومدم و یکدفعه آقای پیتر و دیدم که روی مبل نشسته بود،یکی از پاهاش و روی اون یکی پاش گذاشته بود و با آرامش فنجون قهوه رو توی دستش گرفته بود یکم ترسیدم،اونجوری که یادم میاد،آخرین بار بهش گفتم میخوام پسرا رو ترک کنم و اونم کلی خوشحال شد پس ایندفعه نباید با دیدنم اینجا،زیاد خوشحال بشه
و البته هم نشد!اون با دیدن چهره ی من کلی جاخورد!!!
ملیسا با چاپلوسی به نزدیکی آقای پیتر رفت:
شما تانیا رو نمی شناسید؟
مرد سیاه پوستی که یکی از منفور ترین آدم های توی زندگیم حساب میشد پوزخندی زد:
اتفاقا خیلی خوب میشناسمش،ولی فک نکنم اون هنوز من و خوب شناخته باشه
با این حرفش ترسم بیشتر شد و هرکاری میکردم نمیتونستم اون جملش و تهدید به حساب نیارم
.
توی اتاق با آقای پیتر تنها بودم و خدا خدا میکردم امشب یک فاجعه بزرگ پیش نیاد اما من دیگه از اون و رئیسش نمیترسم چون من کلی مدرک ازشون جمع کردم که فکر کنم واسه خلاص شدن از اون دار و دستش کافی باشه
اون خیلی ریلکس تر از اونی بود که فکرش و میکردم،توی چشمام زل زد و بلاخره اون زبونش و چرخوند:
تو زیر قولت زدی و به اینجا اومدی،حالا میخوای در قبالش چیکار کنی؟؟
-نمیدونستم باید کاری انجام بدم
این و با تعجب گفتم و یکم صدام و بالا بردم اما حواسم بود پسرا متوجه نشن
-البته که انجام میدی!تو باید حالا که برگشتی هری و آناده کنی که به کندل درخواست کنه
-چی؟؟
دعا میکردم گوشام اشتباه شنیده باشن تا جایی که من میدونم هری از کندل متنفره
-خیلیم سخت نیست تو قبلا به لویی هم کمک کردی که به النور درخواست بده
با اوردن اسم النور دوباره دلم شکست،واقعا دلم بحالش میسوخت
با جدیت گفتم:
محاله این کار و بکنم،متاسفم
همینه!من ازشون نمیترسم حالا اونا باید ازم بترسن
آقای پیتر با همون حالت رو مخ ریلکسش گفت:
تو مطمئنی؟؟؟
بلافاصله سرم و به نشونه تایید تکون دادم.آقای پتیر دستش و جلوی دهنش گرفت:
اهم،اهم
انگار داشت یک علامت میداد
یکدفعه در اتاق باز شد،اوه خدای بزرگ!کندل اینجا چیکار میکنه؟؟
کندل به طرف من و آقای پیتر اومد شاخه موی سیاه وواز جلوی چشماش کنار زد و پشت گوشش گذاشت:
تانیا به نفعته که پیشنهاد آقای پیتر و قبول کنی
من برای درک اتفاقات الان زیادی خنگ بودم و واقعا نمی فهمیدم چه خبره:
پیشنهاد؟؟کندل داری درمورد چی صحبت میکنی؟
لبخند حال بهم زنی زد:
من از همه چی با خبرم
-چی؟کندل..تو؟؟؟
-و بخاطر همین بود که در همون نگاه اول ازت متنفر شدم،چون میدونستم چه فکرای سیاهی توی سرت میگزره و اونی نیستی که بقیه تصور میکنن
اگه برای کلمه به کلمه حرفاش جواب داشتم باید بگم واسه این حرفش هیچی نداشتم بگم!شاید..حق با اون بود!
کندل هورتی کشید و با جدیت تمام گفت:
خب؟قبول میکنی؟امیدوارم بکنی چون اگه نکنی مجبور میشم برم پیش پسرا و هرچی درمورد تو میدونم و بهشون بگم
از آقای پیتر متنفرم،از کندل متنفرم ،اما چون مجبورم این ماموریت و قبول کنم از خودم بیشتر متنفرم
.
از خونه بیرون رفته بودم و روبروی در خونه ایستاده بودم هوا سرد بود و یک ژاکت طوسی رنگ و پوشیده بودم،به ماه خیره شده بودم:
امروز باید روز خوبی بوده باشه،من زین و بوسیدم،با هری به پارک رفتم و اون من و بغل کرد..
اما من اونقدر احمقم که فقط حرفای ملیسا و نایل و از امروز بخاطر دارم!
دوبارع اشکام صورتم و پر کرده بودند،من خیلی ضعیف تر از اونی بودم که تصور میکردم!
روم و برگردوندم تا به خونه برگردم که ناگهان متوجه نایل شدم که کمی دور تر به طرفم میومد،اون یک گرم کن ورزشی و پوشیده بود انگار از پیاده روی برمیگشت.
***داستان از نگاه نایل:
اومد از کارم رد بشه که مچ دستش و گرفتم،وقتی چشمام به صورت خیسش افتاد نزدیک بود قلبم از کار بیوفته،فکر کنم انروز به اندازه کافی اشکاش و دیده باشم:
تو...تو گریه کردی؟
این و خیلی آروم پرسیدم
سعی کرد دستش و از دستم جدا کنه اما دربرابر من هیچ قدرتی نداشت
من واقعا گیج شده بودم و درکش نمیکردم،ادن دلیلش برای گریه کردن چیه؟شرط میبندم بخاطر حرفای ملیسا نیست اون امروز زین و بوسید ،با هری به پارک رفت و حالا داره گریه میکنه!!اون عاشق من نیست،من تنها کسی ام که عاشقم،اون من و نمیخواد،این امکان نداره:
تو من و گیج میکنی!!!این خیلی خنده داره وقتی هیچ دلیلی وجود نداره گریه میکنی
به چشمام خیره شد و حالت چهرش عوض شد:
دلیلی وحود نداره؟؟خب تو دلیلشی
-من؟
اون حالش خوبه؟؟
با تردید به چشمام زل زد انگار داشت با خودش میجنگسد تا یچیزی رو بهم بگه:
من عاشقتم،دوست دارم و دیگه طاقت ندارم
تقریبا داد میزد و اشکاش تند تر میریختن
چند لحظه حتی نفس هم نمیکشیدم!اون چش شده؟؟
تانیا بهم نزدیک تر شد و درست روبروم ایستاد،دستش و از دستم کشید و اون دستای کوچیکش و به سینیم میکوبوند:
آره...این خوشحالت میکنه؟؟؟اگه از شنیدنشون خوشحال میشی پس خوب گوش کن!من طاقت حرفای ملیسا رو ندارم وچدن تو تنها کسی هستی که عاشقشم من واقعا یک احمقم مگه نه؟؟؟
من هیچ حرفی نمیزدم و تنها به چشمای سرخ و خیسش زل زده بودم،ای کاش میتونستم صورتش بین دو تا دستام بگیرم،اشکاش و پاک کنم،توی چشماش زل برنم و بهش بگم من بیشتر عاشقتم و تو تنها کسی نیستی که داری شکنجه میشی
گریه هاش خیلی دردناک بود،بیشتر از هرچیزی :
دوست دارم!!این خیلی سخته نایل!خیلی!
ناگهان چشمم به زین افتاد که با چشمای قرمزش درست پشت سر تانیا ایستاده بود
***داستان از نگاه زین:
بلاخره تانیا خانوم و نایل متوجه حضورم شدن و تانیا به طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد
اگه فقط چند ماه پیش از حرفا و احساسات تانیا باخیر میشدم شاید الان دلیل اون حرفای دروغی رو که بهم زده بود و ازش میپرسیدم یا میزدم توی گوشش تا بفهمه نباید با احساسات زین مالیک بازی کنه؛اما نمیدونم چرا الان گریه هاش و اون هق هق هاش اینقدر حواسم پرت کرده و چشمای سرخش برام از همه چیز مهم تر شده
-زین...زین ..من باید...بهت..توضیح بدم..من...
-هیسسسس هیچی نگو
اینو گفتم و انگشتم و روی لبای قرمزش گذاشتم
من یک احمق به تمام معنام و این و اعتراف میکنم،دستش و گرفتم و اون توی بغلم گرفتم:
گریه نکن،الان...فقط اشک نریز!نیاز به توضیحی نیست،خواهش میکنم آروم باش
چشمام و به طزف نایل چرخوندم اون به اندازه کافی روی اعصاب تانیا رفته:
دیگه بهش تزدیک نشو!تو فقط باعث گریه هاش میشی
پایان پارت نود و پنجم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles