قسمت هفتاد و دوم.

403 37 3
                                    

با تعجب به اون دختر که لباش و روی لبای لویی گذاشته بود نگاه میکردم آقای پیتر داد زد:
دختر چیکار میکنی؟؟
با تعجب گفتم:
چیکار کنم؟؟
یک دوربین و جلوم گرفت:
عکس بگیر!
-چی؟؟اما این خیلی نامردیه که!!
-تانیا قرار نبود جا بزنی!!
-آممم،بله؛ببخشید!
دوربین و از دستش گرفتم و شروع کردم به عکس گرفتن از لویی و اون دختر؛تقریبا دیگه فهمیده بودم میخوان چیکار کنند!
بلاخره لویی دختر و عقب زد؛از ما خیلی دور بودند اما صداش و میشنیدم:
داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟
و بعد با عصبانیت از اونجا رفت...
آقای پیتر رو کرد بهم:
بهتره ماهم دیگه بریم!
آقای پیتر جلوتر از من راه میرفت و من عقب تر از اون بودم؛ناگهان همون دختره که پیش لویی بود جلوی آقای پیتر سبز شد:
کارم رو خوب انجام دادم؟؟؟
آقای پیتر لبخندی زد و دستش و توی جیبش کرد؛در همون لحظه دوربین و برداشتم و به نحوی که آقای پیتر نفهمه،شروع به عکس گرفتن از اون دو تا شدم...
.
.
.
روی تختم دراز کشیدم،گوشیم و برداشتم و تایپ کردم:
من دوربین و به عکاسی دادم تا عکس ها رو ظاهر کنه؛اقدام بعدی چیه؟؟
جواب داد:
وقتی عکس ها رو از عکاسی اوردند طوری که بقیه نفهمند عکس ها رو میگیری و...
-یعنی قراره امشب النور به اینجا بیاد؟؟
-درسته!!اون امشب به اونجا میاد تا لویی رو ببینه!تو هم تا شب که عکس ها آماده بشه و النور برسه میتونی استراحت کنی!!
سرم و کج کردم و به کلمه ی استراحت روی صفحه گوشی خیره شدم:
استراحت؟؟یعنی چی؟؟
-ببینم تانیا حالت خوبه؟یعنی میتونی تا شب استرحت کنی دیگه!
انگار داشتم بال درمیاوردم!!اینقدر خسته بودم  که انگار آقای پیتر با این حرفش دنیا رو بهم داده بود!!!
.
.
.
به تختم،فنجون قهوه ای که برای خودم آماده کرده بودم و موزیکی که تدارک دیده بودم نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم ؛اومدم استراحتم و شروع کنم که ناگهان صدای زنگ در به گوشم رسید!!
حتما النور اومده!هر چی صبر کردم هیچ کدوم از پسرا تشییف نبردند در و باز کنند پس مجبور شدم خودم برم!!!
در خونه رو که باز کردم،از تهه سرم یک جیغ بنفش کشیدم و بعد با کلافگی رو به النور گفتم:
مگه قرار نبود خودت تنها بیای؟؟؟😲
النور لبخندی زد و گفت:
راستش وقتی آقای پیتر بهم تلفن زد میخواستم تنها بیام ولی کندل،ملیسا و سوفیا هم دیگه اومدن😊
به کندل و ملیسا نگاه کردم:
ایییی خداااا😤😧
کندل دستش و به کمرش زد:
میری کنار ،وارد شیم؟؟
-😡😧
.
.
.
به دیوار تکیه زده بودم و با کلافگی به اون ها خیره شده بودم در حالیکه به استراحتم فکر میکردم!!!😢
ناگهان ملیسا گفت:
با یک مسابقه موافقید؟؟؟؟
لیام گفت:
شدیدا پایه ام!!!!
سوفیا نگاهی به همگی انداخت:
خب...اول باید گروه بندی بشیم!!
کندل خودش و به هری نزدیک کرد:
اممم...من و هری...
لیام بلافاصله گفت:
منم با سوفیا...!
-منم میخوام با النور باشم!!
ملیسا هم به کنار نایل رفت:
ما دو تا هم باهمیم!!!
همه به من و زین نگاه میکردند و منتظر بودند که کندل پوزخندی زد:
راستی!!شنیدم تانیا رسما اعتراف کرده که عاشق زینه!اما،زین همچین تمایلی بهش نداره!
بعد رو بهم کرد:
مگه نه؟؟؟؟
نایل و هری و زین به من خیره شده بودند و منتظر واکنشم بودند؛ناگهان فکری به ذهنم رسید!
بالشم و که روی زمین ولو شده بود برداشتم و رو به کندل گفتم:
آره،ولی میدونی؛در این مورد یک تفاوت هست!اونم اینکه من مثل بعضیا خودم و به زین نمی چسبونم!!!
ملیسا و کندل به خوبی منظورم و فهمیده بودند،روم و به طرف اتاقم برگردوندم و ادامه دادم:
پس الانم اگر زین دلش نمیخواد با من همگروهی باشه ،به اتاقم میرم!!!
راستش از خدام بود!!اینجوری به استراحتم میرسیدم!!!
اومدم اولین قدمم و بردارم که ناگهان یکی دستم و از عقب گرفت:
کی گفته من دلم نمیخواد با تو هم گروهی باشم؟؟؟و کی گفته من به تو تمایلی ندارم؟؟؟پس بر گرد و بیا به بازی ادامه بدیم!!
پایان پارت هفتاد و دوم

sorryWhere stories live. Discover now