با تعجب به اون دختر که لباش و روی لبای لویی گذاشته بود نگاه میکردم آقای پیتر داد زد:
دختر چیکار میکنی؟؟
با تعجب گفتم:
چیکار کنم؟؟
یک دوربین و جلوم گرفت:
عکس بگیر!
-چی؟؟اما این خیلی نامردیه که!!
-تانیا قرار نبود جا بزنی!!
-آممم،بله؛ببخشید!
دوربین و از دستش گرفتم و شروع کردم به عکس گرفتن از لویی و اون دختر؛تقریبا دیگه فهمیده بودم میخوان چیکار کنند!
بلاخره لویی دختر و عقب زد؛از ما خیلی دور بودند اما صداش و میشنیدم:
داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟
و بعد با عصبانیت از اونجا رفت...
آقای پیتر رو کرد بهم:
بهتره ماهم دیگه بریم!
آقای پیتر جلوتر از من راه میرفت و من عقب تر از اون بودم؛ناگهان همون دختره که پیش لویی بود جلوی آقای پیتر سبز شد:
کارم رو خوب انجام دادم؟؟؟
آقای پیتر لبخندی زد و دستش و توی جیبش کرد؛در همون لحظه دوربین و برداشتم و به نحوی که آقای پیتر نفهمه،شروع به عکس گرفتن از اون دو تا شدم...
.
.
.
روی تختم دراز کشیدم،گوشیم و برداشتم و تایپ کردم:
من دوربین و به عکاسی دادم تا عکس ها رو ظاهر کنه؛اقدام بعدی چیه؟؟
جواب داد:
وقتی عکس ها رو از عکاسی اوردند طوری که بقیه نفهمند عکس ها رو میگیری و...
-یعنی قراره امشب النور به اینجا بیاد؟؟
-درسته!!اون امشب به اونجا میاد تا لویی رو ببینه!تو هم تا شب که عکس ها آماده بشه و النور برسه میتونی استراحت کنی!!
سرم و کج کردم و به کلمه ی استراحت روی صفحه گوشی خیره شدم:
استراحت؟؟یعنی چی؟؟
-ببینم تانیا حالت خوبه؟یعنی میتونی تا شب استرحت کنی دیگه!
انگار داشتم بال درمیاوردم!!اینقدر خسته بودم که انگار آقای پیتر با این حرفش دنیا رو بهم داده بود!!!
.
.
.
به تختم،فنجون قهوه ای که برای خودم آماده کرده بودم و موزیکی که تدارک دیده بودم نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم ؛اومدم استراحتم و شروع کنم که ناگهان صدای زنگ در به گوشم رسید!!
حتما النور اومده!هر چی صبر کردم هیچ کدوم از پسرا تشییف نبردند در و باز کنند پس مجبور شدم خودم برم!!!
در خونه رو که باز کردم،از تهه سرم یک جیغ بنفش کشیدم و بعد با کلافگی رو به النور گفتم:
مگه قرار نبود خودت تنها بیای؟؟؟😲
النور لبخندی زد و گفت:
راستش وقتی آقای پیتر بهم تلفن زد میخواستم تنها بیام ولی کندل،ملیسا و سوفیا هم دیگه اومدن😊
به کندل و ملیسا نگاه کردم:
ایییی خداااا😤😧
کندل دستش و به کمرش زد:
میری کنار ،وارد شیم؟؟
-😡😧
.
.
.
به دیوار تکیه زده بودم و با کلافگی به اون ها خیره شده بودم در حالیکه به استراحتم فکر میکردم!!!😢
ناگهان ملیسا گفت:
با یک مسابقه موافقید؟؟؟؟
لیام گفت:
شدیدا پایه ام!!!!
سوفیا نگاهی به همگی انداخت:
خب...اول باید گروه بندی بشیم!!
کندل خودش و به هری نزدیک کرد:
اممم...من و هری...
لیام بلافاصله گفت:
منم با سوفیا...!
-منم میخوام با النور باشم!!
ملیسا هم به کنار نایل رفت:
ما دو تا هم باهمیم!!!
همه به من و زین نگاه میکردند و منتظر بودند که کندل پوزخندی زد:
راستی!!شنیدم تانیا رسما اعتراف کرده که عاشق زینه!اما،زین همچین تمایلی بهش نداره!
بعد رو بهم کرد:
مگه نه؟؟؟؟
نایل و هری و زین به من خیره شده بودند و منتظر واکنشم بودند؛ناگهان فکری به ذهنم رسید!
بالشم و که روی زمین ولو شده بود برداشتم و رو به کندل گفتم:
آره،ولی میدونی؛در این مورد یک تفاوت هست!اونم اینکه من مثل بعضیا خودم و به زین نمی چسبونم!!!
ملیسا و کندل به خوبی منظورم و فهمیده بودند،روم و به طرف اتاقم برگردوندم و ادامه دادم:
پس الانم اگر زین دلش نمیخواد با من همگروهی باشه ،به اتاقم میرم!!!
راستش از خدام بود!!اینجوری به استراحتم میرسیدم!!!
اومدم اولین قدمم و بردارم که ناگهان یکی دستم و از عقب گرفت:
کی گفته من دلم نمیخواد با تو هم گروهی باشم؟؟؟و کی گفته من به تو تمایلی ندارم؟؟؟پس بر گرد و بیا به بازی ادامه بدیم!!
پایان پارت هفتاد و دوم
YOU ARE READING
sorry
Fiksi PenggemarSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles