قسمت بیست و چهارم.

481 42 1
                                    


روی کاناپه خوابیدم از شدت خستگیم دوست داشتم تا صبح فردا بخوابم!
هنوز به خواب نرفته بودم که زنگ گوشیم به صدا در اومد،پیرزن جیغ جیغوهه بود!اه اینا فکر نمیکنند آدم ساعت دوازده ظهر خوابیده باشه؟؟؟
-الو؟
-الو،سلام تانیا جون!
-سلام،کاری داشتید؟
-آره راستش دیروز که به واحد پسرا اومدم که غذا و خوراکی توی یخچالشون بزارم دیدم خونه به طرز وحشتناکی بهم ریختس!خب،ما هم که به پسرا نمیتونیم بگیم خونه رو مرتب کنن ولی،راستش تانیا ،تو...
-آهان،فهمیدم!چشم من خونه رو مرتب میکنم!
-واقعا ممنونم تانیا!مطمئن باش اگه چاره ی دیگه ای داشتم به توزنگ نمی زدم.میدونی،پسرا هیچ دختری رو واسه خدمتکاری به خونشون راه نمیدن!اصلا خوششون نمیاد که یه دختر باهاشون زندگی کنه!
-ولی من که...
-ما هم خیلی تعجب کردیم!آخه پسرا روز اول که دیدنت گفتن فقط تا یک هفته قبول میکنند که پیششون باشی،بعدشم میندازنت بیرون!اما مثل اینکه الان اوضاع فرق کرده!
ای بیشوهر،دوباره بدون خداحافظی قطع کرد!یعنی واقعا پسرا نظرشون درموردم عوض شده؟چه عجب بلاخره یک نقطه مثبت توی زندگیم پیدا کردم!
وقتی یادم اومد تا شب که پسرا برمیگردن باید کل خونه رو مرتب کنم از عصبانیت یک جیغ بنفش کشیدم و بعدشم دست به کار شدم!
.
.
.
به سختی خودم و به مبل رسوندم و روش ولو شدم!واقعا دلم واسه خودم میسوخت امروز صبح از خستگی نمیتونستم نفس بکشم حالا هم که دیگه بعد از مرتب کردن این خونه مثل یک مرده متحرک شدم!
ساعت هشت شب بود!باورم نمیشه از صبح تا الان مشغول تمیزکاری بودم!
دوباره اومدم کفه مرگم و بزارم که بازم تلفن نکبتم شروع به زنگ خوردن کرد!
-بله؟بفرمایید؟
-سلام تانیا!تنهایی خوش می گذره؟
-شما؟
-کندل هستم
-آهان!بله بله واقعا حالا که فکر میکنم حق باشماست!تنها بودن خیلی بهتره!
-حالا بین زود به آدرسی که بهت میدم بیا،ما الان به کمک یه پیشخدمت نیازمندیم!
واقعا داشت گریه ام میگرفت!من میخوام بخوابـــــــــــــــم!
........
یک سالن خیلی بزرگ بود،زن ها و مرد های زیادی اونجا بودند و داشتند باهم حرف میزدن یا میرقصیدن!
صدای آهنگ خیل بلند بود!فکر کنم من الان توی یک پارتی معرکه ام!
هی بزارین ببینم!چقدر صدای این خواننده های آهنگ آشناست!به طرف صدا رفتم،باورم نمیشد!
خود پسرا بودن که آهنگ میخوندن!چقدر عوض شده بودن!!!ببینم چقدر کت شلوار بهشون میاد!!
من مثل خیلی از دختر های دیگه که اونجا بودن هنگ پسرا شده بودم تا اینکه صدای کندل باعث شد رویم رو برگردونم:
هی تانیا!
-سلام!
-ببین خوب شد که اومدی!مهمونا واقعا تعدادشون خیلی زیاده ،می بینی که؟ما یک پیشخدمت کم داشتیم منم تو رو معرفی کردم!
ناگهان صدای لوییس رو درحالی که همراه بقیه پسرا به طرف ما می اومد شنیدم:
هی تانیا!تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
اومدم دهنم و باز کنم که کندل گفت:
اجرا تون چه زود تموم شد!تانیا اومده اینجا تا به بقیه پیشخدمت ها کمک کنه!
نایل با نگرانی به چهره ی بهم ریخته و خستم نگاه کرد اما هیچی نگفت!تا اینکه هری گفت:
اما فکر کنم تانیا خیلی خسته باشه!
کندل:
نه بابا!تاحالا داشته توی خونه با تنهاییش خوش میگذرونده!تانیا حالا برو دیگه!
داشتم روم روازشون برمیگردوندم که به طرف بقیه خدمتکار ها برم که یکی دستم و گرفت:
اما تانیا یک پیشخدمت ...
زین میخواست به کندل بگه که من یه پیشخدمت نیستم!شاید دلش واسم سوخته بود!ااما اگه می گفت شاید دخترا با پسرا بهم میزدن چون بهشون دروغ گفته بودن که یه دختر...پس وسط حرفش پریدم و با یه لبخند گفتم:
زین!من حالم خیلی خوبه!شما برید خوش بگذرونید منم میرم دنبال کارهام!
.
.
.
اخییش!بلاخره قسمتی از سالن رو که باید جارو میزدم و تموم کردم!اصلا یه مشت خدمتکار اینجا هست چطور کندل میگفت یه پیشخدمت کم دارند؟؟؟؟
همونطور که جارو رو به دستم گرفته بودم به مهمونی و مهموناش خیره شده بودم.یک ساعت بود که یک سره داشتم جارو میزدم حداقل با وایسادن و نگاه کردنم شاید بتونم یک ذره از خستگیم کم کنم!
یکدفعه ملیسا به نزدیکی من اومد.اون یک لباس صورتی پولکی بلند پوشیده بود و موهاش رو هم پشت سرش بسته بود.
-هی تانیا سلام!اینجا چیکار میکنی؟
-میبینی که...-_-
ملیسا به کنار میزی که روش پر از ظرف شکلات بود رفت و شترق...
وای خدای من!!!!یکی از ظرف ها رو انداخت روی زمین حالا باید دوباره جارو بزنمم!!!!
و دو باره شترق...
باز هم شترق...!!!!!!
شیطونه میگه بزنم دکوراسیون صورتش و به هم بریزم!با عصبانیت بهش گفتم:
ملیسا داری چیکار میکنی؟؟؟؟
-چرا حالا ناراحت میشی؟؟ببخشید!دستم خورد حواسم نبود!
آره جون عمت!حواست نبود سه تا ظرف و انداختی روی زمین!!!
وای خدا یعنی میخواد باز هم ظرف بشکونه تا من جارو بزنم؟؟؟
جارو رو برداشتم و مشغول جارو کردن خورده شیشه ها شدم و ملیسا هم با تمسخر بهم خیره شده بود تا اینکه ناگهان یکی به طرفمون اومد!
اون

نایل بود که به ما دو تا خیره شده بود!
سرم رو پایین انداختم و هیچ ی نگفتم بعد از چند لحظه نایل رو به ملیسا گفت:
میگم،ملیسا میای بریم یکم قدم بزنیم؟؟؟
ملیسا با خوشحالی به طرف نایل رفت و دستش و دور بازوی نایل حلقه کرد و از کنارم دور شدن...
پایان پارت بیست و چهارم

sorryWhere stories live. Discover now