نشستم وسط آشپزخونه و داد زدم:
عررررر یک بار حوس پنکیک کرده بودماااا!!هیچی توی این خونه پیدا نمیشه!!
همه ی پسرا با تعجب بهم خیره شده بودند!!
رو کردم به هری و گفتم:
خوش بحالت!!
-خوش بحالم؟؟چراا؟
-من یادم نمیاد تا بحال کسی واسم چیزی درست کرده باشه،خوش بحالتون،چون حداقل مادر هایی دارین که هروقت بخواین با عشق براتون غذا درست میکنند!
لویی با تعجب پرسید:
مگه تو مادر نداری؟؟
خندیدم:
لویی همه مادر داشتن...
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
اما من هیچی ازش یادم نیست،حتی یادم نیست چه شکلی بود!من از مادرم،پدرم هیچی به یاد ندارم،ببینم من اصلا خواهر برادر داشتم یا نه؟؟؟
لیام با تعجب گفت:
ببینم تانیا،چیزی خورده توی سرت؟؟چی داری میگی؟؟
انگار تازه از خواب پریده باشم ،یکدفعه از جام بلند شدم و گفتم:
هه...چیزه...آره چرت و پرت گفتم!خیلی جدی نگیرید!
ناگهان زین به طرف اتاقش رفت و گفت:
فردا قراره به خونه ی خودم برم پیش خونوادم،میرم وسایلم و آماده کنم!
بعد از این حرف زین من هم به طرف اتاقش رفتم،آخه من هم قرار به خونه زین برم!البته هنوز هیچکس نمی دونه!😆
.
.
.
نگاهی به زین که داشت وسایلش و جمع میکرد و توی چمدونش میچید انداختم و بعد شروع کردم به جمع کردن وسایل و لباس هام توی ساکم.
زین رو کرد بهم:
ببینم،داری چیکار میکنی؟؟؟
-منم همراهت میام!
زین از جاش بلند شد و به سمتم اومد تا اینکه فاصلمون به حداقل رسید،بعد گفت:
همراهم میای؟؟؟چرا اون وقت؟؟؟؟
آب دهنم و قورت دادم،مثل اینکه از همین الان باید تظاهر کنم،باید بهش بگم چون عاشقشم!!
.
.
.
***پنج دقیقه پیش:
هری همونطور که پینکیک ها رو توی ظرف میچید رو به نایل گفت:
بنظرت تانیا خوشش میاد؟؟
-اوهوم!
-نایل،بنظرت حرف هایی که میزد حقیقت داشت؟؟
-نمیدونم،اما،میدونم حرفاش از تهه دلش بود!اگه به چشماش نگاه میکردی،میفهمیدی وقتی اون حرف ها رو میزد یک غم توی چشماش موج میزد!
-اصلا ببینم،نایل تو چرا اینقدر به تانیا توجه میکنی؟؟؟
-به همون دلیلی که تو توجه میکنی!
هری چند دقیقه به نایل خیره شد و بعد گفت :
بیا این پنکیک ها رو به تانیا بدیم تا سرد نشدن!
هری و نایل در اتاق زین و باز کردند و زین و دیدند که به تانیا میگفت:
همراهم میای؟؟چرا اون وقت؟
***تانیا:
آب دهنم و قورت دادم،به زین خیره شدم:
چون،چون عاشقتم!!!
زین بلند خندید و بعد گیج پرسید:
تو الان چی گفتی؟؟
-من عاشقتم زین!پس هر جا بری منم دنبالت میام!!
زین با عصبانیت گفت:
هه!بدرک!
ادامه داد:
اگه میخوای دلت نشکنه این راهت و ادامه نده!
بعد اومد از اتاق خارج بشه که ناگهان هری و نایل و دیدیم که جلوی در ایستاده بودند!
زین اون ها رو کنار زد و از اتاق خارج شد.
نایل یک نگاهی بهم انداخت و بعد با عصبانیت ظرف پر از پنکیک و به دست هری داد و بلافاصله از اتاق خارج شد.
یک نگاهی که به هری انداختم با چشمای قرمزش مواجه شدم!
به طرفش قدم برداشتم،روبروش ایستادم:
هری...چرا چشمات...قرمزه؟؟
-هه!!مگه به جز اون عشقت،کسه دیگه ای هم برات اهمیت داره؟اصلا کس دیگه ای رو جز زین می بینی؟؟
بعد ظرف و به طرفم گرفت:
اینا رو من و نایل برای تو آماده کرده بودیم....
ظرف و به دستم داد و بعد هم از اتاق خارج شد.
نگاهی به ظرف پنکیک انداختم:
هیچ وقت فکر نمی کردم تظاهر به اینکه عاشق زینم اینقدر سخت باشه!
.
.
.
توی بالکن ایستاده بودم،اشک میریختم و به منظره ی شهر نگاه میکردم.
ناگهان نایل وارد بالکن شد.با دیدنش اشکای روی صورتم و با دستم پاک کردم و اومدم از بالکن بیرون برم که نایل دستم و گرفت:
تانیا صبر کن!
-نایل ولم کن!!
نایل با یک حرکت دستم و به طرف خودش کشید و من و به سینش چسبوند،سرم و پایین انداخته بودم.
نایل نباید چشمام و میدید!چشمام مثل یک آینست که هر حسی که توی دلم داشته باشم و نشون میده!
نایلم که خوب این و میدونست، چونم و با دستش گرفت و صورتم و بالا گرفت و به چشمام خیره شد:
امکان نداره!تانیا تو طرز نگاهت از بچگی، از چهارده سالگیمون هیچ تغیری نکرده!تو هنوزم همونطور به چشمام خیره میشی!
خودم ازش دور کردم،دویدم و از بالکن خارج شدم.
-چهارده سالگیمون؟؟بچگیمون؟نایل چی میگفت؟
پایان پارت شصت و پنجم💖💞
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles