قسمت نود و هفت.

342 33 8
                                    

پارت نود و هفتم:
توی اتاق روی تخت نشسته بودم زین و بقیه پسرا توی یک اتاق دیگه بودن و داشتن برای پارتی آماده میشدن،صدای جر و بحثاشون که داشتن تیپ هم دیگه رو مسخره میکردن بهم میرسید و من خیلی خوشحال بودم فقط بخاطر اینکه بلاخره پری جواب ایمیلام و داده بود و اونم امشب به پارتی میرفت
یکدفعه در اتاق باز شد،انتظار داشتم زین باشه اما اون نایل بود!
به طرفم اومد:
امممم،میتونی کراباتم و ببندی؟آخه نمیتونم
با تعجب بهش نگاه میکردم:
اوه،البته
نایل یک کت شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود و کرابات توی دستشم قرمز بود،طرح لباسای امشبش خیلی ساده بود اما با این حال اون فوق العاده جذاب شده بود
از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم و درست روبروش ایستادم،قدش خیلی ازم بلند تر بود؛پس روی پنجه های پام ایستادم تا بهش برسم بعد کرابات و از دستش گرفتم و دور گردنش گذاشتم و براش بستم
نفس عمیقی کشیدم، سرم بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم:
تموم شد،دیدی؟زیادم سخت نیست تو باید یاد بگیری
نایل فقط به چشمام خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد،تا اینکه بلاخره ازم فاصله گرفت و زیر لبش زمزمه کرد:
مرسی،حالا خیلی حالم بهتره
این و خیلی آروم گفت اما من شنیدم
.
از اتاق بیرون رفتم ،نایل روبروی هری ایستاده بود و کراباتش و می بست،با تعجب پرسیدم:
هی!به این زودی یاد گرفتی؟؟
هری سرش و به طرفم چرخوند:
منظورت چیه؟؟؟
-خب،نایل ..بلد نبود کرابات ببنده مگه نه؟
هری پوزخندی زد:
این پسر از همه تو این یه قلم کار ماهر تره
نگاهم و به طرف نایل که سرش و پایین انداخته بود و با انگشتاش ور میرفت چرخوندم و بهش خیره شدم
نایل هورتی کشید:
اممم ..دیگه بهتره بریم پسرا
این و گفت و بلافاصله از خونه بیرون رفت و پشت سرش لویی هم داشت میرفت که یکدفعه به طرفم چرخید:
بای بایییی زین
لیام:
بای بایییی زین
هری بلند خندید:
بای بایییی زین
زین هم پوزخندی زد:
بای باییی تانیا
میخواستم سرم و به دیوار بزنم و از دستشون خودم و بکشم:|
.
داستان از نگاه سوفیا:
صدای آهنگ خیلی بلند بود،لیام کناد میزش نبود،پس با سرعت به طرف میزشون رفتم و گل سرخ خشکیده ای که توی اولین قرارمون بهم داده بود و مطمئن بودم هنوز به یادش داره و اون کاغذی که روش نوشته بودم "توی باغ،زیر داربست پر گل منتظرتم" روی صندلیش گذاشتم و بلافاصلا از اونجا دور شدم و پشت یک دیوار ایستادم
لیام به نزدیکی صندلیش اومد و با دیدن اون شاخه گل و خوندن اون تیکه کاغذ زیر لبش زمزمه کرد:
این غیر ممکنه
لبخندی زدم،همون لحظه یک دختر که نمیشناختمش دستش و روی گردن لیام انداخت و بهش لبخند زد:
با یک دور رقص موافقی؟
منتظر شنیدن جواب لیام نشدم و بلافاصله اونجا رو ترک کردم و به سمت اون داربست رفتم توی راه درحالیکه اشکام روی گونم میریخت با خودم عهد کردم اگر لیام تا ده دقیقه دیگه به باغ نیاد برای همیشه ترکش کنم
.
دستم و روی نرده ها گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم بیست دقیقه گذشته بود هیچ خبری ازش نبود،برام خیلی سخت بود اما مثل اینکه باید ازش رد میشدم چون اون اینکار و باهام کرده بود
دستم و از روی نرده ها برداشتم و اومدم قدم اولم بردارم که یکی از پشت سر صدام زد:
سوفیا !
روم و برگردوندم،اوه خودش بود،لیام بود!
با هر قدمی که به سمتم برمیداشت تکرار میکرد:
غیر ممکنه،این امکان نداره
باورم نمیشد،لیام داشت اشک میریخت؟؟
روم و ازش برگردوندم:
اگه فراموشم کرده بودی،اگه بدونم خوشحال تری میتونم همین الان ترکت کنم و برم
دستم و گرفت و من و به سمت خودش کشید:
دیوونه من تازه پیدات کردم،حالا میخوای من و اینجا تنها بزاری و کجا بری؟؟
لیام من و به خودش چسبوند،زمزمه کردم:.من باید چیزای زیادی رو بهت توضیح بدم
به چشمام زل زد:
من فعلا فقط تو رو میخوام
این و گفت و بلافاصله لباش و روی لبام گذاشت،دستاش و دور کمرم حلقه کرد و اشکای خیسش به صورتم خورد
.
داستان از نگاه النور:
پیراهن قهوه ای که یک روزی خودش برام انتخاب کرده بود و پوشیده بودم و داشتم بین مهمونا دنبالش میگشتم
یکدفعه یک نفر از پشت دستش و روی شونه هام گذاشت:
اوه خانوم،افتخار رقص میدید؟؟
وقتی به طرفش برگشتم هر دومون تعجب کرده بودیم و نگاهامون توی هم قلف شده بود خودش بود!
با دیدنم زمزمه کرد:
اوه،من متاسفم.
بعد بلافاصله روش رو ازم برگردوند و اوند اولین قدمش و برداره و ازم دور شه که دستش و گرفتم:
من،امشب به اینجا اومده بودم تا تو رو ببینم!تا بهت بگم من متاسفم،بهت بگم من اشتباهای زیادی کردم و میخوام دوباره باهات شروع کنم
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
اما مثل اینکه منتظر کس دیگه ای بودی که من و باهاش اشتباه گرفتی!پس حالا میرم و سعی میکنم فراموشت کنم
سرم و چرخوندم و داشتم قدمای سستم و برمیداشتم،قبل از اینکه بفهمم صورتم از اشکام خیس شده بود،اومدم از سالن مهمونی بیرون برم که صداش باعث شد سر جام بایستم
لوییس دوید و به سمتم اومد ،دستم و گرفت و من و به سمت خودش چرخوند و با اون چشمای افسانه ایش بهم زل زد:
وقتی امشب از عقب دیدمت فکر میکردم محاله امشب تو توی این پارتی باشی،پس با خودم گفتم شاید اگه امشب و با یک دختر که حداقل شبیهشه بگزرونم ممکنه بهم خوش بگزره
مکث کرد و آروم تر ادامه داد:
آخه از وقتی ترکم کردی دیگه هیچ وقت بهم خوش نگذشته
دستم روی صورتش کشیدم و خودم و بهش نزدیک تر کردم لویی لبخندی زد و بلافاصله لباش و روی لبام گذاشت و اون بوسه های محکم و عمیق همیشگیش و شروع کرد اما این با همیشه فرق داشت،این دفعه توش پر از حرف و احساسات بود
.
داستان از نگاه تانیا:
عررررر من امشب نمیتونم طاااقت بیارممم
دارم از کنجکاوی میمیرم!!!یعنی الان اونجا چه خبره؟ببینم همچی خوب پیش رفته؟الان همچی اوکیه؟؟
موهام و توی دستام گرفتم و کشیدم:
خاااک توی سرت که یک شب بی خبر طاقت نمیاری و الان نزدیکه دق کنی بمیری:|
توی این فکرا بودم که یکدفعه گوشیم ویبره رفت سرم و به طرف گوشیم چرخوندم و با یک حرکت حرفه ای به روی تخت پریدم و اس ام اس و خوندم:
سلام،اگه امشب به پارتی دعوتت کنم به عنوان دختری که من عاشقشم میای؟؟
پیام از یک شماره ناشناس بود:
شما؟¿
-مهم نیست،میای؟
این عالی بود و برم و از همچی سر در بیارم
-خب..من حتی هیچ لباسی ندارم که واسه پارتی بپوشم
-اگه مشکلت اینه نگران نباش
سرم و کج کردم و به پیام خیره شدم:
این حالش خوبه؟¿
ناگهان زنگ خونه به صدا در اومد
.
با تعجب به بسته توی دست اون مرد نگاه کردم:
این چیه؟؟
-این یک بسته است که برای شما فرستاده شده
-میدونید توش چیه؟
-یک پیراهن برای مهمونیه
-چیییی؟؟؟؟
پايان پارت نود و هفت.

sorryWhere stories live. Discover now