داستان از نگاه هری:
باورم نمیشد!!لبای تانیا الان روی لبای زین بودند و اون دو تا داشتند هم دیگه رو میبوسیدند!!زین روی تانیا بود و هر لحظه اشتیاقش بیشتر میشد! اصلا لازمه اینجوری هم دیگه رو ببوسن؟فقط به اندازه ای که ما بفهمیم اون دو تا با هم رابطه دارن باید کافی باشه مگه نه؟
دستام و مشت کرده بودم و هر لحظه میخواستم به سمت زین برم و اول از هر چیزی یک مشت توی دهنش بخوابونم!
اما...اما دلیل این احساسات من چی بود؟چرا باید اینقدر برام مهم باشه؟؟چرا تانیا اینقدر برام مهمه؟؟؟اینا سوالایین که هنوز به جواباشون نرسیدم و ترجیح میدم اگه جوابش اون چیزیه که حدس میزنم،هیچوقت به جواباشون نرسم!
چه عجب!بلاخره بیخیال شدن!زین به آرومی چشماش و باز کرد و از روی تانیا کنار رفت،تانیا با خجالت نگاهی به زین انداخت،اوه خدای من همین اخلاقاشه که من و دیوونه خودش میکنه اون دختر مثل لبو سرخ شده!
ناگهان تانیا تعادلش و از دست داد و نزدیک بود بیوفته که من به کنارش رفتم و سریع زیر بغالش و گرفتم:
حالت..خوبه؟؟؟
میدونستم حالا همه نگاهاشون از تانیا و زین به طرف من و تانیا چرخیده بود و داشتن درمورد واکنش و نگرانی من فکر میکردن اما الان تنها چیزی که برام مهمه اون دختره،همونیکه تنها دلیله بی دلیلیه که باعث رفتار و حرفای بی دلیلم میشه!
تانیا بعد از چند ثانیه دوباره روی پاهاش ایستاد و توی چشمام زل زد:
اوه،من خوبم هری
-میخوای بریم بیرون تا یکم هوا بخوری؟؟
دیگه خودمم داشتم تعجب میکردم!پسر این دختره دوست پسره داره که تا چند ثانیه پیش داشت میبوسیدش پس این چرت و پرتا چیه که میگی؟؟
تا تانیا اومد دهنش و باز کنه و جوابم و بده زین پرید وسط:
لازم نیست،من میبرمش
این زینم واقعا غیر طبیعیه شده،درست..مثل من!شاید این اشکای تانیا بوده که اینجوری ما رو بهم ریخته
زین دست تانیا رو گرفت و داشت اون و با خودش از بالکن بیرون میبرد،من هیچوقت نباید این سوال و از تانیا میپرسیدم درحایکه میدونستم اون قبول نمیکنه!
در این افکار بودم که ناگهان تانیا دستش و از دست زین کشید و به طرفم اومد:
هری..من میخوام با تو برم بیرون!میشه؟؟
همه با تعجب بهش زل زده بودیم!
.
بدون هیچ حرفی روی یکی از نیمکت های توی پارک نشستیم،نگاهی به آسمون انداختم و به ماه پرنور خیره شدم،تانیا،اون حتما بخاطر اینکه زین و تحت تاثیر قرار بده خواست با من بیاد برون یا..شاید بخاطر نایل اینکار و کرد،درسته!اون یک هدف داشته بخاطر این رفتارش،اون هیچوقت نمیخواست با من بیاد و هوا بخوره
این افکار اعصابم و واقعا خورد کرده بودن با خشم رو بهش کردم و تقریبا داد زدم:
جرا خواستی با مـن به اینجا بیای؟؟بخاطر زین؟؟یا اون نایل؟؟؟
تانیا با تعجب به چشمام زل زد ادامه دادم:
جواب من و بده تانیا
تانیا هنوز با تعجب به چشمام زل زده بود انگار کلی شوکه شده بود!آره،حتما فکرشم نمیکرد من متوجه بشم
لاخره نگاهش و ازم گرفت و به زمین خیره شد و آروم زمزمه کرد:
من فقط میخواستم با تو باشم هری!من توی این وضعیت فقط به تو احتیاج داشتم
دوباره به چشمام زل زد،این نگاهاش آخرش من و میکشه:
هری،من دلم برای بغل کردنات تنگ شده بود!تا جای که من یادم میاد،این تو بودی که توی این موقعیت ها به دادم میرسیدی و آرومم میکردی،هری..من نخواستم از تو استفاده کنم
از روی نیمکت بلند شد و چند قدم ازم دور شد:
اما اگر ناراحتی..همین الان ترکت میکنم
تو داری شوخی میکنی!!!محاله بزارم توی این لحظه و بعد از این حرفات ترکم کنی
منم از روی نیمکت بلند شدم،دستش و گرفتم و اون به طرف خودم چرخوندم:
تو میخوای من بغلت کنم
-هری تو تنها کسی هستی که توی این لحظه ها برام موندی
دیگه ظاقت نیاوردم،مچ دستش و گرفتم و اون و به سینم چسبوندم و دستام و دور کمرش حلقه کردم،لبخند کمرنگی زدم:
منم دلم برات تنگ شده بود
اما چرا،چرا تانیا باید الان ناراحت باشه؟؟اون چه دلیلی داره؟؟؟اینا سوالایی بودن که توی این وضعیتش ترجیح دادم ازش نپرسم و فقط اون و توی آغوشم نگاه دارم
.
داستان از نگاه تانیا:
حالم خیلی نسبت به چند ساعت پیش بهتر شده بود!هری در خونه رو باز کرد و دوتاییمون وارد خونه شدیم ،فاک!باورم نمیشه!اون دخترا هنوز گورشون و گم نکردن-_-
اومدم دهنم و باز کنم که متوجه زین شدم که دستش و به دیوار زده بود و به اون تکیه زده بود،زین بهم چشم غره رفت:
تا این موقع شب بدون دوست پسرت،بیرون چیکار میکردی؟؟؟آره؟
با انگشتم کف سرم و خاروندم:
خب..چیزه..ما فقط توی پارک قدم میزدیم
این و گفتم درحالیک هشونه هام و بالا گرفته بودم
بهم نزدیک شد:
یعنی میخوای اون لحظه ای که توی بغلش بودی و فاکتور بگیری؟؟؟
لوییی با تعجب به زین نگاه کرد:
تو دنبالشون رفته بودی؟؟؟
-امممممم شاید..
مطمئنم،یعنی شرط میبندم،این حرفاش و فقط بخاطر گرفتنه حاله جی جی میزنه و هیچ منظوری نداره و متاسفانه داره موفق میشه ولی من تانیام
و نمیزارم به راحتی موفق بشه
لحنم و تغییر دادم و دستم و به کمرم زدم:
خب،تو هم وقتی کانادا بودم با جی جی بودی و شانس اوردم که برگشتم مگر نه خدا میدونست چی میشد
انگار زین متوجه شده بود که دارم اذیتش میکنم:
خب لبای تو چند دقیقه قبلش رو لبای من بود و بعدش تو توی بغل یکی دیگه بودی و سعی نکن بحث و عوض کنی
با یادآوری اون لحظه دوباره سرخ شدم
اما سرم و بالا گرفتم:
تو که وقتی بوسیدیم لذت بردی،مگه نه؟؟تو فقط همین و میخواستی
واقعا هم همینطور بود مگه نه،انگیزه زین چی میتونسته باشه؟؟
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد،انگار کم اورده بود اما نخیر!مگه میشه خدای شررات کم بیاره؟؟
-ببین خانوم خشگله من اگه بخوام لذت ببرم خیلی کارای بالا تری میتونم انجام بدم!بخصوص وقتی تو شبا توی اتاق من میخوابی
بعد از این حرفش میتونم بگم همه چشماشون گرد شده بود و من داشتم از خجالت آب میشدم!چرا هروقت با خدای شررات منحرف بحث میکنم تهش باید به اینجا کشیده بشه؟؟
برای جلوی بقیه گند کاریاش وئ بگیرم،دستش و گرفتم و اون و با خودم به اتاقمون کشیدم:
میفهمی چی میگی زین؟؟
-مگه چی؟؟مگه تو به من علاقه نداری؟؟؟پس چرا باید ناراحت بشی؟
زین زده بود به هدف!من من کنان گفتم:
خب..من..ناراحت نشدم
-هه یعنی خوشت میاد؟؟تو دوست داری؟که....
این و گفت و بلند زد زیر خنده!ای کاش میتونستم صندلی و بردارم اینقدر توی سرش بکوبونم که هم سر اون و هم صندلی خورد بشن-__-
پايان قسمت نودچهار.
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles