قسمت هشتاد.

498 44 16
                                    

یک صدای جیغ و بعدش هم صدایی به بلندیه یک انفجار!
با نگرانی سرامون و برگردوندیم،صدا از خیابون بود!!!
...به طرف سوفیا رفتم،سوفیا وسط خیابون افتاده بود درحالیکه پر از خون بود!!!دستش و توی دستم گرفتم و داد زدم:
لیام آمبولانس و خبر کن!!
به چشماش زل زدم:
تحمل کن،خواهش میکنم!!!
.
.
.
هنوز گیج بودم،انگار یک سنگ بزرگ به سرم خورده بود!یعنی این..هم جزوی از نقشه ی کثیف اون بود؟؟؟
ناگهان لیام که روی یکی از صندلی های بیمارستان نشسته بود،سرش و روی ز

انوهاش گذاشت و صدای گریش بلند شد!
به طرفش رفتم:
آروم باش،سوفیا خوب میشه،من مطمئنم!!!
...دکتر از اتاق عمل بیرون اومد،من و لیام به طرفش رفتیم،لیام درحالیکه صداش میلرزید با امید به چشمای دکتر خیره شد:
حالش خوبه؟؟عمل چطور بود؟؟
آقای دکتر نگاهی به صورت نگران لیام انداخت،ماسک سبز رنگ واز جلوی دهنش پایین کشید:
متاسفم...هیچ کاری از دستمون بر نیومد!...تصادفش... خیلی شدید بود!
اشک ها صورتم و پر کرده بودند و مانع این میشدند که به خوبی صورت لیام و ببینم!
لیام چند لحظه به زمین خیره شد و بعد داد زد:
میخوام ببینمش!
آقای پیتر دستش و گرفت و اون و عقب کشید:
نه!وقت نداریم!مگه یادت رفته؟؟تو امشب اجرا داری!!!
لیام درحالی که سعی میکرد خودش و از آقای پیتر جداکنه داد میزد:
غیر ممکنه!سوفیای من...؟؟محاله....!!!
...با عصبانیت دست پرستار و کنار زدم،بهش زل زدم و فریاد کشیدم:
من که امشب اجرا ندارم!!!!!!!بزار..ببینمش،خواهش میکنم...!
.
.
.
سوفیا آروم روی تخت دراز کشیده بود و چشماش و بسته بود!انگار به یک خواب عمیق رفته باشه!
به نزدیکی تختش رفتم و  کنارش زانو زدم.دستاش و توی دستم گرفتم:
سوفیا بلند شو!چشمات و باز کن!مگه ندیدی لیام بخاطر تو چیکار میکرد؟؟؟دختر،بلند شو!
ناگهان...دستای سوفیا شروع به تکون خوردن کرد!جیغ زدم:
سوفیا....!!!
آروم،چشماش و باز کرد،خنده و گریه ام توی هم قاطی شده بود:
دختر،تو زنده ای!!!سوفیا...باورم نمیشه!!!!
اشکام و پاک کردم و از جام بلند شدم و با سرعت به طرف سالن بیمارستان دویدم،آقای پیتر از پشت دستم و گرفت:
صبر کن!کجا؟؟؟
به طرفش چرخیدم:
سوفیا زندست!!باورت میشه؟؟؟؟باید...باید به لیام بگم!!
روم و ازش برگردوندم که برم که داد زد:
صبر کن! به طرفم اومد:
سوفیا اصلا تصادف نکرده بود!
-چی؟
-هه!اینا همه جزوی از نقشه بود،صحنه سازی بود!
-داری...چی میگی؟؟
-چاره ی دیگه ای نداشتیم!!سوفیا باید میمرد تا از زندگی لیام بیرون میرفت!
کمی مکث کرد و دوباره گفت:
از این به بعد سوفیا برای لیام مرده..تا زمانیکه کاملا از ذهنش پاک بشه!!
دستم و روی دهنم گذاشتم تا صدای گریم بلند نشه،این واقعا بیرحمانه بود!
پایان پارت هشتادم❤️

sorryWhere stories live. Discover now