به اتاق زین رفتم و کلی تله موش روی تختش، همون جا که هر شب میخوابه کار گذاشتم!بدبخت آقا موشه!اگه یه وقت حوس کنه و روی تخت زین بیاد کارش ساختست!
بعد به طرف اتاق هری و لویسس رفتم اول ظرف خامه هاییی که آماده کرده بودم و برداشتم و کلی خامه توی جیب ها و کلاه پالتو لوییس خالی کردم!!برام خیلی عجیب بود!لویی عاشقه این پالتوش بود و من همیشه بهش گوشزد میکردم که پالتوش خیلی زشته!!!!اما...حتما عقلش سر جاش اومده دیگه!
وای خدای من!چقدر خسته شدم!واقعا از لیام بعیده اینقدر شیکمو باشه!!!آخه اون به من بدبختم فکر نکرده که باید به اندازه یه طبقه کمده پر، کاپ کیک درست کنم؟؟؟بعد از آماده کردن کیک ها،تمام لباس های طبقه بالایی کمدش رو خالی کردم و کیک ها رو توی کمدش کار گذاشتم!واقعا لیام باید خیلی ماهرانه عمل کنه که با هر بار باز کردن دره کمدش کیکی نشه!!!!!
به اتاق هری و لویی رفتم،وقتی که وضعیت اتاق رو دیدم کف کردم!ولی واقعا از اتاقی که لوییس و هری توش باشند انتظار نمیره که مرتب تر باشه!!!!
طبق خواسته هری می بایست اتاق و به سلیقه خودم جمع و جور کنم!پس اول مرتبش کردم،بعدم یه نگاهی به دور و ور اتاق که انداختم متوجه شدم اتاق واقعا دکورش مرده و بی جونه!خب،تو این فرصت کم که نمی تونستم کاغذ دیواری های طوسیه اتاقشون عوش کنم پس یه کاره دیگه کردم!
بعد از خرید حدود بیست تا گلدون کوچولو و ناز ،اون ها رو توی اتاق گذاشتم!اتاق واقعا رویایی شده بود!!!
روی صندلی نشستم،قلم توی دستم بود به کاغذ خیره شده بودم،وقتی چهره نایل و تصور کردم دست به کار شدم!
خیلی واسم عجیب بود!وقتی توی نقاشی،به چشم های نایل رسیدم،مکث کردم...چرا،چرا حالت های این چشم ها، چرا طرز نگاهشون واسم آشنا بود؟؟؟؟
وقتی نقاشیم تموم شد ،یک بار دیگه بهش نگاه انداختم واقعا زیبا شده بود!!!!ولی اون چشم ها...خیل آشنان...!!خیلی...
یک بار دیگه بهشون خیره شدم،سرم شروع به تیر کشیدن کرد!!!انگار داشت یک چیز هایی از حافظه ام به یادم می اومد!!!!!!
****
...پیرهن سفیدم و پوشیده بودم و داشتم روی تپه های سبز قدم میزدم،همیشه همینجا باهم قرار میزاشتیم،بیشتر خاطرهامون از همین جا بود!!!ناگهان کنار یکی از درخت های بلند نشستم و بهش تکیه زدم،سرم و روی زانو هام گذاشتم و شروع به گریه کردن کردم!
ناگهان یک صدای درب داغونه نازک از پشت سرم گفت:
چی شده داری گریه میکنی خانومی؟؟؟
بدون اینکه سرم رو از روی زانو هام بردارم گفتم:
دلم واسش تنگ شده!!!!یک هفته است که هم و ندیدیم!رفته بود مسافرت!بهم قول داده بود که امروز همدیگه رو اینجا می بینیم ولی اون نیومده...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که یک پسره با یک ماسک وحشتناک روی صورتش از پشت درخت پرید جلوم :
وووووووواااااا!!!!!
فهمیدم که خودشه!!!!اون صدا هم خودش بود ،فقط صداش و تغییر داده بود!
یک هفته بود که ندیده بودمش!دلم واسش یک ذره شده بود!پس وقتی دیدمش بغضم ترکید!
-ببینم تانیا چت شده؟؟؟
همونطور که گریه میکردم گفتم:
خیلی بیشوهری!!!یک هفته است که ندیدمت حالا هم که اینجوری میای جلوم!
وقتی حرفم و تموم کردم به چشمام خیره شد،همون لبخند های مهربونش و زد،بهم نزدیکتر شد و آروم گونه هام وبوسید!...
****
...با صدای در از خیالاتم بیرون پریدم!!!!واسم خیلی جالب بود که چشم های نایل من و به گذشتم برده بود!اما هنوز ارتباط نایل با گذشتم و نمی فهمیدم!
پایان پارت سی و سوم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles