قسمت بیست و دوم.

467 39 1
                                    


وقتی سوار ماشین شدیم تا بخونه برگردیم نایل به بیرون از ماشین خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد و همین درد قلبم رو بیشتر میکرد!
.
.
.
شامشون رو آماده کردم و روی میز چیدم.همه روی میز نشسته بودن و میخواستن شروع به خوردن کنن زین یه نگاهی به سفره غذا انداخت:
وای تانیا!مرسی که ما رو از کابوس املت های ددی نجات دادی!!!
و بعد جر و بحث های زین و لیام شروع شد!اما من به حرف های اون ها گوش نمیکردم اصلا،هیچ صدایی نمیشنیدم!من فقط به نایل که روی مبل نشسته بود و به یه نقطه نا معلوم خیره شده بود زل زده بودم!
لوییس گفت:
آقا ی هوران شام نمی خورید؟؟؟؟
نایل با غمی که توی صداش موج میزد،گفت:
نه!مرسی!
-تانیا تو چی؟تو هم شام نمیخوری؟
-من؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب به لوییس خیره شده بودم انگار که تازه از خواب پریده باشم!
-آره تو تانیا!از وقتی سفره و چیدی 5 دقیقه است که همونجا وایسادی!بیا بشین و بخور دیگه!
روی صندلیم نشستم اما،نمیدونم چرا غذا بدون حضور نایل از گلوم پایین نمیرفت!ما رو باش!!آقا میخواد باهامون بهم بزنه اون وقت ما بدونش نمیتونیم هیچی کوفت کنیم!
ناگهان فکری به ذهنم رسید!از جام بلند شدم و بشقاب غذای نایل و برداشتم و روبروش گذاشتم و بایک لبخند گفتم:
بخور!خوشمزست ها!
میخواستم اصلا به روی خودمم هم نیارم که چه اتفاقی بینمون افتاده!آره میخواستم اون ها رو فاکتور بگیرم!
اما نایل از جاش بلند شد و بدون اینکه حتی بهم نگاهی بندازه در حالیکه به اتاقش میرفت گفت:
مرسی تانیا،اما گفتم که،گشنم نسیت!
.
.
.
دیگه آخر شب بود و همه خوابیده بودند!طبق معمول به طرف ه اتاق خودم وزین که همیشه درش به روم قفل بود رفتم و آقا زین هم طبق معمول لطف کرده بودند و دره اتاق و قفل کرده بودند!
....
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد!
نایل هم دره اتاق خودش و لیام رو قفل کرده بود!همونطور که به دستگیره در خیره شده بودم با خودم فکر میکردم یعنی حرف های امروز عصر نایل جدی بود؟یعنی واقعا اون میخواد من رو فراموش کنه؟...
از فکر کردن به این موضوع دوباره گریه ام گرفت!
با نا امیدی رفتم روی کاناپه و کفه مرگم و گذاشتم!

.
.
.
صبح که از خواب بیدار شدم یه تصمیم خوب گرفته بودم!هنوز پسرا خواب بودند به آشپز خونه رفتم و شروع کردم به درست کردن یک مشت خوراکی و ساندویچ!
...
وای که چقدر این پسرا خوابالو هستن!هنوز خوابن!!!
تمام خوراکی هایی که درست کرده بودم توی یک زنبیل چیدم.میخواستم امروز راضیشون کنم که به پیکنیک بریم و اون جا من یک جوری از دل نایل دربیارم!و دوبار باهام آشتی کنه!آخه چون واقعا بدون نایل خیلی برام سخت بود!
وقتی کل غذا ها رو توی زنبیل گذاشتم در آخر هم شالگردنی که خیلی وقت پیش واسش بافته بودم و دنبال یک بهونه میگشتم یک جوری بهش بدم رو توی زنبیل گذاشتم!میخواستم امروز اون رو هم بهش بدم!
نفس عمیقی کشیدم!بله من تسلیم نمیشم!
پایان پارت بیست و دوم

sorryWhere stories live. Discover now