قسمت شصت و سوم.

415 32 0
                                    

از خواب پریدم و یک جیغ بنفش کشیدم:
آییییی...
پسرا از خنده پخش زمین شده بودند!!
یکم خودم و مرتب کردم و یک نفس عمیق کشیدم:
چه مرگتونه؟؟
-تو نعره زدی،ما چمونه؟؟؟
داد زدم:
شما اگه توی خواب ناز بودید و یک مشت وحشی میومدن و یک پارچ آب و روی سرتون خالی می کردند از خواب می پریدید،آواز میخوندید؟؟
لیام متفکرانه کمی فکر کرد:
هرچی فکر میکنم،وحشی غیر از خودمون گیر نمیارم که بخوان روی ما آب یخ بریزن!!😕
پسرا روی مبل ها ولو شدن،لویی خمیازه ای کشید و گفت:
آخخخ که چقدر خستم و امشب هم کنسرت داریم😣
هدی ناگهان از روی مبل بلند شد و گفت:
یالا!پسرا پاشید،باید  آماده بشیم!!
بعد از این حرف هری،همه پاشدند و به اتاق هاشون رفتند اما زین هنوز روی مبل نشسته بود،یواشکی تیکه های نامه رو از روی میز برداشتم و اومدم فرار کنم که ناگهان زین گفت:
تانیا!صبر کن!
برگشتم به طرفش و گفتم:
چی...چیه؟؟
زین همونطور که سرش و به پایین انداخته بود به زمین خیره شده بود،گفت:
به نظرت چقدر طول میکشه؟؟
با تعجب گفتم:
چی؟؟
-اینکه...بتونم،فراموشش کنم؟آخه خیلی سخته!!سخته که باور کنم اون به همین راحتی منو رها کرده،تانیا!!من نمیتونم مثل اون باشم!
نامه ای که توی دستام،پشتم مخفی کرده بودم و توی دستم فشار دادم و گفتم:
من که همون موقع هم بهت گفته بودم که پری بهت علاقه ای نداره!!
و بعد دویدم و به اتاقم رفتم.
.
اشکام و با پشت دستم پاک کردم و شالگردنی که واسه نایل بافته بودم و توی سینم فشردم،اون همیشه بهم آرامش میداد!!
تانیا قوی باش!تو نباید این نامه رو به زین بدی،پس اینکار رو نمی کنی!
توی افکار خودم بودم که ناگهان نایل و هری وارد اتاق شدند!!
اونا با کنجکاوی کل وسایلم و زیر و رو میکردند انگار که دنبال چیزی می گشتند!من عم فقط با تعجب بهشون خیره شده بودم!!
ناگهان هری با خوشحالی رو به نایل کرد،گل سرخی که قبلا بهم داده بود و به طرفش گرفت و گفت:
ببین!فعلا یک هیچ به نفع من!!
نایل با ح ص به اون نگاه کرد و بعد شروع به جستجو کرد تا اینکه اون هم گل رز آبی که بهم داده بود و پیدا کرد:
بفرما! یک یک!!
-پسرا دارید چیکار میکنید؟؟
نایل با دیدن شالگردن توی دستم،به سمتم اومد:
هی هری!!اینو نگاه !شدیم دو به یک!
هری دستش و به کمرش زد:
اصلا ادن شالگردن چه ربطی به تو داره؟؟
-خب،مگه نمی بینی حرفNروش رو؟؟؟
گفتم:
اصلا این N به تو مربوط نمیشه!!
نایل یکی از ابروهاش رو بالا داد:
پس معنیش چی میشه؟؟
-چیزه...یعنی...یعنی...
هری پرید وسط:
Never forget harry!
نایل با تعحب گفت:
چی؟؟یعنی...؟
هری:
آره دیگه...تانیا بهش بگو دیگه!
نگاهی به هردوتاشون انداختم،چیزه...
باید چیکار کنم؟؟
کنی مکث کردم و گفتم:
یعنی همونی که هری گفت!!
هری داد زد:
بفرمااا!من بردم!حالا تو باید لباسام رو بشوری😛
نایل یک چشم غره بهم رفت و بعد رو به نایل گفت:
آخه هری وقتی لباس شویی هست...؟؟😐😑
-نه دیگه...ما شرط بستیم و تو باختی!😋😏
حالا بیا بریم تا دیر نشده!
هری این و گفت و از اتاق خارج شد،نایل هم داشت بیرون میرفت اما ناگهان به طرفم برگشت:
اون شالگردن درمورد من بود،من بردم،مگه نه؟؟
نفس عمیقی کشیدم:
چیزه...دیرتون نشه یکوخ😓
.
پسرا دیگه بدای کنسرتشون رفته بودند،روی مبل نشستم و نامه رو روبروی خودم گذاشتم:
من دیگه به تو فکر نمی کنم،من قرار نیست تو رو به زین بدم،پس نمیدم،تمااام!حالا هم میخوام بخوابم😐
سرم رو روی بالش گذاشتم اما چند لحظه مثل جت بلند شدم و داد زدم:
عرررر این نایلر چطور ذهنع من و میخونه؟؟از کجا فهمید شالگردن واسه اونه؟؟عررررر زین اینجوری گناه داره آخههه!!😢😢😐😑
بعد به سرعت بلند شدم و به اتاق رفتم و لباس هام و عوض کردم.
نامه رو از روی میز برداشتم:
خب،باید تو رو به صاحبت برسونیم😎
.
وای خدا یا!عحب جمعیتی!!حالا چطور این نامه رو بهش برسونم؟؟😦
پسرا داشتند از ماشین هاشون پیاده میشدند،روی شونه های پام ایستادم و داد زدم:
Zayn!!
وای خدااا!عحب خرشانسیم!!زین روش و برگردوند!!
اومدم داد بزنم و بقیه حرفم بزتم که ناگهان یکی روم و بطرف خودش برگردوند:
تانیا؟؟
سرم و به نشونه تایید تکون دادم.
نگاهی به نامه ی توی دستام انداخت و گفت:
این نامه رو میهواستی چیکار کنی؟؟
گفتم:
به شما مربوط نیست آقا!
پوزخندی زد،دهنم و با دستش گرفت بعدش همه چی سیاه شد،دیگه چیزی رو ندیدم.
پایان پارت شصت و سوم

sorryWhere stories live. Discover now