قسمت هفتاد و نهم.

428 39 5
                                    

روی تختم نشسته بودم و گردنبند و توی دستم گرفته بودم،صدای پسرا رو میشنیدم:
هی نایل مطمئنی گردنبند و اینجا پرت کردی؟؟؟
-آره هری مطمئنم!اما هرچی میگردم پیداش نمیکنم!
-هرچی میگردیـــــــم!
-باشه حالا زین!!هرچی میگردیــــم!
-ببین تو چت شده نایل؟؟چرا امروز اینقدر از دستم عصبانی هستی؟؟
-هیچی زین...بیخیال...
گردنبند توی سینم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم:
من باید انجامش بدم!
از اتاق بیرون اومدم:
نایل ،ایناهاش!
نایل با تعجب به طرفم چرخید،جلوتر رفتم و درست روبروش ایستادم و گردنبند و به طرفش گرفتم:
ایناهش!اینم گردنبند!!
نایل با تعجب اول به گردنبند و بعد به صورتم نگاه کرد:
اما تانیا....این...
پریدم وسط:
گفته بودی این و برای عشقت خریدی!
-اما تانیا من این رو برای تو...
نگاهی به زین و هری که نگاهمون میکردند انداختم و رو به نایل گفتم:
خوشبحال عشقت،گردنبند خیلی قشنگیه!!
بعد هم بلافاصله از کنارش رفتم تا فرصت حرف زدن و بهش نداده باشم!!!
.
گوشیم و روشن کردم،یک پیام از طرف آقای پیت بود:
از سوفیا و لیام چه خبر؟؟؟
گوشی رو پرت کردم اون طرف،راستش واقعا از اون اتفاق بیرحمانه ای که قبلا گفته بود میترسیدم و جرئت این و نداشتم که بهش بگم سوفیا همچنان با لیامه!
.
آخه هشتا نامه؟؟این پری هم انگار کم نمیاره!!من موندم از چیه این خدای شررات خوشش اومده؟؟
نامه ها روی توی جعبه ی روی میزم کنار اون عکس ها و سی دی گذاشتم و در جعبه رو بستم!
ریز خندیدم:
کم کم این جعبه داره پر میشه!
.
آخه لویی،من موندم تو از چیه این دختره ی نخوده شرور خوشت اومده؟؟
لیام با تعجب گفت:
منظورت النوره؟؟
هری و زین هم با هم پرسیدند:
نخوده شرور؟؟
-اوهوم،اصولا وقتی بخوام یه کسی رو منفور نشون بدم از این صفات استفاده میکنم!!
زین و هری یک نگاهی بهم انداختند که کاملا حس کردم اگر میتونستند اون لحظه خفم میکردند!بعدشم هم گفتند:
-شلغم!
-دماغ گنده._.
.
چی؟خودمم خوب میدونستم،همین امروز که سوفیا رو دیدم حدس میزدم به این زودیا کنار نکشه!ببین تانیا،امروز عصر اون ها رو به پارکی که آدرسش و میفرستم بیار!
-پارک؟؟
بیشوهر!دوباره بدون خداحافظی قطع کرد!یعنی اون اتفاق در راهه؟
.
هیـــــــــــس!لیام،سوفیا !آروم ،طوری که پسرا نفهمن،آخه فقط ما سه تا باید بریم!
سوفیا و لیام سرشون و به نشونه تایید تکون دادند!
به در رسیدیم،لبخندی پیروزانه زدم اما لبخند چندان دوومی نداشت:
هی صبر کنید!
به طرف هری برگشتم با تعجب بهش خیره شدم!
یکدفعه زین هم از توی اتاقش بیرون پرید و داد زد:
نایل،لویی زود باشین دیگه!الان دیر میشه و به پارک نمیرسیم ،خودتونم خوب میدونید امشب اجرا داریم!
به زین نگاه میکردم،لبخندی زد:
هی تانیا این عینک آفتابی بهم میاد؟؟
به طرف در برگشتم:
زرشک واقعا:/
.
از بستنی فروشی بیرون اومدم و وسط خیابون داد زدم:
وااااهااااایییییییی!واندایرکشن اینجاست؟؟باورم نمیشه!!
بعد ازز این حرفم،یک مشت دختر به سمت بستنی فروشی یورش بردند!!!من هم از فرصت استفاده کردم و سوار وَن شدم!
من ولیام سوفیا با لبخند هایی پهن به روی صورتامون برای پسرا که بین یک مشت فن گیر افتاده بودند دست تکون دادیم:
بای بایییی^__^
-الو؟بله؟؟
زین با حرص از پشت تلفن گفت:
تانیا خودتی؟؟ببین دماغ گنده،خوبه که اتاقمون یکیه!امشب حسابت و میرسم!
ریز خندیدم:
اواا!زی زی جون از این حرفا نزن بقیه فکر بد میکنن!
-خفه شو!
و بعد گوشی رو قطع کرد،بد اخلاق:/
.
روی نیمکت توی پارک نشسته بودیم وبه منظره روبرومون نگاه میکردیم،گوشیم و برداشتم و به آقای پیتر اس دادم:
الکی زور نزن!سوفیا کوتاه نمیاد!
آقای پیتر گوشیش و برداشت و پیامم و خوند،واقعا خیلی مزخرفه به بغل دستیت اس بدی!
یکدفعه اقای پیتر لبخندی زد و گفت:
کی با آب میوه موافقه؟؟
لیام لبخندی زد:
من شدیدا موافقم،تو چی سوفیا؟؟
سوفیا به چشمای لیام خیره شد:
عالیه!من میرم از اون آب میوه فروشی که اون طرف خیابونه بخرم!
پریدم وسط:
نه!من میرم!
ناگهان گوشیم زنگ خورد:
تو گوشیت و جواب بده!من خودم میرم!
سوفیا این و گفت و رفت،با حرص گوشی رو قطع کردم،آقای پیتر بود که زنگ زده بود!با این کارش نگرانیم بیشتر شد،نکنه این جزوی از نقششه؟
پایان پارت هفتاد و نهم
.

sorryWhere stories live. Discover now