نایل اخم کرد و ادامه داد:
اما دیگه همچی تموم شد!تانیا خداحافظ!
نایل این حرف هارو در حالی میزد که صورتش پر اشک شده بود!اما چرا؟برای چی خداحافظ؟نایل چش شده؟
من جواب این سوال ها رو نمیدونستم و تنها چیزی که اون موقع با تمام وجودم بهش ایمان داشتم این بود که من بدون نایل نمیتونم!
نایل دستم رو از روی قلبش کنار کشید و دوباره گفت:
تانیا قلبم تازه تونسته با جراحتی که تو سال ها پیش روش وارد کردی کنار بیاد.تانیا!من در گذشته با تو بودن و دیدم و از آینده میترسم!از آینده با تو بودن،از دوباره شکستن!
امروز بعد از دیدن خالی که روی دستت بود مطمئن شدم!مطمئن شدم که خودتی،مطمئن شدم شکی که کرده بودم اما خدا خدا میکردم که واقعیت نداشته باشه،حقیقت پیدا کرده!
همونطور که اشک میریختم به چشم های آبی رنگش خیره شدم وگفتم:
نایل من معنی حرف هات رو نمی فهم!
نایل پوزخندی زد و جواب داد:
خیلی جالبه!من هنوز بعد 6سال نتونستم گذشتم و تو رو فراموش کنم وتو در حالی که من روبروت ایستادم من رو بخاطر نمیاری؟؟
چرا؟چرا نایل همش درمورد گذشته حرف میزنه؟درمورد چیزی که من هیچی درموردش نمیدونم!من 5سال پیش کل حافظم رو از دست دادم پس چطور میتونم جواب سوال هاش رو بدم؟چطور میتونم درکش کنم؟نایل منظورش از این حرف ها چیه؟؟؟
نایل نفس عمیقی کشید و دست هاش رو روی شونه هام گذاشت به چشمام خیره شد و گفت:
تانیا!تو...واقعا...من رو از یاد بردی؟تو به این راحتی تونستی من و از ذهنت پاک کنی؟یعنی عشقمون همین قدر واست ارزش داشت؟
ای کاش میتونستم در مورد گذشتم بهش بگم، اما...من در این موقعیت یک مامور بودم که وظیفم این بود که زین رو عاشق خودم کنم و حق نداشتم درمورد گذشتم چیزی بگم،من نمیتوستم بهش بگم، نایل!من کل حافظم و 5 سال پیش از دست دادم!پس دلیلی نداره که ناراحت بشی!من حق این و نداشتم! پس به چشم هاش زل زدم و در حالی که تمام بدن میلرزید گفتم:
آره نایل!من تو رو یادم نمیاد!شاید...حق با تو باشه!شاید عشقی که تو ازش حرف میزنی اینقدر واسم بی اهمیت بوده که الان بکلی از ذهنم رفته باشه!
سیل اشک های نایل تند تر شد نایل دست هاش رو از روی شونه هام برداشت آب دهنش و قورت داد و همونطور که دستاش و توی جیبش کرده بود و داشت از کنارم رد میشد میگفت:
باشه تانیا!پس فکر کنم بهتره منم درست مثل تو هرچیزی که بینمون بوده رو فراموش کنم!تانیا...شاید سخت باشه اما مطمئن باش که دیگه چیزی بین من و تو نمی مونه...
اون این حرف ها رو زد،قلب من و تیکه پاره کرد و بعد از کنارم رد شد و رفت درست مثل یک سایه!دیگه حتی قدرت ایستادن روی پاهام رو هم نداشتم پس خودم و رها کردم و روی شن های ساحل پخش شدم...همونطور که اشک میریختم دنبال یک جواب میگشتم!جواب این که گناه من چیه که بخاطر اینکه حافظم رو از دست دادم باید عشقم ترکم کنه؟گناه من چیه که حتی نمیتونم بفهمم اشتباه من چی بوده که نایل بخاطرش ترکم کرده؟؟؟
پایان پارت بیست ویکم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles