قسمت شانزدهم.

541 46 5
                                    

بعد از مرتب کردن جنگل آمازون،از اتاق لویی و هری خارج شدم و به سمت کاناپه میرفتم تا روش ولو شم اما یک دفعه یادم اومد که من یک خدمتکارم و یک خدمتکار جاش همیشه توی آشپز خونست،پس ناگهان تغییر جهت دادم و به سمت آشپز خونه رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،داشتم به جنگل آمازون و اینکه چقدر شلوغ پلوغ بود فکر میکردم که ناگهان چشمم بهش افتاد!
قد بلندی داشت و یک پیراهن کو تاه تنگ قرمز پوشیده بود.نمی دونم چرا اما چهره سردش به دلم نمی نشست!اون از اینکه کناره هری نشسته بود خیلی خوشحال بود اما هری خیلی راضی بنظر نمیرسید!من از بچگی عاااشق داستان ها و رابطه های عشقولی بودم،پس تصمیم گرفتم این دو کبوتر عاشق رو بهم برسونم!!!!!!
خواستم از در آشپزخونه خارج بشم که ناگهان نکته ظریفی یادم اومد!من که نه از نخوده دله خوشی داشتم و نه از این کندله خوشم اومده بود،پس به من چه که اینا باهام چجورین؟؟؟
.
.
.
النور موهاش رو پشت سرش جمع کرده بود و یک شلوارک کوتاه و یک تاپ سفید پوشیده بود در حالیکه سرش توی موبایلش بود.لویی کنار النور نشسته نشسته بود، از نگاه کردن بهش خندم میگرفت!!! هی میخواست دهنش و باز کنه و به النور یه چیزی بگه اما حرف دفعه حرفش و میخورد!از این کاپل خیلی خوشم اومد، پس دست به یک اقدام زدم!
از پشت سرشون وارد صحنه شدم و داد زدم:
لویی،این دختره همونی نیست که همیشه میگفتی اسمش النوره و خیلی خوشگله و تو هم دوست داری که بهش یه چیـــــــزی بگی؟؟؟؟
النور با تعجب به طرف لویی برگشت و باشوق گفت:
میخوای به من چی بگی؟؟؟؟
لویی هم که چشماش قده یک سکه 10 تومنی شده بود با تعجب به من والنور نگاه میکرد:
امم...میخوام بگم که...
میدونستم الان لویی الان کلا هنگه،پس پریدم وسط و گفتم:
هی،مگه نگفتی میخوای روز تولدش بهش بگی و سوپرایزش کنی؟؟؟؟
این و که گفتم النور خودش و به لوییس نزدیک تر کرد و رو بهش با یک لبخند گفت:
باشه،باشه!پس تا روز تولدم منتظرم!!
لویی واسه تشکر یک لبخند بهم زد و با یه چشمک جوابش و دادم،آخ چه زوج بامزه ای میشن!داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که چشمم به یک زوج دیگه رسید!
سوفیا روی مبل کنار لیام نشسته بود اما دقیقا پشتش و به لیام کرده بود!!
اون یک دامن خیلی کوتاه آبی رنگ و یه بلوز سفید و که تقریبا به دامنش می رسید پوشیده بود و معلوم بود که از یه چیز خیلی کفریه و با لیام قهره!!!
لیام هم با التماس به سوفیا نگاه میکرد!اهان پس بگو...قضیه تولده سوفیاهه که لیام نرفته!اخی ددی، باید برم کمکش!
با قدم های استوار راه افتادم و درست روبروی سوفیا زانو زدم و با یه نگاه مظلومانه گفتم:
معذرت میخوام!
سوفیا با یه نگاه مهربون و یک لبخند بهم گفت:
واسه چی؟؟؟
با مهارت،یک نگاه به لیام که هنگیده بود انداختم و گفتم:
مگه آقا لیام بهتون نگفته؟؟؟؟وای!چقدر این پسر مهربونه...
-ببینم،قضیه چیه؟
نگاهم و به زمین انداختم و گفتم:
درست روزی که شبش آقا لیام تولد شما دعوت بود من بخاطر اینکه عاشق کفش های قشنگی که واسه شما خریده بود،شده بودم برشون داشتم و پوشیدمشون اما پاشنه یکیشون شکست!!!و لیام هم واسه اینکه خجالت می کشید بدون کادو به تولدتون بیاد اصلا قید تولدتون و زد!!!!
سوفیا به سرعت به طرف لیام برگشت! اول یک نگاه متحیرانه بهش انداخت و بعد پرید توی بغلش!!:
واییییییی...لیامم تو خودت یه پا هدیه بودی عشقم!!!!
لیام هم که کلا کف کرده بود با تعجب فقط به من خیره شده بود!!!
منم با یه پوزخند و یه حرکت از جام بلند شدم اما وقتی برگشتم...
دیدم هری،زین و نایل با تعجب به من و اقداماته خیرم می نگرند!!پس با یه ژست قهرمانانه و یه لبخند به سمت آشپزخونه حرکت کردم!!!
زین کنار پری نشسته بود،پری موهای بلوندش رو روی شونه هاش ریخته بود و یک پیراهن کوتاه صورتی پوشیده بود!انگار که پری داشت یک قضیه رو واسه زین تعریف میکرد اما مثل اینکه زین اصلا به حرفاش گوش نمی کرد و فقط با یک لبخند عشقولانه به چشمای آبیه پری خیره شده بود!!!
اقق...اققق...اققققققققققققق!دوباره چشمم به این دختره ملیسا افتاد!!اون کنار نایل نشسته بود!اوووف چه تیپی هم زده بود!یه تیپ کاملا اسپورت!!!با وقاهت یه نگاهی به سر و وضع خودم انداختم که موهای فرم و پشت سرم بسته بودم و یک شلوار جین و یک تی شرت صورتی کاملا ساده ،پوشیده بودم!من چی بودم اون دخترا چی بودن!!!!...
هی ببینم این ملیسا هه داره چه قلطی میکنه؟؟؟
اون داشت با پررویی دستش و به دست های نایل نزدیک میکرد!
من داشتم سبزیجات و واسه سالادشون که الهی کوفتشون شه ،خورد میکردم و چشمام و ریز کرده بودم تا ببینم آخرش این ملیساهه چه قلطی میکنه!!!
ناگهان...:
آـــــــــــــخ!!!
همونطور که دستم رو توی هوا تکون میدادم از درد به خودم میپیچیدم!
نخوده با تعجب گفت:
چت شده؟؟؟
-هیچی فقط انگشتم و بریدم!
این رو که گفتم نایل از سرجاش مثل جت پرید و به سمتم دوید.

..
به چشمام خیره شد و گفت:
حالت خوبه؟؟؟
-نا Sorry💘:
یل،
من خوبم!!
-با خودت چیکار کردی دختر؟؟؟؟
با حرص نگاهم رو از نایل گرفتم و به ملیسا خیره شدم.
نایل یک لبخند شیطنت آمیز بهم زد و گفت:
خیــــــــلی حسودی!!!
پایان پارت شانزدهم

sorryWhere stories live. Discover now