قسمت چهل و چهارم.

478 42 4
                                    

چشمام و آروم باز کردم،اومدم یه خمیازه بزرگ بکشم که متوجه شدم نمیتونم دهنم و باز کنم!!!!وای خدا من چم شده؟؟؟؟...بعد از چند لحظه کوتاه متوجه شدم دست آقای تامیلسون روی دهن منه!!!!آخه دست اون اینجا چیکار میکنه؟؟؟
دست مبارک لویی رو از روی دهنم برداشتم و وقتی وضعیت هری رو دیدم از خنده ترکیدم!هری درست مثل یک پرگار در طول شب چرخیده بود!یعنی هنوز سرش روی بالش بود اما بدنش اون ور بود!
بلند شدم که از اتاق بیرون برم و در به این فکر یکردم که امرز باید کاری کنم که یکی از بهترین روز های عمرم شه!
هنوز به در اتاق نرسیده بودم و درحال فکر کردن به بهترین روزم بودم که... که یکدفعه کله پا شدم!×_×
درحالی که هنوز روی زمین بودم رو به لویی و هری کردم و دیدم دارن هر و هر میخندند!آخه اینا کی بیدار شدن که من نفهمیدم؟؟
با خشم رو به هری گفتم:
که واسه من لا پا میزاری؟؟؟
لویی همونطور که میخندید و سرش روی بالشتش بود گفت:
خب میخواستی جلوی پات و نگاه کنی!
با عصبانیت از سره جام بلند شدم و بالشتم و از روی زمین برداشتم و کوبندم تو سر لویی!وقتی هم که خواستم از اتاق خارج بشم محکم پای هری که وسط اتاق بود رو له کردم،به نحوی که جیغش هوا شد!بعد رو به هری گفت:
اِوا ببخشید مثل اینکه بازم جلو پامو نگاه نکردم!
تقصیر خودشونه دیگه،ماماناشون تربیتشون نکردن،من بدبخت باید الان ادبشون کنم!!!!
...
درسته که هنوز ساعت هفت صبح بود اما من خیلی سرحال بودم و اصولا وقتایی که من سرحال باشم،مردم آزاری میکنم!پس به اتاق های پسرا رفتم و تک تکشون رو از خواب بیدار کردم!
.
.
.
هر شش تامون روی یک مبل نشسته بودیم،پسرا هم هی نوبت به نوبت خمیازه میکشیدند،ناگهان لیام که روی مبل نشسته بود شپلق افتاد روی زمین...!!!!!
این پسرا فکرکنم بدجوری خوابشون میاد!وقتی یادم اومد امروز یکی از بهترین روز های عمرمه،به سرعت
از روی مبل بلند شدم...
...
یه دوش گرفتم،مسواک زدم،صبحانه ام خوردم...لیوان شیر و از روی میز برداشتم و تا تهش رو سر کشیدم و بعد یه نفس عمیق کشیدم وقتی به طرف پسرا چرخیدم،چهره های متعجبشون و دیدم که به من خیره شده بودن!آخه به ندرت پیش میاد که من این قدر سر صبح فعال باشم!
گفتم:
چتونه چرا اینجوری به من نگاه میکنین؟؟؟
اما هیچکس جوابی نداد و تنها اتفاقی که افتاد این بود که لیام دوباره از روی مبل شپلق افتاد روی زمین!درسته که پسرا چشم هاشون باز بود اما هنوز داشتند چرت میزدند!
.
.
.
هری سرش توی لپ تابش بود،بقیه پسرا هم با گوشی هاشون سرشون گرم بود،منم که داشتم پلنگ صورتی رو با شوق و زوق میدیدم همچی خوش و آروم بود اما فاجعه اولش از اون جایی شروع شد که لویی یکدفعه داد زد:
عررررر...من پنج روزه دیگه باید به النور اعتراف کنم و هیچی هم بلد نیستم!کمــک!
همه با تعجب اول به لویی نگاه کردیم و بعد هم با تعجب به همدیگه خیره شدیم،زین با اشاره صورت بهمون فهموند که محلی به لویی ندیم تا خودش بیخیال بشه.
دوباره همه به کارهامون مشغول شده بودیم اما لویی ناگهان از جاش بلند شد و موبایل های پسرا و لپ تاب هری رو گرفت و تلویزیون رو هم از برق کشید!
مثل بچه ها رو به لویی گفتم:
هییی داشتم پلنگ صورتی میدیدمممم!
لویی رو به من وبقیه پسرا گفت:
باید اول به من کمک کنید بعدش به کارهاتون برسید!
...
همه با اخم به لویی خیره شده بودیم،لویی ملتمسانه گفتم:
تو رو خدا کمکم کنید دیگه!
رو به لویی گفتم:
توی چی کمکت کنیم؟
-اینکه چطور پیش النور اعتراف کنم که بدش نیاد و باهام قر نکنه!
پوزخندی زدم و گفتم:
لویی، بجز من و تو، چهار تا با تجربه روبرومون نشستن میتونی از اونا کمک بخوای!
کمی فکر کردم و بعد رو به لیام گفتم:
خب لیام،تو چطور اعتراف کردی؟
همه با کنجکاوی منتظر بودیم تا اینکه لیام گفت:
خب،من بهش اس دادم و همه چی رو بهش گفتم!
لویی با کلافگی گفت:
خب،من که نمیتونم توی مهمونی تولد النور،بهش اس بدم و همه چی رو بگم!
بعد رو به زین کردیم و اونم گفت:
خب ما اصلتا درخواستی بهم ندادیم!
درحالی که چشمام قده سکه ده تومنی شده بود گفتم:
یعنی چی؟؟؟؟؟
گفت:
خب...همینطوری شروع کردیم!رو به هری کردم و گفتم:
تو چی هری؟
هری مغرورانه جواب داد:
من کلا به کسی درخواست نمیدیم!
یکی از ابروهام و بالا اوردم و گفتم:
Really??
-آره...اصولا دختر ها به من درخواست میدن!
رو ما با حرص از هری برگردوندم و به نایل خیره شدم،اما اون گفت:
من تا بحال با کسی نبودم که بخوام بهش درخواست بدم!
نمیدونم چرا ولی بعد از حرف نایل،تو دلم قند آب شد!
لویی رو به من گفت:
حالا چیکار کنیم تانیا؟؟؟
دیگه اعصابم خورد شده بود!از طرفی لویی هی قر میزد ،از اون طرف پسرا با اون جواباشون حالم و گرفته بودند و از همه بدتر پلنگ صورتی رو کامل ندیده بودم!
این شد که خونم به جوش اومد و دست نزدیک ترین فردی که کنارم نشسته بود و گرفتم و محکم به دیوار زدم بعد به چشمای سبز رنگش خیره شدم و گفتم:
تو من و دوست داری ومنم دوست دارم،پس منتظر چی هستیم؟ما منتظر کدوم معجزه ایم؟
بهش نزدیک تر شدم و ادامه دادم:
پس چرا شروع نمی کنیم؟؟...بیا،بیا دنیا رو در حالیکه دستامون توی دسته همه تجربه کنیم!من همین جا،جلوی همه اعتراف میکنم که دوست دارم و بدون تو این زندگی واسم جهنم میشه! من حتی بدونت نمیتونم نفس بکشم!
فاصلم اینقدر باهاش کم شده بود که نفس هاش به صورتم میخورد و حتی صدای ضربان تند قلبش و میشنیدم!
ناگهان یکدفعه به طرف لویی چرخیدم و گفتم:
حالا که عملی دیدی،فهمیدی باید چطوری اعتراف کنی آقا؟؟؟
لویی،زین لیام و نایل با دهن های باز به من خیره شده بودند،با تعجب گفتم:
شما چتونه؟
لویی بدون اینکه چیزی بگه به من و اون اشاره کرد،وقتی سرم و به طرفش چرخوندم و با چشم های قرمزش مواجه شدم،از خجالت سرخ شدم!ببینم،چقدر فاصله ی بین من و اون کم بود!
پایان پارت چهل  و چهارم

sorryWhere stories live. Discover now