اول پری و بعد زین از اتاق خارج شدند و از خونه بیرون رفتند.
خیلی نگران بودم!بیشتر از این میترسیدم که پری چیزی به زین بگه که دلش بشکنه!
توی افکارم بودم که ناگهان لویی گفت:
تانیا زیاد ناراحت نباش!!😯
با تعجب رو به لویی کردم:
ناراحت باشم؟؟؟
-آره دیگه...کسی که دوسش داشتی جلوی چشمت با یک دختر دیگه از خونه رفت بیرون!
ادامه داد:
میدونم چقدر دوستش داری...درکت میکنم...عزیزم زیاد غصه نخور!!!!
هری همونطور که از اتاق خارج میشد رو به لویی گفت:
لویی،تازگی ها چرت و پرت زیاد میگی!!!!!
نایل هم با طعنه گفت:
اصلا شاید مثلا دارند نقش بازی میکنند و اصلا هم و دوست ندارن!مگه نه تانیا؟؟؟
رو به نایل کردم و با اخم گفتم:
اصلا از اتاقم برید بیرون،میخوام کفه مرگم و بزارم!!!
لیام با لحن خاصی گفت:
مگه دیشب نخوابیدیییی؟؟؟😆
-اییییی خدااا!!!!! فقط برید بیرون پلیز!!!
.
.
.
با صدای بلند موزیک از خواب پریدم.
اوه اوه!!!من تا ساعت هشت شب خوابیده بودم؟؟؟
وایی خدا حالا جواب تیکه های پسرا رو چی بدم؟؟😑
اومدم دره اتاق و باز کنم که ناگهان یکی زود تر از من در رو باز کرد،با تعجب به کندل خیره شدم:
تو اینجا...؟؟؟؟
-یک دورهمی مختصر به مناسبت دوستی لویی و النور !
-چه خوب!!!
اومدم که از اتاق بیرون برم که ناگهان کندل دستم و گرفت:
تو هم میخوای بیای؟؟؟؟
با تعجب بهش خیره شدم،ادامه داد:
آخه این یک مهمونی دوستااانست!
خوب منظورش و فهمیدم:
آها!پس...پس،من توی اتاق میمونم و شماها هم به مهمونیه دوستانتون برسید.😒
-مرسی
وقتی از کسی خوشم نمیومد ترجیح میدادم باهاش کل کل نکنم و هر چه سریع تر بحثم و باهاش تموم کنم.
.
.
.
هری با تعجب در اتاق و باز کرد:
چه عجب خرس خوابالو بیدار شد!!اصلا تانیا چرا تو بیرون نمیای؟؟؟
-ترجیح میدم همینجا بمونم
هری دستم و گرفت:
میگم بیا بیرون!!!
دستم و از توی دستش بیرون کشیدم:
نه هری!...من نمیام.این یک مهمونی دوستانه است.پس لزومی نداره من هم وارد جمعتون بشم!!
-چی میگی؟؟تو دیگه الان مثلا عشق زینی پس جزو خونواده ی ما حساب میشی!!!😊
-تو رو خدا دوباره شروع نکن!!!
.
.
.
هری روی مبل نشست و گفت:تانیا بیا بشین اینجا!
با تعجب گفتم:
ولی فکر کنم اونجا،جای کندل باشه!!!!
-هی گفتم بشین!!
...کندل با اخم به من که حالا کنار هری نشسته بودم خیره شد؛با ترس کمی از هری فاصله گرفتم اما هری دستم و گرفت و محکم فشرد!!!!!!!
کندل هم نفس عمیقی کشید و سعی کرد کاملا بی توجه به هری،کنار ملیسا بشینه.
ملیسا رو به من کرد با طعنه گفت:
ببینم؛تو نگران زین نیستی که هنوز برنگشته؟؟؟؟
چی؟؟زین؟؟چطور من اون و فراموش کرده بودم؟؟یعنی اتفاقی براش افتاده؟؟
کندل هم که انگار دیگه از کوره در رفته بود با عصبانیت بلند شد و گفت:
من نمیفهمم!!واقعا نمی فهمم!!چرا تانیا نباید حد خودشو بدونه؟؟؟؟
بعد رو به من کرد و گفت:
تو چرا باید همه جا باشی؟؟؟چرا باید زین با یک پیشخدمت باشه؟؟؟
لیام گفت:
ببینم مگه عیبش چیه؟؟؟؟
ملیسا جواب داد:
آخه اگه هیچ کس حد خودشو ندونه و زیادروی کنه که نمیشه...!!!
نایل گفت:
میشه بگید شما ها حد آدم ها رو چجوری میسنجید؟؟
هری خیلی عصبانب شده بود!میخواست دهنشو باز کنه و بگه من پیشخدمت نیستم ،پس پریدم وسط:
اصلا من میرم!!!!!
هری با تعجب گفت:
کجا؟؟
-چیزه...میرم....میرم دنبال زین آخه خیلی دیر کرده!اینجوری شما هم میتونید به مهمونیتون برسید کندل خانوم!
هنوز به در نرسیده بودم که لویی گفت:
اما تانیا!تنهایی...با این طوفان شدید!!!؟؟؟
-نگران نباش لویی،چیزی نمیشه!!!
اومدم پام و از خونه بیرون بزارم که احساس کردم یکی پشت سرمه؛روم رو که برگردوندم هری و نایل و دیدم که درست روبروم بودند!!!!
از ترس جیغ خفیفی کشیدم:
هی شما ها...؟؟؟؟
هری رو بهم کرد و گفت:
تو همین جا بمون،ما میریم دنبال زین!!
آروم گفتم:
مگه چه فرقی داره؟خب خودم میرم....
نایل پرید وسط حرفم:
نمیتونم...نمیتونیم اینجا بشینیم و بزاریم تنهایی توی این طوفان ،بری بیرون!!!پس تو همینجا بمون دختر گل!!!🌹
.
.
.
با سرعت از پله ها پایین رفتم:
نایل!هری!صبر کنید.
بارون خیلی شدیدی میبارید و وزش تند باد صدای وحشتناکی میداد،هدی و نایل پس فریادم به طرفم برگشتند و به سمتم اومدند،نایل پوزخندی زد و گفت:
لازم نیست تا این حد نگران زین باشی،زود عشقت و پیدا میکنیم و بهت میرسونیم!!!
با تعجب گفتم:
منظورت چیه؟؟؟
هری گفت:
یعنی اینکه اینقدر بخاطر آقا مالیک بی قراری نکن،ما هم داریم میریم دنبالش.
بعد هم روشون و ازم برگردوند و اومدند برن که داد زدم:
وایسید!!!
دویدم و روبرشون ایستادم و چتری که توی دستم بود و بطرفشون گرفتم:
من فقط میخواستم این و بهتون بدم و بگم مراقب خودتون باشید و زود برگردید!!!!
.
.
.
با نگرانی روی مبل دور هم نشسته بودیم،لیام گفت:
ساعت دوازدهه،یکم دیر نکردن؟؟؟؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که ناگهان در باز شد ،اول زین و پشت سرش هری و نایل وارد شدن،هر سه تاشون خیسه خیس بودند!!!!
هری رو بهم گفت:
بفرما تانیا خانوم!!اینم آقا مالیک که اینقدر نگرانش بودی!!!توی پارک در حالیکه تنهایی زیر بارون،روی نیمکت نشسته بود پیداش کردیم!
زین با چشم هایی خیس و قرمز ،نگاهی بهم انداخت و بعد با ناراحتی و عصبانیت به اتاقش رفت و در اتاق و محکم بست.
همه وارد اتاق شدیم،زین روی تخت نشسته بود و به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود.
ملیسا گفت:
تا حالا کجا بودی؟؟؟خیلی نگرانت بودیم!!!
زین با بی حوصلگی گفت:
میشه خفه شید و از اتاق برید بیرون؟؟؟؟؟
هری گفت:
آره!!بهتره تنهاش بزاریم،زین اعصابش خیلی خط خطیه!!
ملیسا از اتاق بیرون رفت و گفت:
بداخلاق!!! 😒
تقریبا همه از اتاق بیرون رفته بودند،ولی من دلم نمیومد که زین و توی این وضعیت تنها بزارم!پس بهش نزدیک شدم ،هری گفت:
تانیا بیا بریم بیرون!!
نایل هم اضافه کرد:
زین اعصابش خورده یه چیزی بهت میگه ها!!!
نگاهی به هری و نایل انداختم و بعد اومدم از اتاق بیرون برم که زین داد زد:
تانیا تو بمون!!!
با تعجب رومون رو برگردوندیم!!!
بطرف زین رفتم و کنارش نشستم:
زین چی شده؟؟؟؟
زین نگاهی بهم انداخت و بعد یکدفعه پرید توی بغلم و با گریه گفت:
تانیا،پری توی چشمام نگاه کرد و گفت دوستم نداره!!گفت بهتره این مسخره بازی هایی که با تو شروع کردم و تموم کنم چون روش تاثیری نداره!!!...
پایان پارت شصت و یکم
---------------------
تقریبا دیگه به طوفان داریم نزدیک میشیم...😈😎😆
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles