مرسی هری!
-حالا بهتر شدی مگه نه؟؟؟
-آره واقعا!مرسیییییییی نخود جونم!
.
.
.
وارد اتاق شدم و رو به زین کردم:
ببینم همچی روبراهه؟؟
زین با دیدنم گوشیش و روی تختش پرت کرد:
تو واقعا عاشقمی؟؟تو من و دوست داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و همونطور که از اتاق خارج میشدم گفتم:
منظورت از این حرفا چیه؟؟من که صد بار تاحالا بهت گفتم!!
زین از اتاقش بیرون اومد و روبروم ایستاد:
صبر کن!
دستم و گرفت ،به چشام خیره شد و با یک حرکت من و به خودش چسبوند!!!!
خیلی هول شده بودم!!!اما انگار زین کاملا ریلکس بود!!
ادامه داد:
منظورم اینکه اگه واقعا عاشقمی فقط حق داری توی بغل خودم باشی و گریه کنی!نه کسه دیگه ای!!
هنوز توی بغلش بودم،زین هم درست مثل من ساکت بود، دستش و دور کمرم حلقه کرد:
تو که فقط عاشق منی،هر وقت ناراحتی پیش خودم بیا تا آرومت کنم!!!!
ناگهان در خونه باز شد و نایل وارد شد اون با دیدن من و زین سرجاش ایستاد و فقط بهمون خیره شد
با دیدنش ناخوداگاه،از بغل زین بیرون پریدم همون لحظه هری از اتاقش بیرون اومد،هری به نایل که تازه برگشته بود و اون گردنبند توی دستش نگاهی انداخت:
هی نایل!مگه بهم نگفتی اون گردبند و برای عشقت خریدی؟؟؟پس چرا اون و به ملیسا ندادی؟؟
نایل با خشم اون گردنبند و روی زمین پرت کرد:
چون همونطور که گفتم،اون و برای عشقم خریده بودم نه ملیسا
.
.
.
توی حیاط قدم میزدم و اون گردنبند و توی دستام گرفته بودم و بهش نگاه میکردم:
ببینم چرا پلاکش حرف Tهه؟؟شاید...شاید اون و واسه لویی خریه!!!آره دیگه!لویی تــــــــامیلسون!!!درسته!!
لبخند احمقانه ای زده بودم و مثل دیونه ها خودم و قانع میکردم اون گردنبند دخترونه برای لوییه
یکدفعه پشت یکی از درخت ها سوفیا و لیام رو دیدم
بلافاصله پشت درخت قایم شدم!حتما میخوان باهم،بهم بزنن
آروم سرم و از پشت درخت بیرون اوردم و بهشون نگاه انداختم:
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد!!تا جایکه سوفیا و لیام قرار بود بهم بزنند نه اینکه هم و ببوسن
لیام رو به سوفیا گفت:
تو مطمئنی که...؟؟
سوفیا لبخندی زد:
معلومه لیام!من به این راحتیا جا نمیزنم!محاله حرفاشون و باور کنم!من پیشت میمونم!!
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!!اگه اینطور پیش بره اتفاقی میوفته که به گفته ی آقای پیتر بیرحمانست!!!مرسی هری!
-حالا بهتر شدی مگه نه؟؟؟
-آره واقعا!مرسیییییییی نخود جونم!
.
.
.
وارد اتاق شدم و رو به زین کردم:
ببینم همچی روبراهه؟؟
زین با دیدنم گوشیش و روی تختش پرت کرد:
تو واقعا عاشقمی؟؟تو من و دوست داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و همونطور که از اتاق خارج میشدم گفتم:
منظورت از این حرفا چیه؟؟من که صد بار تاحالا بهت گفتم!!
زین از اتاقش بیرون اومد و روبروم ایستاد:
صبر کن!
دستم و گرفت ،به چشام خیره شد و با یک حرکت من و به خودش چسبوند!!!!
خیلی هول شده بودم!!!اما انگار زین کاملا ریلکس بود!!
ادامه داد:
منظورم اینکه اگه واقعا عاشقمی فقط حق داری توی بغل خودم باشی و گریه کنی!نه کسه دیگه ای!!
هنوز توی بغلش بودم،زین هم درست مثل من ساکت بود، دستش و دور کمرم حلقه کرد:
تو که فقط عاشق منی،هر وقت ناراحتی پیش خودم بیا تا آرومت کنم!!!!
ناگهان در خونه باز شد و نایل وارد شد اون با دیدن من و زین سرجاش ایستاد و فقط بهمون خیره شد
با دیدنش ناخوداگاه،از بغل زین بیرون پریدم همون لحظه هری از اتاقش بیرون اومد،هری به نایل که تازه برگشته بود و اون گردنبند توی دستش نگاهی انداخت:
هی نایل!مگه بهم نگفتی اون گردبند و برای عشقت خریدی؟؟؟پس چرا اون و به ملیسا ندادی؟؟
نایل با خشم اون گردنبند و روی زمین پرت کرد:
چون همونطور که گفتم،اون و برای عشقم خریده بودم نه ملیسا
.
.
.
توی حیاط قدم میزدم و اون گردنبند و توی دستام گرفته بودم و بهش نگاه میکردم:
ببینم چرا پلاکش حرف Tهه؟؟شاید...شاید اون و واسه لویی خریه!!!آره دیگه!لویی تــــــــامیلسون!!!درسته!!
لبخند احمقانه ای زده بودم و مثل دیونه ها خودم و قانع میکردم اون گردنبند دخترونه برای لوییه
یکدفعه پشت یکی از درخت ها سوفیا و لیام رو دیدم
بلافاصله پشت درخت قایم شدم!حتما میخوان باهم،بهم بزنن
آروم سرم و از پشت درخت بیرون اوردم و بهشون نگاه انداختم:
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد!!تا جایکه سوفیا و لیام قرار بود بهم بزنند نه اینکه هم و ببوسن
لیام رو به سوفیا گفت:
تو مطمئنی که...؟؟
سوفیا لبخندی زد:
معلومه لیام!من به این راحتیا جا نمیزنم!محاله حرفاشون و باور کنم!من پیشت میمونم!!
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!!اگه اینطور پیش بره اتفاقی میوفته که به گفته ی آقای پیتر بیرحمانست!!!
پايان پارت هفتاد و هشتم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles