قسمت هفتاد و هشتم.

400 36 2
                                    

‎مرسی هری!
‎-حالا بهتر شدی مگه نه؟؟؟
‎-آره واقعا!مرسیییییییی نخود جونم!
.
.
.
‎وارد اتاق شدم و رو به زین کردم:
‎ببینم همچی روبراهه؟؟
‎زین با دیدنم گوشیش و روی تختش پرت کرد:
‎تو واقعا عاشقمی؟؟تو من و دوست داری؟؟؟
‎نفس عمیقی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و همونطور که از اتاق خارج میشدم گفتم:
‎منظورت از این حرفا چیه؟؟من که صد بار تاحالا بهت گفتم!!
‎زین از اتاقش بیرون اومد و روبروم ایستاد:
‎صبر کن!
‎دستم و گرفت ،به چشام خیره شد و با یک حرکت من و به خودش چسبوند!!!!
‎خیلی هول شده بودم!!!اما انگار زین کاملا ریلکس بود!!
‎ادامه داد:
‎منظورم اینکه اگه واقعا عاشقمی فقط حق داری توی بغل خودم باشی و گریه کنی!نه کسه دیگه ای!!
‎هنوز توی بغلش بودم،زین هم درست مثل من ساکت بود، دستش و دور کمرم حلقه کرد:
‎تو که فقط عاشق منی،هر وقت ناراحتی پیش خودم بیا تا آرومت کنم!!!!
‎ناگهان در خونه باز شد و نایل وارد شد اون با دیدن من و زین سرجاش ایستاد و فقط بهمون خیره شد
‎با دیدنش ناخوداگاه،از بغل زین بیرون پریدم همون لحظه هری از اتاقش بیرون اومد،هری به نایل که تازه برگشته بود و اون گردنبند توی دستش نگاهی انداخت:
‎هی نایل!مگه بهم نگفتی اون گردبند و برای عشقت خریدی؟؟؟پس چرا اون و به ملیسا ندادی؟؟
‎نایل با خشم اون گردنبند و روی زمین پرت کرد:
‎چون همونطور که گفتم،اون و برای عشقم خریده بودم نه ملیسا
.
.
.
‎توی حیاط قدم میزدم و اون گردنبند و توی دستام گرفته بودم و بهش نگاه میکردم:
‎ببینم چرا پلاکش حرف Tهه؟؟شاید...شاید اون و واسه لویی خریه!!!آره دیگه!لویی تــــــــامیلسون!!!درسته!!
‎لبخند احمقانه ای زده بودم و مثل دیونه ها خودم و قانع میکردم اون گردنبند دخترونه برای لوییه
‎یکدفعه پشت یکی از درخت ها سوفیا و لیام رو دیدم
‎بلافاصله پشت درخت قایم شدم!حتما میخوان باهم،بهم بزنن
‎آروم سرم و از پشت درخت بیرون اوردم و بهشون نگاه انداختم:
‎چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد!!تا جایکه سوفیا و لیام قرار بود بهم بزنند نه اینکه هم و ببوسن
‎لیام رو به سوفیا گفت:
‎تو مطمئنی که...؟؟
‎سوفیا لبخندی زد:
‎معلومه لیام!من به این راحتیا جا نمیزنم!محاله حرفاشون و باور کنم!من پیشت میمونم!!
‎نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!!اگه اینطور پیش بره اتفاقی میوفته که به گفته ی آقای پیتر بیرحمانست!!!مرسی هری!
‎-حالا بهتر شدی مگه نه؟؟؟
‎-آره واقعا!مرسیییییییی نخود جونم!
.
.
.
‎وارد اتاق شدم و رو به زین کردم:
‎ببینم همچی روبراهه؟؟
‎زین با دیدنم گوشیش و روی تختش پرت کرد:
‎تو واقعا عاشقمی؟؟تو من و دوست داری؟؟؟
‎نفس عمیقی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و همونطور که از اتاق خارج میشدم گفتم:
‎منظورت از این حرفا چیه؟؟من که صد بار تاحالا بهت گفتم!!
‎زین از اتاقش بیرون اومد و روبروم ایستاد:
‎صبر کن!
‎دستم و گرفت ،به چشام خیره شد و با یک حرکت من و به خودش چسبوند!!!!
‎خیلی هول شده بودم!!!اما انگار زین کاملا ریلکس بود!!
‎ادامه داد:
‎منظورم اینکه اگه واقعا عاشقمی فقط حق داری توی بغل خودم باشی و گریه کنی!نه کسه دیگه ای!!
‎هنوز توی بغلش بودم،زین هم درست مثل من ساکت بود، دستش و دور کمرم حلقه کرد:
‎تو که فقط عاشق منی،هر وقت ناراحتی پیش خودم بیا تا آرومت کنم!!!!
‎ناگهان در خونه باز شد و نایل وارد شد اون با دیدن من و زین سرجاش ایستاد و فقط بهمون خیره شد
‎با دیدنش ناخوداگاه،از بغل زین بیرون پریدم همون لحظه هری از اتاقش بیرون اومد،هری به نایل که تازه برگشته بود و اون گردنبند توی دستش نگاهی انداخت:
‎هی نایل!مگه بهم نگفتی اون گردبند و برای عشقت خریدی؟؟؟پس چرا اون و به ملیسا ندادی؟؟
‎نایل با خشم اون گردنبند و روی زمین پرت کرد:
‎چون همونطور که گفتم،اون و برای عشقم خریده بودم نه ملیسا
.
.
.
‎توی حیاط قدم میزدم و اون گردنبند و توی دستام گرفته بودم و بهش نگاه میکردم:
‎ببینم چرا پلاکش حرف Tهه؟؟شاید...شاید اون و واسه لویی خریه!!!آره دیگه!لویی تــــــــامیلسون!!!درسته!!
‎لبخند احمقانه ای زده بودم و مثل دیونه ها خودم و قانع میکردم اون گردنبند دخترونه برای لوییه
‎یکدفعه پشت یکی از درخت ها سوفیا و لیام رو دیدم
‎بلافاصله پشت درخت قایم شدم!حتما میخوان باهم،بهم بزنن
‎آروم سرم و از پشت درخت بیرون اوردم و بهشون نگاه انداختم:
‎چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد!!تا جایکه سوفیا و لیام قرار بود بهم بزنند نه اینکه هم و ببوسن
‎لیام رو به سوفیا گفت:
‎تو مطمئنی که...؟؟
‎سوفیا لبخندی زد:
‎معلومه لیام!من به این راحتیا جا نمیزنم!محاله حرفاشون و باور کنم!من پیشت میمونم!!
‎نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!!اگه اینطور پیش بره اتفاقی میوفته که به گفته ی آقای پیتر بیرحمانست!!!
پايان پارت هفتاد و هشتم

sorryWhere stories live. Discover now