ناگهان یکدفعه به طرف لویی چرخیدم و گفتم:
حالا که عملی دیدی،فهمیدی باید چطوری اعتراف کنی آقا؟؟؟
لویی،زین لیام و نایل با دهن های باز به من خیره شده بودند،با تعجب گفتم:
شما چتونه؟
لویی بدون اینکه چیزی بگه به من و اون اشاره کرد،وقتی سرم و به طرفش چرخوندم و با چشم های قرمزش مواجه شدم،از خجالت سرخ شدم!
از بغل هری پریدم عقب و واسه اینکه جو و عوض کنم رو به پسرا گفتم:
چیزه...حالا میتونم پلنگ صورتی ببینم؟
لویی کمی فکر کرد و گفت:
نُچ!...
.
.
.
زین عاجزانه رو به لویی کرد و گفت:
ببینم،لویی!برای بار دوازدهم،حالا اگر بخوای پیش النور اعتراف کنی چی میگی؟؟؟؟
لوییس چشم هاش رو بست،نفس عمیقی کشید بعد یکدفعه چشم هاش و باز کرد و گفت:
النور جون نَنَت بیا با هم باشیم،بیا قاله قضیه رو بکن!
لیام محکم زد توی پیشونیش و هری رو به لویی گفت:
هی لویی!صدای کلاغه رو میشنوی؟
-اوهوم
-اگه واسه اون این همه رمان و جمله عاشقانه خونده بودیم الان یه پا پروین اعتصامی شده بود!
درحالی که به زمین خیره شده بودم گفتم:
نخیر!انگار باید دوباره بهش عملی نمایش بدیم!
لیام متفکرانه گفت:
واسه همچین نمایشی که این نابغه رو بکنه پروین اعتصامی به چیا احتیاج داریم؟؟
کمی فکر کردم و جواب دادم:
خب...به یه النور و لوییه قلابی و...و یک شاخه گل رز!
زین با تعجب گفت:
یک شاخه گل رز؟؟؟
-آره این یک نکته کلیدیه هیچوقت فراموش نکن!
بعد از این حرف من،ناگهان هری موبایلش رو برداشت و به یکی تلفن کرد و وقتی تلفنش تموم شد،رو به ما کرد و گفت:
خب،قضیه گل رز حل شد!آقای پیتر گفت راست و ریستش میکنه!
نایل متفکرانه گفت:
قضیه النور و لویی قلابی رو کی راست و ریست میکنه؟؟؟؟
...همه به من نگاه میکردند،با خشم گفتم:
هی اینجوری نگاه نکنید،من دیگه اینبار نمایش نمیدم!
هری هم گفت:
منم دیگه النور خانوم نمیشم!!!
نایل گفت:
پس باید قرعه کشی کنیم!
برای بار چهارم زین داد زد:
هی لوییی!تو داری تقلب میکنی هااااا!
لویی کاغذ ها رو عقبق زد و رو به زین گفت:
میزاری قرعه کشی رو انجام بدیم؟؟؟؟
لوییی برای بار پنجم اومد دو تا کاغذ رو برداره که ایندفعه لیام پرید وسط:
باو!من طاقت ندارم!اصلا صبر کنیم واسه بعد از ظهر که آقای پیتر هم گل اورد!
همه از این پیشنهاد استقبال کردیم چون دیگه قلبمون داشت میومد توی دهنمون از استرس!
.
.
.
با صدای هری،همه از اتاق هامون بیرون اومدیم،هری با تعجب گفت:
من هرچی فکر میکنم به آقای پیتر گفته بودم که به یک شاخه گل نیاز داریم نه صد تا!
همه با تعجب به شاخه گل های زیادی که روی زمین ریخته شده بودند نگاه میکردیم،زین یکی از شاخه گل ها رو برداشت و گفت:
حالا بدک نیست!اینجوری ما هم میتونیم توی پاریس یه اعتراف درست و حسابی بکنیم!
لیام با ذوق گفت:
آره عالیه!بهتره یک شاخ گل خوشکل واسه سوفی پیدا کنم!
پسرا همشون داشتن بین گل ها،دنبال بهترین شاخه گل میگشتند و منم یک جا ایستاده بودم به رز های قشنگ قرمز نگاه میکردم،که ناگهان در بین اون همه شاخه گل قرمز یک رز آبی به چشمم خورد!بلند گفتم:
هی پسرا!من بهترین گل و که آبی رنگه پیدا کردم!هرکی زود تر پیداش کنه میتونه اون رو به عشقش بده!
لویی با تعجب گفت:
ببینم،چرا خودت اون رو واسه عشقت بر نمیداری؟؟؟
کمی مکث کردم،بعد با ناراحتی در حالیکه به نایل نگاه میکردم،رو به لویی گفتم:
فعلا نه من کسی رو دارم که بخوام بهش شاخه گلی رو بدم و نه کسی هست که بخواد به من شاخه گل رز بده!
وقتی نایل هم به من خیره شد،نگاهم ازش گرفتم ،شونه هام رو بالا اوردم و رو به لویی ادامه دادم:
ولی حیف شد که اون شاخه گل قسمت من نیست!اگه بود...
صدای زین من و از خیالاتم بیرون آورد:
هی !اصلا این شاخه گله کجاست؟کو؟پس چرا نمی بینمش؟؟
ابرو هام بالا اوردم و گفتم:
نمیشه که...هرکی زود تر پیداش کرد ماله اون و عشقش میشه!
ناگهان گوشی موبایلم که توی اتاق مشترکه من وزین بود به صدا در اومد پس به اتاق رفتم...
...تلفن سلنا بود!دختره ی فوزول زنگ زده بود از اوضاع باخبر بشه!
هه!پسرا هنوز درگیر گل ها بودند!
لیام با کلافگی گفت:
تانیا جونه مادرت گله رو نشون بده دیگه!
اومدم به گل اشاره کنم که متوجه شدم سره جاش نیست!چشمام رو گردوندم اما باز هم ندیدمش!
زین متفکرانه گفت:
فک کنم کلا خواب زده شدی تانیا!!!
اما گل کجا بود؟؟؟یعنی کسی برش داشته بود؟
.
.
.
دیگه همه متفرق شده بودند اما من هنوز در بین گل ها بودم!که ناگهان چشمم به یک گل رز افتاد گه از همه سرخ تر بود!به زیبایی شاخه رز آبی نبود ولی بازم خیلی ناز بود!
پس گل و برداشتم و به اتاق هری رفتم:
هی هری بیا اینجا!
هری به نزدیکیم اومد،من گل و جلوش گرفتم و گفتم:
بفرمایید!
هری با شوق گفت:
این ماله منه؟؟
این پسره یه چیزش میشه ها! اصلا از صبحی بعد از نمایش اول،کلا تغییر کرده!
لبحندی زدم و گفتم:
نخیر...این ماله عشقتونه!میتونی بجای رز آبی این و بهش بدی!!!!
هری لبخندی زد و آروم،شاخ و گل ازم گرفت وبوش کرد...
***نایـــــــــــل:
رز آبی رو از روی میزم برداشتم،عجیب بود!بوش بهم آرامش میداد!وقتی بیاد حرف های امروز تانیا می افتادم دلم میشکست!یعنی چی که میگفت کسی رو نداره که بهش گل بده؟؟؟؟
دیگه برام مهم نبود که قراره فراموشش کنم!حداقل باید بهش نشون میدادم که هنوزم کسی رو داره که بخواد بهش یک شاخه گل رز بده!!!پس شاخه رز آبی رو برداشتم و مصمم به طرف اتاق هری قدم برداشتم،آخه تانیا مطمئنا الان اونجاست...!
***تانیــــــــا:
هنوز روبروی هری ایستاده بودم،با کنجکاوی پرسیدم:
ببینم هری،تو میخوای این شاخه رز رو به کی بدی؟؟؟آخه من که میدونم دل خوشی از کندل نداری!پس میخوای این رو به کی بدی؟
هری لبخندی زد و گفت:
واقعا میخوای بدونی؟؟؟؟
ناگهان با صدای در،سرم رو برگردوندم،خیلی عجیب بود!
چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم!اون نایل بود که با چشم های پر از اشکش به من و هری و اون گل رزه قرمز خیره شده بود!!!
از کنار هری دور شدم و همونطور که به طرف نایل میدویدم داد زدم:
نایل تو اینجا...
اما قبل از اینکه حرفم تموم بشه نایل از در اتاق بیرون رفت و تنها،شاخه گل رزی که توی دستش بود و روی زمین پرت کرد...
شاخه رز رو از روی زمین برداشتم،هیــــــــــ این همون شاخه گل آبیه است!یعنی نایل پیداش کرده؟؟اون..اون میخواسته این و به من بده؟؟؟
دیگه اشکام سرازیر شده بودند...سرم و برگردوندم اما هری هم دیگه تو اتاق نبود!یعنی اون هم با دیدن نایل و رفتار من،بیرون رفته بود؟؟؟اما...هری هم اون رز سرخ و روی میزش گذاشته بود و رفته بود!
به طرف میزش رفتم و شاخه رز سرخ رو هم توی اون یکی دستم گرفتم،یعنی...یعنی ممکنه هری میخواسته اون رو به من...بده؟؟
به رز های آبی و سرخی که توی دستم بود نگاه میکردم و همونطور اشک میریختم...
.
.
.
نفس ها توی سینه حبس شده بود،لویی دو تا از تیکه کاغذ ها رو برداشت و اسم های روشون و خوند و بعد نیشش تا بناگوشش باز شد!
هری با اعصبانیت گفت:
بِنال دیگه اَه!
لویی با شوق گفت:
النور خانوم میشه تانیا و جناب آقای خوشتیپ لویی هم میشه مستر هوراااان!
پایان پارت چهل و پنجم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles