قسمت سي و چهارم.

425 40 0
                                    

پسرا رو دیدم که به اتاقاشون میرفتند،خیلی عجله داشتند!چون تا چند ساعت دیگه کنسرت داشتند!!!
پس از چند دقیقه صدای چند تا نعره وحشتناک رو شنیدم!
زین در حالی که چند تا تله موش به لباساش چسبیده بود به طرفم اومد و گفت:
اییییییی...آخه تانیا این تله موش ها روی تخته من چیکار می کنند؟؟؟
بعد، لیام در حالیکه کلی کاپ کیک روی سر و کلش ریخته بود از اتاقش بیرون اومد:
اینا چیـــــن؟؟؟؟؟
لویی هم در حالیکه پالتوش و پوشیده بود و کلاهش و روی سرش کشیده بود و طبیعیتا کلا خامه ای شده بود با تعجب گفت:
چه بلایی سره پالتوی عزیزم اومده؟؟؟؟؟؟؟
هری هم از توی اتاقش داد زد:
اتاق من چرا این شکلی شده؟؟؟
نایل هم با تعجب به نقاشی من خیره شده بود!!
.
.
.
آقای پیتر که کنار در ایستاده بود دوباره گفت:
یعنی کنسرت رو کنسل کنم؟؟؟
لیام گفت:
من با این وضع خامه ایم نمیتونم به کنسرت بیام!
لویی با عصبانیت گفت:
منم بدون پالتو خوشگلم پامو روی استیج نمیزارم!
زین ادامه داد:
منم که کل بدنم به لطف تانیا خانوم کبود شده!!!
هری رو به من گفت:
آخه تانیا چی شده؟؟چرا همچین کاری کردی؟
زین که روی مبل نشسته بود، با عصبانیت گفت:
اگه شوخی بوده،اصلا بامزه نبود!!!
لوییس سرم داد زد و گفت:
بابا خب بگو چی شده؟؟؟؟؟بدبخت اون همه فن که منتظر کنسرتمونن!!!
من همچنان ساکت بودم!نمیخواستم...نمیخواستم مشکلم و به اون ها بگم!!
تا اینکه بالاخره بغضم ترکید!
همونطور که هق هق میزدم میگفتم:
من ..معذرت میخوام!نمیخواستم...نمیخواستم اینطور بشه!آخه تقصیر من چیه که شبا از ساعت یازده تا دوازده رو فراموش میکنم؟؟تقصیر من چیه که یادم نبود هر کدومتون چی ازم خواسته بودید؟؟؟تقصیر من نبود!مع...معذرت میخوام!
بعد به طرف بالکن دویدم...
.
.
.
توی بالکن بودم و به شهر نگاه میکردم که ناگهان لیام و لویی و زین از پشت سرم به نزدیکیم اومدند!
لوییس میگفت:
تانیا بس کن دیگه!گریه نکن!اصلا پالتوم خیلی خوشگل نبود!تازه این که حافظت رو از دست میدی خیلی باحاله هااا!!!
لیام هم گفت:
تانیا معذرت میخوام...تقصیر تو نبود اصلا کنسرت هم خیلی مهم نبود!
زین هم با مهربونی گفت:
تازه خیلیم خوب شد که کنسرت کنسل شد!!!
ناگهان هری از عقب،دستم و گرفت وبه طرف اتاقش کشوند!
.
.
.
به چشمام زل زد و گفت:
تانیا مرسی!
با ناراحتی گفتم:
چی مرسی؟؟؟
-ببین اتاقم چه قشنگ شده!شاید من میخواستم که نقاشیم  و بکشی ولی الان فکر میکنم این گل ها خیلی بهتر باشند!
لبخند کمرنگی زدم،خوشحال بودم که هری خوشش اومده!
.
.
.
به اتاق نایل رفتم ،حتما اون به اون نقاشی احتیاجی نداره!پس از روی دیوار اتاقش برش داشتم اومدم از اتاقش خارج بشم که یکی دستم رو گرفت:
تانیا!نقاشی رو نبر!میخوام همینجا بمونه!!!
با تعجب به سمت نایل چرخیدم و نقاشی رو بهش پس دادم!بعد دوباره برگشتم که به طرف اتاقم برم اما بازم دستم و گرفت!چشم های نایل قرمز شده بود!هونطور که دست هاش رو روی شونه هاش گذاشته بود و آروم اشک میریخت میگفت:
تانیا من فراموشت میکنم!ولی...ولی خیلی سخته!!!چون...چون من هنوز عاشقتم!!!!!ولی... پسرا میگن تو عاشقه زین هستی!شایدم...شایدم تو عاشق هری شده باشی!!!اما هرچی باشه تو الان من رو دوست نداری!ولی واسه من خیلی سخته،باور کن...!!
همونطور که به چشم هاش خیره شده بودم گفتم:
اما...چرا الان این ها رو به من میگی؟؟
نایل لبخند کمرنگی زد و گفت:
الان ساعت یازده و نیمه!!!پس، فردا صبح هیچی از الان و به یاد نمیاری!!
بعد نایل من و به بغل خودش کشوند:
چرا شکنجم میدی؟؟؟؟
پایان پارت سی و چهارم

sorryWhere stories live. Discover now