قسمت هفتاد و ششم.

390 37 5
                                    

لیام گوشی رو به سمتم گرفت:
النور گفت که میخواد با تو صحبت کنه!!
...گوشی رو قطع کردم،لویی با چشمای پر از امیدش منتظر بود که چیزی بگم،کمی مکث کردم:
لویی...النور گفت من حرفم عوض نمیشه و بهتره هر چه زود تر رسما از هم جدا شید!
لویی از روی صندلیش بلند شد:
محاله!محاله بیخیالش بشم!!
.
.
.

به کنار اتاق لویی رفتم ،در اتاق بسته بود و صدای آهنگ اینقدر بلند بود که حتی نمیشد فهمید که اون در چه حالیه!!!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
لوییس قوی باش!!
.
.
.
روی کاناپه دراز کشیدم،تلویزیون و روشن کردم.ایول فوتبال بود!!!!با ذوق شروع به تماشای بازی کردم!!
...چشمام و باز کردم و یک خمیازه بزرگ کشیدم و به صفحه تلویزیون خیره شدم:
حتما به دلیل سطح بسیار بالای هیجان بازی خوابم برده !!!😐😒
ببینم پسرا کجان؟؟؟خب...لویی حتما توی اتاقشه!اما بقیه...؟؟؟
.
.
.
وسط خونه ایستاده بودم و با انگشتم سرم میخاروندم:
جدی جدی اینا کدوم گوری غیبشون زده؟
روی مبل نشستم و گوشیم و برداشتم،تایپ کردم:
آقای پیتر،لویی توی اتاقشه اما بقیه پسرا غیبشون زده!!شما نمیدونید کجان؟؟
...بعد از چند دقیقه زنگ تلفنم به صدا در اومد:
تانیا خوب گوش کن!ممکنه نقشه هامون خراب بشه!!پس زود آماده شو و به این آدرسی که برات میفرستم برو!
.
.
.
به سمتشون دویدم،بهشون خیره شدم و در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم:
شما ها ...اینجا... چیکار میکنید؟؟؟
زین با تعجب گفت:
تو آدرس اینجا رو از کجا اوردی؟؟
بی توجه به زین،یکی از ابروهام و بالا اوردم و ادامه دادم:
نکنه اومدید جلوی آپارتمان النور تا اون و راضی کنید که از کارش دست برداره؟؟
نایل با جدیت بهم خیره شد:
اگه همینطور پیش بره لوییس نابود میشه!ما به عنوان دوستاش نمیتونیم بشینیم و تماشا کنیم!!!
هری جلوتر رفت تا زنگ خونه رو بزنه؛باید هر چه زود تر کاری میکردم،داد زدم:
هری صبر کن!!
هری به طرفم برگشت،کمی فکر کردم و بعد روبه نایل گفتم:
زمانی لویی نابود میشه که عاشق النور باشه!
لیام گفت:
منظورت چیه؟؟
-خودتون دیدید که النور چقدر راحت قید همچی رو زد،بنظره من بهتره برید و لویی رو راضی کنید تا با قضیه کنار بیاد!!!
زین کمی فکر کرد:
اما اگه اونا عاشق هم باشن چی؟؟
نفس عمیقی کشیدم:
مطمئن باشید اگه عاشق هم باشن هیچ نیرویی نمیتونه مانعشون بشه!!!
رو به هری کردم:
تو بهترین دوست لویی هستی!باید وقتی برگشتیم  باهاش صحبت کنی و اون و راضی کنی تا بهم زدنش با النور و رسما اعلام کنه!!!
.
.
.
هری از اتاق لویی خارج شد و در اتاق و بست.همه به طرفش رفتیم:
چی شد؟؟
هری قطره اشکی رو که گوشه چشمش جمع شده بود پاک کرد:
دیگه همچی تموم شد!لویی... قبول کرد!
.
.
.
گوشیم رو برداشتم:
آقای پیتر لویی قبول کرد!النور و لوییس رسما از هم جدا شدند!
-عالیه!فردا به دفتر رئیس بیا فکر کنم میخواد پولی رو که بهت قول داده بود و بهت بده!
-خیلی خوب،مرسی!
.
.
.
کنار پسرا نشستم:
دیدید گفتم اونا عاشق هم نیستن؟؟دیدید لویی قبول کرد؟
نایل رو بهم کرد:
اما اینکه دلیل نمیشه!!
هری به چشمام خیره شد و ادامه داد:
تو میتونی عاشق کسی باشی در حالیکه ازش دوری،درحالیکه میبینی اون میگه که عاشق یکی دیگست...
زین بلاخره سرش و از توی گوشیش بیرون اورد و بهم زل زد:
بعضی اوقات تو عاشق کسی هستی در حالیکه گفتار و رفتارت چیزه دیگه ای و نشون میده!
نایل به زمین زل زد:
و تو زمانیکه عاشقی میتونی سال ها به یاده اون عشقت که دلت و شکست و ترکت کرد باشی درحالیکه حتی یک ذره هم از عشقت به اون کم نشده!
به چهرهاشون که نگاه میکردم،این حرف ها رو به نحوی میزدند که انگار اینا حرف های دلشونه!
لیام گفت:
پس با این حساب،لویی و النور میتونن هنوزم عاشق هم باشن!
سرم و پایین انداختم و زمزمه کردم:
خودمم خوب میدونم،اما آرزو میکردم که اینطور نباشه!
.
.
.
واقعا عالی بودی تانیا!!پولیم که بهت قول داده بودم و به حسابت واریز کردیم.حالا میتونی بری!!اما..پیتر تو بمون!!!
از اونجا خارج شدم و در اون اتاق و بستم،اما قبل از اینکه برم گوشم و به در نزدیک کردم،صداهای همون مرد میشنیدم که میگفت
پیتر،حالا نوبت سوفیا و لیامه!
پایان پارت هفتاد و ششم❤

sorryWhere stories live. Discover now