قسمت چهل و نهم.

407 43 1
                                    

همه دور هم نشسته بودیم که لویی با طعنه گفت:
هی بچه ها!دیشب مهمونی خیلی خوش گذشت مگه نه؟؟؟؟
من و هری و زین همزمان داد زدیم:
اصلا،اصلا،اصلا خوش نگذشت!
بعد هری با اخم به زین خیره شد!زین گفت:
بابا دختره داشت خفه میشد! خب باید چیکار میکردم؟اصلا تقصیر منه؟؟؟
من به جای هری جواب دادم:
بله!پس تقصیر کیه؟؟
زین دستش و محکم به پیشونیش کوبوند و بعد رو به من کرد و گفت:
او!باو من قلط کردم!دیگه حوصله بحث با تو یکی رو ندارم!
نایل با کنجکاوی پرسید:
ببینم،قضیه چیه؟؟؟
لیام با خونسردی گفت:
هیچی بابا،دیشب زین تانیا رو بوسید!
نایل با تعجب گفت:
دیشب؟؟؟؟کی؟؟؟
گفتم:
شما اون موقع پیش ملیسا خانوم بودید!
نایل به من خیره شد،اون لحظات خیلی معظب بودم!برای اینکه از زیر بار نگاه های سنگینش بیرون بیام بلند شدم و به یکی از اتاق های هتل که واسه من شده بود رفتم و خودم و با لباس های توی ساکم سر گرم کردم که بعد از چند لحظه نایل به کنارم اومد و به دیوار کنار در اتاق تکیه زد و باز به من خیره شد!
از جام بلند شدم و به کنارش رفتم:
چیه؟؟چیزی میخوای؟؟
نایل بی توجه و آروم گفت:
نگاه کردن کسی رو که دوستش داری درحالیکه هر لحظه داره ازت دور میشه خیلی دردناکه!
به چشم های پر از غمش خیره شده بودم که ناگهان صدای در و شنیدیم!
...
لویی گفت:
چرا النور نیومده پس؟؟؟
کندل گفت:
مثلا امشب تولدشه،پس کلی کار داره!
پری درحالیکه سرش تو گوشی موبایلش بود گفت:
فکر نکنم من امشب به پارتی بیام!
زین با تعجب گفت:
آخه واسه چی؟؟؟؟؟
پری:
آخه لباسم و توی لندن جا گذاشتم!!!!
هری گفت:
خب اینکه مشکلی نداره میتونی بری و یک پیرهن جدید بخری!
ملیسا گفت:
آقا هری، دخترا خیلی با پسرا فرق دارن و به همین راحتی یک لباس پسندشون نمیشه!
ناگهان سوفیا از روی صندلیش بلند شد،لیام پرسید:
داری کجا میری؟؟؟
-دخترا!بهتره بریم و واسه ی پری یک لباسه خوب پیدا کنیم!
کندل رو به پری گفت:
بلند شو!یالا!
-من از سر جام بلند نمیشم،خودتون به خرید برید.
...دیگه دخترا به جز پری،از خونه بیرون رفته بودن تا یک پیراهن واسه پری بخرند،زین رو به پری گفت:
آخه پری من بدون تو توی پارتی چیکار منم؟؟؟
پری بی تفاوت جواب داد:
به من چه؟؟؟
زین با ناراحتی گفت:
یعنی واست مهم نیست؟
-راستش،نه خیلی!
زین نگاهش و از پری گرفت و آهسته گفت:
فکر کنم پیراهن،فقط یک بهونه باشه!
وقتی چهره ناراحت زین رو دیدم دلم خیلی واسش سوخت!ناگهان فکری به ذهنم رسید!
به اتاقم رفتم و پیراهنی که سلنا واسه مهمونی بهم داده بود،رو از توی ساکم برداشتم،اول یکم شک کردم،اما وقتی به یاد زین افتادم،تردیدم از بین رفت...
لباسی که سلنا بهم داهد بود،یک پیراهن بلند و تنگ پولکیه قهوه ای رنگ بود،که واقعا زیبا بود!
...
-هی پری این پیراهن واسه مهمونی چطوره؟؟
پری از روی صندلیش بلند شد و با ذوق گفت:
واااای این خیلی خوشگله!یعنی...این و به من میدی که واسه امشب بپوشم؟؟؟
سرم و به نشانه ی رضایت تکون دادم.
-وای!اصلا حیفم میاد که به پارتی نیام و این لباس خوشمل و نپوشم!
زین رو به من کرد و گفت:
هی، پس تو چی؟؟؟
-میدونی...فکر میکنم اینکه پری امشب به مهمونی بیاد تا اینکه من بیام خیلی مهم تر باشه!
زین لبخندی زد:
مرسی تانیا!
پایان پارت چهل و نهم

sorryWhere stories live. Discover now