قسمت هشتاد و پنجم.

344 35 0
                                    


به سختی در خونه رو باز کردم و وارد شدم،اولین کاری که کردم بود این بود که ژاکت خیسم و از تنم بیرون بیارم و به یه گوشه پرت کنم،خانوم کرن از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم اوضاعم خشکش زد:
اوه سلام کرن!!تو آسمون آفتابی امروز صبح و دیدی؟؟کی فکرش و میکرد که امروز همچین بارونی بباره؟؟هه، فک کنم این هوای ابری واسه عاشقایی که چندین وقته از هم دورن و امروز میخوان بعد از مدت ها هم و ببینن مناسب باشه!!
کرن همچنان مضطرب بهم نگاه میکرد:
خانوم...اون خواننده ی معروف..الان تو اتاق شماست!!
داد زدم:
فااک!!اصلا یادم نبود!!ببینم اوضاعش چطوره؟؟
-خب...اون فعلا بیهوشهه!!
-ببینم کرن...مطمئنی اون نمرده؟؟
کرن خندید:
نه خانوم...!!فقط از خستگی زیاد وقتی اومد ،بیهوش شد و خوابش برد!!
.
با کنجکاوی در اتاقم و باز کردم،یک پسر روی تختم خوابیده بود،اون پشتش به من بود پس به جز موهای بلوندش چیزی رو نمیدیدم!!
یکدفعه انگار تازه بیدار شده باشم رو به کرن گفتم:
هیییی کرن!!چرا اون الان روی تخت من خوابیده؟؟چرا گذاشتی که...
پرید وسط حرفم:
خانوم!!اون یک فرد معروفه،فک کردم که دور از احترام باشه که اون و به اتاق خودم ببرم!!
اون درست میگفت!!چند لحظه سکوت کردم و بعد از اتاقم بیرون اومدم:
اومیدوارم زود تر بیدار شه و از روی تخت نازنینم بلند بشه...!!
.
لورن از پشت تلفن جیغی زد که نزدیک بود کر شم:
معروف؟؟کرن!!تو بگو اسمش چیه؟؟
کرن به نزدیکی تلفن اومد و گفت:
فک میکنم از گروه واندایرکشن باشه!!
لورن دوباره جیغ زد:
فاااک!!این امکان ندارههههه!!!کیه؟کدومشونه؟؟
من که کلا هنگ کرده بودم،کمی فکر کردم و گفتم:
من  که درست ندیدمش و نمیشناسمش،ولی...موهاش بلونده!!
لورن جیغ جیغو دوباره نعره زد:
واای!!نایلر😲سارا من دارم میاممم!!!
.
لورن گوشیم و از دستم گرفت و گفت:
جواب من و بده!!پس کی میتونم ببینمش؟؟؟
با کلافگی گوشیم و از دستش گرفتم و گفتم:
فعلا که خوابه!!
و دوباره به اس ام اس بازیم با الیور پرداختم:
الیور،الان کجایی؟؟
-بیرونم،چطور؟؟
-نکنه دوباره با یک دختری!!!😐😐
-سارا،من بعد از تو دیگه باهیچ دختری نبودم!!
چند دقیقه گذاشت تا اینکه دوباره پیام داد:
من از وقتی با تو بودم با هیچ دختری نبودم،تو هم که وظایفت و به عنوان یک دوست دختر انجام نمیدی،پس این روزا حالم خیییلی خرابه😧
بلافاصله بعد از خوندن پیامش ،گوشیم و خاموش کردم؛فکر کردن به اینکه وظیفم چی میتونه باشه باعث میشد مغزم از کار بیوفته!!
میخواستم حواسم و پرت کنم،پس رو به لورن گفتم:
هی....ببینممم...خب...راستی از پسر عموت چه خبر؟؟؟هنوز بهش نگفتی؟
لورن خجالت زده دستی به موهاش کشید و گفت:
راستش هنوز نه!در واقع میترسم...میترسم از اینکه ردم کنه!!
-ولی یادت باشه که آخرش اسمش و بهم نگفتی😐
-تو هم اسم دوست پسر گرامیت و نگفتی😐
-حداقل تا تولد النا صبر کن!اونجا خودت می بینیش!
.
بی تفاوت به دیوار تکیه زده بودم،در حالیکه لورن داشت خودش و تیکه پاره میکرد تا خانوم کرن بهش این اجازه رو بده که اون پسره رو ببینه:
آخه نمیفهمم،حاله که بهوش اومده دیگه چرا نمیزاری برم پیشش،؟؟
خانوم کرن سرش و به طرفم چرخوند:
سارا،بهتره تو بری پیشش!!
لورن داد زد:
چی؟؟؟
-خب فکر کنم توی این وضعیتش اگر یکی که فنش نباشه به ملاقاتش بره اون راحت تر باشه!!!
.
وارد بالکن شدم،اون کنار نرده ها ایستاده بود و به منظره نگاه میکرد،هنوز متوجه حضورم نشده بود،با دیدن نیمرخ چهرش دلم لرزید!!نمیدونم باید اسم اون احساس و چی بزارم اما اون باعث شد که یکدفعه سرم و برگردونم،به زمین خیره شده بودم:
طرز نگاهش،رنگ چشماش،حالت چهرش همه اینا یک حس آشنا رو بهم منتقل میکرد !!!!
نمیدونم چرا اما یکدفعه از بالکن خارج شدم،لورن رو بهم گفت:
چی شد؟؟دیدیش؟؟؟
انگار از خواب پریده باشم یکدفعه سرم و بلند کردم و به لورن نگاه کردم و بعد بی اختیار ،دوباره به بالکن برگشتم،به سمتش رفتم،چونش و گرفتم و سرش و به سمت صورتم چرخوندم تا یکباره دیگه چهرش و کامل ببینم:
با تعجب به صورتش زل زده بودم،دست خودم نبود اما اشکام صورتم و پر کرده بودند!
به این فکر میکردم که چقدر برای اون باید مزخرف باشه که یکنفر بی دلیل،بهش زل زده و داره گریه میکنه!!
اما با کمال تعجب دیدم که توی چشمای اونم اشک جمع شده!!به سختی زبونش و حرکت داد:
تانیا...!!تو...!!!
چند لحظه با تعجب بهش نگاه کردم و بعد سرم و برگردوندم تا ببینم داره با کی حرف میزنه!!!
اما مثل اینکه اون درست به خودم خیره شده بود!!!
لبخندی زدم و گفتم:
اسم من ساراست نه تانیا!!
یکدفعه حالت چهرش عوض شد،با تردید پرسید:
تو...تانیا،نیستی؟؟؟
شاید این یکی از مزخرف ترین سوالاتی بود که تا اون لحظه شنیده بودم!!!
دیگه از اون حس و حالی که اولش داشتم خارجشده بودم،پوزخندی زدم:
خب من سارا توییستم،توی کالج درس میخونم،یک نامزد دارم و تانیای شما رو هم نمیشناسم!!
بهم خیره شد،چندین بار سر تا پام و با تردید چک کرد و با تعجب گفت:
تو دوست پسر داری؟؟
-مگه مشکلی داره؟؟من واقعا فکر میکنم این افکار همه نشونه اینکه حالت واقعا بده!!
یکدفعه حالت چهرش عوض شد،اونم پوزخندی زد:
آره...تو تانیا نیستی!!چون اون واقعا زیبا بود!!
چی؟؟؟یعنی اون الان تیکه پروند؟؟سعی کردم خودم و جم و جور کنم:
خب...منم مطمئنم چون غیر ممکنه که من اونقدر بدسلیقه بوده باشم که بایکی مثل تو باشم!!
با عصبانیت اول من و بعد اون با کمال آرامش،از بالکن بیرون اومدیم،لورن با هیجان پرسید:
ببینم باهاش عکس گرفتی؟؟
پوزخندی زدم و بلند،جوری که بشنوه گفتم:
هه ،من با اون عکس بگیرم؟؟
بلافاصله گفت:
اگه میگفت هم محال بود که من قبول کنم!!
با حرص بهش نگاه کردم،از توی چشماش میخوندم که از اینکه روی اعصابم راه بره لذت میبره!!
از تهه دلم امیدوارم زودتر از خونم گورش و گم کنه!!😝
پایان پارت هشتاد و پنجم

sorryWhere stories live. Discover now