زین رو کرد بهم:
ببینم میخوای روی تخت بخوابی؟؟
-اوهوم
-ولی این تخت منه!!
بی توجه،ملافه رو روی سرم کشیدم و بعد گفتم:
من دیشب هم همینحا خوابیدم،اما تو اعتراضی نکردی!!!!
...با تعجب ملافه رو از روی سرم پایین کشیدم:
زین چیکار می کنی؟؟؟؟؟چرا اومدی روی تخت؟؟؟
-من کوتاه نمیام😐من باید امشب روی تخت بخوابم؛تو هم کوتاه نمیای مگه نه؟؟؟😏
روم و ازش برگردوندم و گفتم:
بله،من کوتاه نمیام و منم روی تخت میخوابم ولی تو جرات داری امشب یک حرکت اضافه ازت سر بزنه!!!.
زین شروع به خندیدن کرد،با تعجب گفتم:
چرا میخندی؟؟
-تو خیلی عجیبی!!مگه من عشقت نیستم؟؟چرا باید ناراحت بشی اگه ...؟؟؟؟
داد زدم:
عشقم لطفا خفه شو و فقط کفه مرگت و بزار!
.
.
.
چشمامون و که باز کردیم تقریبا همه بالای سرمون بودند با تعجب بهمون خیره شده بودند!!!
لویی با تعجب گفت:
دوباره؟؟؟
داد زدم:
لویی اون دفعه هیچ اتفاقی نیوفتاده بوووود!!
لیام گفت:
یعنی این دفعه افتاد؟؟؟؟
ولیحا با تعجب رو به زین گفت:
داداش تو که این مدلی نبودی!!!
رو بهش گفتم:
ولیحا جونه ننت تو دیگع کوتاه بیا!!!
اصلا رای میگیریم!!!کیا موافقن با من؟؟
به جز تریشیا خانوم کسی دستش و بالا نیاورد😐
پربدم توی بغلش:
مرسی تریشیا خانوووم!
حالا کیا مخالفن؟؟؟؟
با تعجب به طرف زین رفتم:
تو دیگه چرا دستت و بالا اوردی؟؟؟؟
رو به دخترا که چپ چپ نگاهم میکردند،کردم:
ببینید!!زین داره میخنده!یعتی فقط میخواد حرص من و دربیاره!!
بعد به سمت پسرا رفتم و به صورتشون خیره شدم:
ببینید؛اینام دارن میخندن!!!اصلا صبر کنید ببینم،شما هم که دارید میخندین😒
.
.
.
ناگهان النور و سوفیا وارد خونه شدن:
سلاااااااام!!!
لیام با تعجب گفت:
شما دو تا؟؟
-خب هرچی صبر کردیم شما بر نگشتید،مجبور شدیم خودمون بیاییم اینجا!!
لویی پرید توی بغل النور:
دلم خیلی واست تنگ شده بود!!!
لیام هم به نزدیکی سوفیا رفت و با یک لبخند روی لباش،گفت:
عااالی شد که به اینجا اومدی!!!!!
.
.
.
روی مبل نشسته بودم و به سوفیا و لیام،النور و لویی نگاه میکردم.اگر من نمیتونم طعم عشق و بچشم چقدر خوبه که حداقل کسایی هستن که به عشقشون رسیدن!!
.
.
.
توی بالکن ایستاده بودم و توی فکر بودم که ناگهان یک پیام به گوشیم رسید:
تانیا،ماموریت جدید داری.زود تر خودت و برسون!!
با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بودم:
ماموریت جدید؟؟؟؟؟
در حالی که دستام میلرزید،تایپ کردم:
بله،الان میام قربان!
.
.
.
داد زدم:
خداحافظ همگی!!!
هری بلافاصله گفت:
میخوای بری بیرون؟؟؟؟
نایل رو بهم کرد:
کجا،یکدفعه؟؟
با تعجب بهشون خیره شده بودم که ناگهان زین پرید وسط:
ببینم میخوای کجا بری؟؟؟
با اخم رو کردم بهش:
آخه به تو چه؟؟
-آخه تو عشقمی !ببخشید...یعنی...من عشقتم!!!
با تعجب بهش نگاه کردم و در حالیکه از خونه خارج میشدم گفتم:
نگران نباشید،زود بر میگردم☺
.
.
.
جلوش خم شدم و گفتم:
سلام قربان!!
.
.
.
بیا این کاغذ رو بگیر،وقتی از اینجا خارج شدی،بخونش.توش کاری که باید بکنی نوشته شده.فقط...میدونی که اگر انجام ندی...؟؟
-بله قربان،من هرکاری که باشه رو انجام میدم!
و کاغذ رو ازش گرفتم.
...روی یکی از نیمکت های توی پیاده رو نشستم و با کنجکاوی نامه رو باز کردم:
باید لویی و النور بهم بزنند!
و این هم کاری که تو باید بکنی تا این اتفاق بیوفته...
.
.
.
کاغذ رو توی جیبم گذاشتم،بارون شدیدی میبارید،اشکای روی گونم و پاک کردم و آروم زمزمه کردم:
Sorry louis,sorry eleanor...
پایان پارت هفتادم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles