قسمت هفتاد.

442 32 3
                                    

زین رو کرد بهم:
ببینم میخوای روی تخت بخوابی؟؟
-اوهوم
-ولی این تخت منه!!
بی توجه،ملافه رو روی سرم کشیدم و بعد گفتم:
من دیشب هم همینحا خوابیدم،اما تو اعتراضی نکردی!!!!
...با تعجب ملافه رو از روی سرم پایین کشیدم:
زین چیکار می کنی؟؟؟؟؟چرا اومدی روی تخت؟؟؟
-من کوتاه نمیام😐من باید امشب روی تخت بخوابم؛تو هم کوتاه نمیای مگه نه؟؟؟😏
روم و ازش برگردوندم و گفتم:
بله،من کوتاه نمیام و منم روی تخت میخوابم ولی تو جرات داری امشب یک حرکت اضافه ازت سر بزنه!!!.
زین شروع به خندیدن کرد،با تعجب گفتم:
چرا میخندی؟؟
-تو خیلی عجیبی!!مگه من عشقت نیستم؟؟چرا باید ناراحت بشی اگه ...؟؟؟؟
داد زدم:
عشقم لطفا خفه شو و فقط کفه مرگت و بزار!
.
.
.
چشمامون و که باز کردیم تقریبا همه بالای سرمون بودند با تعجب بهمون خیره شده بودند!!!
لویی با تعجب گفت:
دوباره؟؟؟
داد زدم:
لویی اون دفعه هیچ اتفاقی نیوفتاده بوووود!!
لیام گفت:
یعنی این دفعه افتاد؟؟؟؟
ولیحا با تعجب رو به زین گفت:
داداش تو که این مدلی نبودی!!!
رو بهش گفتم:
ولیحا جونه ننت تو دیگع کوتاه بیا!!!
اصلا رای میگیریم!!!کیا موافقن با من؟؟
به جز تریشیا خانوم کسی دستش و بالا نیاورد😐
پربدم توی بغلش:
مرسی تریشیا خانوووم!
حالا کیا مخالفن؟؟؟؟
با تعجب به طرف زین رفتم:
تو دیگه چرا دستت و بالا اوردی؟؟؟؟
رو به دخترا که چپ چپ نگاهم میکردند،کردم:
ببینید!!زین داره میخنده!یعتی فقط میخواد حرص من و دربیاره!!
بعد به سمت پسرا رفتم و به صورتشون خیره شدم:
ببینید؛اینام دارن میخندن!!!اصلا صبر کنید ببینم،شما هم که دارید میخندین😒
.
.
.
ناگهان النور و سوفیا وارد خونه شدن:
سلاااااااام!!!
لیام با تعجب گفت:
شما دو تا؟؟
-خب هرچی صبر کردیم شما بر نگشتید،مجبور شدیم خودمون بیاییم اینجا!!
لویی پرید توی بغل النور:
دلم خیلی واست تنگ شده بود!!!
لیام هم  به نزدیکی سوفیا رفت و با یک لبخند روی لباش،گفت:
عااالی شد که به اینجا اومدی!!!!!
.
.
.
روی مبل نشسته بودم و به سوفیا و لیام،النور و لویی نگاه میکردم.اگر من نمیتونم طعم عشق و بچشم چقدر خوبه که حداقل کسایی هستن که به عشقشون رسیدن!!
.
.
.
توی بالکن ایستاده بودم و توی فکر بودم که ناگهان یک پیام به گوشیم رسید:
تانیا،ماموریت جدید داری.زود تر خودت و برسون!!
با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بودم:
ماموریت جدید؟؟؟؟؟
در حالی که دستام میلرزید،تایپ کردم:
بله،الان میام قربان!
.
.
.
داد زدم:
خداحافظ همگی!!!
هری بلافاصله گفت:
میخوای بری بیرون؟؟؟؟
نایل رو بهم کرد:
کجا،یکدفعه؟؟
با تعجب بهشون خیره شده بودم که ناگهان زین پرید وسط:
ببینم میخوای کجا بری؟؟؟
با اخم رو کردم بهش:
آخه به تو چه؟؟
-آخه تو عشقمی !ببخشید...یعنی...من عشقتم!!!
با تعجب بهش نگاه کردم و در حالیکه از خونه خارج میشدم گفتم:
نگران نباشید،زود بر میگردم☺
.
.
.
جلوش خم شدم و گفتم:
سلام قربان!!
.
.
.
بیا این کاغذ رو بگیر،وقتی از اینجا خارج شدی،بخونش.توش کاری که باید بکنی نوشته شده.فقط...میدونی که اگر انجام ندی...؟؟
-بله قربان،من هرکاری که باشه رو انجام میدم!
و کاغذ رو ازش گرفتم.
...روی یکی از نیمکت های توی پیاده رو نشستم و با کنجکاوی نامه رو باز کردم:
باید لویی و النور بهم بزنند!
و این هم کاری که تو باید بکنی تا این اتفاق بیوفته...
.
.
.
کاغذ رو توی جیبم گذاشتم،بارون شدیدی میبارید،اشکای روی گونم و پاک کردم و آروم زمزمه کردم:
Sorry louis,sorry eleanor...
پایان پارت هفتادم

sorryWhere stories live. Discover now