#پارت_هشتم:
تصمیم گرفتم پای گوش وایسم و ببینم واکنششون نسبت به من چیه!
صداهایی رو میشنیدم:
-اصلا بهش نمیاد که یک دختره پولدار باشه!
😕
-شنیدی که لیام،آقای پیتر گفت که پدرش قرار بوده اسپانسر ما بشه اما مرده و تمامی دارییش به این دخترش رسیده تانیا هم شرط گذاشته که در صورتی اسپانسر واندی میشه که 6ماه با ما زندگی کنه!
-این دختره فقط مزاحمه ماست باید زودتر کاری کنیم که از دست ما فرار کنه و بره!
😒
-زین درست می گه،باید بهش بی محلی کنیم تا از تنهایی دمش رو بزاره رو کولش و بره!
😏
به،به،ما چی فکر میکردیم چی شد!😐 زین تصورش از من یک مزاحمه! اخیــــ بدبخت نمیدونه که چه نقشه هایی واسش کشیدن!
😏
خدایا من چجوری زینی که از من متنفره رو به یک زین عاشق پیشه تبدیل کنم!
😓
اصلا چرا تقریبا مدیر برنامه همچین چهره منفوری از من واسشون ساخته؟!بهتر نبود میگفت مثلا، من ملکه زیبایی برزیلم؟؟؟!!!
😌☺😊
.
.
.
حدود یک هفته بود که من داشتم با واندی زندگی میکردم اما تا حالا یک کلمه هم با زین صحبت نکرده بودم!چه برسه که بخوام دلش رو ببرم!نه فقط زین،بلکه با هیچکدوم از اعضای دیگر واندایرکشن هم صحبت نکرده بودم!صبح های زود اونا همراه با پیشخدمته به سر استودیو واسه تمرین میرفتن و معلوم نبود کی برمی گردن!به هر حال هر وقت هم که بیان به من هیــــچ توجهی نمی کنند!انگار که واسه فراری دادن من خیلی جدین!یعتی واقعا تصورشون از من یک مزاحمه؟
😫
روز ها خیلی توی این خونه حوصلم سر میره اما یک پیرزنه هست که توی واحد پایینی زندگی میکنه بعضی اوقات میرم پیشش،حداقل اینجوری سرم یک ذره گرم میشه!😕 امروز که خانوم الیزابت،همون پیرزنه واحد پایینیه به واحد ما اومده بود تا باهم حرف بزنیم،گفت که خیـــــــلی خونه کثیفه!منم تصمیم گرفتم خونه رو حسابی برق بندازم!
😊
.
.
.
وای خدا!دیگه نای نفس کشیدنم ندارم!😣 به زور خودم و به مبل رسوندم روش دراز کشیدم،سلنا در مقابل این پنج تا یک فرشته بود!😰 از صبحی که رفتن بیرون تا همین الان که ساعت 9 شبه، دارم یک سره جارو میزنم!پیشخدمته هم که قربونش برم دست به سیاه و سفید نمی زنه!والا ما که توی خونه سلنا مثل ایشون نبودیم!
😒😒
***
بالاخره آقایون واندی تشییف فرما شدن!اما هیچ کدومشون به روی خودشون هم نیاوردن که خونه داره برق میزنه!منه بدبخت و بگو که از صبحی دارم جون میکنم!
😪
هر کسی سرش به کاری گرم بود که ناگهان زنگ واحد زده شد،لیام در و باز کرد و شروع کرد با یکی صحبت کردن.
لویییس گفت:
هی لیام کی پشت دره؟؟؟
خانوم الیزابته،میگه فردا قراره نوهاش بیان خونشون. میگه اگه ممکنه یکی از ما بریم پیشش و بهش تو تمیز کردن خونه کمک کنیم!
با این حرف لیام خونه ساکت شد!من که نمی رفتم چون دیگه داشتم از خستگی میمردم!اما انگار همه به من خیره شده بودند!
😐
به لیام یک چشم خوره ای رفتم و سرم رو از طرفشون برگردوندم به نشانه ای این که من خونه پیرزنه برو نیستم!
😕
اما زین با لحن مزخرفی گفت:
تانیا جون،خانوم الیزابت منتظره!
😛
اون لحظه میخواستم کله زین و از جا در بیارم!وای خدا چقدر اینا نامردن!!!آخه چطور دلشون میاد؟
😢
مثل اینکه ناچار بودم!پس به سختی از جام بلند شدم و لنگ لنگ کنان به سمت در میرفتم که ناگهان یکی دستم رو گرفت:
تانیا،تو نمیخواد بری!از صبحی کلی زحمت کشیدی!من میرم و خونشون رو مرتب میکنم!!تو فقط یکم استراحت کن!
روم رو برگردوندم،
با دو تاچشم آبی رنگ مهربون مواجه شدم!آیــــ که چقدر این چشم ها واسم آشنا هستند!بگذریم...
مثل اینکه این چشم های آشنا چشم های این نایل بود که با مهربونی بهم زل زده بود و این حرف هارو میزد!!!
😳 🙊
پایان پارت هشتم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles