قسمت نود و سه.

502 40 17
                                    

داستان از نگاه تانیا:
برای چهارمین بار زنگ در و فشار دادم،دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت!
لویی در و باز کرد و خشکش زد!!
با لبخند پهن رو صورتم گفتم:
سلاممم لویی!خیلی دلم برات تنگ شده بود!
-ببینم لویی،اون کیه پشت در؟؟
صدای کندل و شنیدم که این و پرسی
لویی و که انگار حالا حالا ها حالش خراب باشه رو کنار زدم و وارد شدم:
سلاامممم!!
میتونم بگم همه دهناشون از تعجب باز شده بود!
وقتی ملیسا رو کنار نایل دیدم حالم بد شد خیلی بد!
اما سعی کردم آروم باشم،به سمت زین که هنگ کرده بود رفتم و با لحن خاصی گفتم:
چرا به فرودگاه واسه استقبالم نیومدی؟؟؟
-هاع؟؟
زین با تعجب بهم زل زده بود و حدس میزنم به زور نفس میکشید

بخاطر این چشمای متعجبی که بهم زل زده بودن نزدیک بود از خنده منفجر بشم! یکدفعه زین و توی بغلم گرفتم
میتونم بگم دیگه همه نفسشون بریده بود:
اوووه زی زی جون !واقعا دلم برات تنگ شده بود!چرا جواب ایمیلام و نمیدادی؟
این با لحنی گفتم که حال خودمم بهم خورد
از بین اونا که خشکشون زده بود ،هری به سمتمون اومد،چند لحظه به من خیره شد و بعد پوزخندی زد:
این خیلی مسخرس!!
سعی کردم به روی خودم نیارم و لبخند پهنی زدم و به تی شرت سبزش نگاه کردم:
اوووم آره!به نظره منم این تی شرت سبز خیلی مسخرس!
هری با حرص بهم زل زد:
شلغم😐
پوزخندم پررنگ تر شد:
آره..بنظره منم این واژه واقعا برای تی شرتت مناسب باشه اما صبر کن...نخود بهتر نیست؟!!
هری چند لحظه بهم زل زد و کاملا متوجه شدم اگه الان توی این موقعیت نبودیم حسابم و میرسید!
چشمم به دستای نایل و ملیسا افتاد که انگشتاشون توی هم قلف شده بود و بعد به صورت نایل نگاه کردم توی چهرش پر از سوال بود اما من توجهی بهش نکردم،میتونم بگم من واقعا از دستش ناراحت بودم
بلاخره انگار دخترا از شوک خارج شده بودن،کندل رو بهم کرد:
ببینم اگه از فرودگاه میای ،نباید حداقل یک چمدون و همراهت داشته باشی؟
ملیسا رو به زین کرد:
چرا چیزی درموردش نگفتی؟چرا بهمون نگفتی که داره برمیگرده لندن؟
اینجا بود که کاملا فهمیدم چقدر بی فکرم!آخه چطور به اینجا اومدم بدون اینکه حتی کمی قبلش درمورد اینا فکر کنم؟
همه به صورتای من و زین زل زده بودن و منتظر جواب بودن
ناگهان فکری به ذهنم رسید،تنها راهی که نجات پیدا میکردم:
اووه!من پرواز خیلی خسته کننده ای داشتم،پس میرم یک دوش بگیرم!
.
از حموم بیرون اومدم و حوله رو دوره موهای خیسم پیچیدم
من واقعا دلم برای این خونه تنگ شده بود
وارد بالکن شدم و به منظره خیره شدم بودن توی این بالکن حس آرامش خاصی رو بهم میداد انگار من الان توی خونه واقعیم بودم
ناگهان یکی وارد بالکن شد و کنارم ایستاد من خشکم زد وقتی چهره ملیسا رو دیدم
من با یک لبخند مسخره بهش خیره شدم و واقعا این تنها کاری بود که به ذهنم رسید
اونم به منظره زل زده بود:
خب..تانیا تو واقعا به زین خیلی میای اما امیدوارم که به نایل نیای
-چی؟
بی توجه و با آرامش ادامه داد:
البته زین بیچارهم باید فرصت های زیادی رو از دست بده و این یکی از هزاران دلیلی که من بخاطرش معتقدم زین باید برات کافی باشه و نباید به فکر یکی دیگه مثل نایل بیوفتی
-ملیسا من واقعا نمی فهمم داری چی میگی
سرش و به طرفم چرخوند:
واقعا نمیتونی بفهمی؟زین اگه با جی جی باشه یک موقعیت خوب و بدست میاره و البته که با کسی مثل تو بودن چیزی جز دردسر نداره خب..وقتی تو بخوای با خدمتکار خونت رابطه داشته باشی،بهتر از این و هم نباید انتظار داشته باشی
من متعجب شدن از اینکه تا این لحظه خودم و کنترل کردم و جلوش به گریه نیوفتادم
ناگهان نایل واردبالکن شد و با تعجب به چهرم نگاه کرد و رو به ملیسا کرد:
تو به اون چی گفتی؟
-اوه..خب من داشتم براش تعریف میکردم که چقدر اون بوسه ی کنار ساحلمون لذت بخش بود
چی؟؟نایال ملیسا رو بوسیده؟؟
نایل با اضطراب بهم نگاه کرد و دوباره با خشم رو به ملیسا گفت:
بس کن لطفا
ملیسا حلقه تو دستش و جلوم گرفت:
یا اینکه تعریف میکردم چقدر خوش حال شدم وقتی این حلقه رو تو توی دستم کردی
دست خودم نبود و صورتم خیس خیس شده بود،من خیلی شوکه شده بودم و برام خیلی سخت بود که این حرفاش هضم کنم
نایل که اشکام و دید،داد زد:
خفه شو ملیسا
پوزخندی زد:
هه،خفه شم؟؟به صورتش نگاه کن!اون یک هرزه واقعیه!اون میگه عاشق زینه و الانم داره بخاطر تو اشک میریزه!
یکدفعه هری وارد بالکن شد:
تو نمیتونی درموردش این جوری حرف بزنی
و پشت سرشم کندل،لویی و لیام اومدن
زین با تعجب وارد بالکن شد و پرسید:
اینجا دعوا شده؟شاید..
وقتی چشمش به صورت من افتاد یکدفعه ساکت شد و دیگه حرفی نزد،نفس عمیقی کشید به سمتمون اومد:
ملیسا تو واقعا حق نداری باهاش اینجوری رفتار کنی..
ملیسا پرید وسط حرفش:
تو کی هستی که این و بهم میگی؟
-خب من دوست پسرشم
-مزخرف نگو زین،شما دو تا حتی یک بار هم همدیگه رو نبوسیدید!پس از من انتظار نداشته باش این حرفاتون و باور کنم
من اونجا وایساده بودم،هیچ صدا و یا حرفی رو نمی شنیدم و فقط به نایل زل زده بودم،من یک احمق واقعیم!چرا اینجا وایسادم و دارم برای پسری گریه میکنم که ...
زین لبخند خاصی زد ،از همون لبخندایی که میتونست یک دختر و بکشه و بعد به ملیسا خیره شد:
جدی؟؟تو داری میگی من و تانیا بوسه نداشتیم..؟؟خب..پس همتون خوب نگاه کنید
با همتونم!!!
این و خیلی بلند تر گفت
و بطرفم چرخید یکدفعه دستم و گرفت و من و به خودش چسبوند
هیچ فاصله ای بین من و خودش نبود،آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم خودم و ازش جدا کنم اما قدرت من در برابر اون خیلی ناچیز بود
اون یکی از دستاش و پشت کمرم گذاشت و یکدفعه لباش و روی لبام گذاشت!
خیلی شوکه شده بودم!!من به سمت عقب خم شده بودم و زین تقریبا روم بود و همه با تعجب بهمون زل زده بودن
اون هر لحظه آرامشش بیشتر میشد، زین آروم لباش و روی لبام میکشید و توی دهنم نفس میکشید
نفس عمیقی کشیدم، من از نایل رونده شده بودم اون امشب واقعا قلبم و شکست پس چرا من نتونم این کار و باهاش بکنم؟پس منم دستم و پشت زین گذاشتم،چشمام و بستم و لبام و روی لباش حرکت دادم
پایان پارت نود و سوم

sorryWhere stories live. Discover now