‎.قسمت هفتاد و سوم

409 37 4
                                    

با تعجب به طرف زین چرخیدم و به چشماش خیره شدم:
میفهمی داری چی میگی؟؟
زین لبخندی زد:
اوهوم
همه با تعجب به ما خیره شده بودند!
.
.
.
به ساعتم نگاهی کردم؛الانه که عکاس برسه،پس باید یک کاری بکنم!!
زین تاس و انداخت،به عدد روش خیره شدیم،داد زدم:
هعییییییی!!!بازم ما بازی رو بردیم💪
و بعد به کندل خیره شدم و پوزخندی زدم:
مثل اینکه گروه بعضیا هنوز موفق نشده که یک امتیازم بگیره!!
النور آروم بهم گفت:
تانیا بس کن!میخوای از بازی بیرونت کنه؟؟
-آره دقیقا همین و میخوام!
-بله؟
-چیزه...ولش کن!
دوباره رو به کندل کردم:
آخه وقتی بلد نیستید بازی کنید چرا فیگور میگیرید؟؟😏
کندل نفس عمیقی کشید:
اصلا توی خدمتکار،کاری نداری که بخوای انجام بدی در حالیکه نشستی داری بازی میکنی؟؟
انگار دنیا رو بهم داده باشن؛از جام بلند شدم:
اهههه چرا!!!اتفاقا کلی کار دارم!!پس من برم!!
اومدم برم که زین از عقب داد زد:
اگر تانیا از بازی بیرون بره منم بازی نمیکنم!
این زینم داشت بدجوری روی اعصابم میرفتا😤اصلا معلومه چش شده؟😞
به طرفش برگشتم:
زودی بر میگردم!😓
.
.
.
به ساعتم خیره شدم،واقعا دیر شده بود!!پس با عجله به سمت در دویدم اما ناگهان زین و دیدم!!پس محبور شدم بایستم!
زین داد زد:
تانیا صبر کن!
و بعدش به طرفم اومد و روبروم ایستاد؛به چشمام خیره شد و همینطور بهم نزدیک میشد،هر چی خودش و بهم نزدیک میکرد ؛خودم و عقب می کشیدم!!
بلاخره توقف کرد:
تانیا تو میتونی باور کنی که من عاشق تو شده باشم؟
-چی؟
-اصلا...اصلا این امکان پذیر نیست!مگه نه؟؟؟
-آه،آره!!اصلا پسری مثل تو چطور میتونه عاشق یکی مثل من بشه؟؟؟
-همینطوره!اومدم اینجا تا بهت بگم من عاشق تو نشدم؛فقط امشب یه تظاهر ساده کردم تا تو جلوی اون دخترا کم نیاری!!
بهش خیره شدم:
اصلا برای چی باید واست مهم باشه که من جلوی اونا....
-این دیگه به خودم مربوطه!!
زین این و گفت و بعد از کنارم رد شد...
ناگهان به خودم اومدم!
...تقریبا زمانی بود که عکاس باید میرسید!!!
اومدم برم که ناگهان نایل و روبروی خودم دیدم!!نفس عمیقی کشیدم و اومدم از کنار رد بشم که ناگهان دستم و گرفت:
صبر کن!!
روبروم ایستاد و دستاش و دوطرف صورتم گذاشت در حالیکه چشماش پر از اشک بود:
تو حرف های الان زین و باور میکنی؟؟باور میکنی که عاشقت نباشه؟؟تو حرفای هری و باور میکنی؟؟حرفای من و باور میکنی اگه الان بهت بگم چشمای من بخاطر تو به این روز نیوفتاده؟؟
واقعا دیر شده بود و من فرصت حرف زدن با نایل و نداشتم،نفس عمیقی کشیدم:
بله نایل!من باور میکنم!!من تمام حرفاتون و باور میکنم!!
بعد خودم و ازش جدا کردم و بلافاصله ازش دور شدم...
.
.
.
روی صندلی تو اتاقم نشسته بودم و به عکس ها نگاه میکردم.عکسایی که از آقای پیتر و اون دختره رو گرفتم بودم جدا کردم و توی یک جعبه روی میزم گذاشتم و بقیه عکس ها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
هیچکس اونجا نبود؛پس عکس ها رو توی کیف النور گذاشتم.
مثل اینکه دیگه دخترا داشتن میرفتن!!
کیف النور و برداشتم و به سمت در دویدم:
النور صبر کن!
-چیه؟؟
-کیفت و جا گذاشتی!!
و بعد کیف و به سمتش گرفتم.
النور کیف و گرفت و بعد هم رفتن.
در و بستم و بهش تکیه زدم،اشک روی گونم و پاک کردم:
Sorry!
.
.
.
توی بالکن ایستاده بوده بودم به حرف های امشب نایل فکر میکردم.
نفس عمیقی کشیدم:
نایل!من خوب میفهمم!!خوب حس میکنم!درک میکنم که دیگه اوضاع عادی نیست؛تو و هری و زین دیگه معمولی نیستید!!!اما...
دیگه اشکام صورتم و پر کرده بودند؛نفش عمیقی کشیدم و دستام و روی نرده های بالکن گذاشتم و سرم و روی دستام:
اما...اما من وقت برای اینجور فکر ها ندارم!من اومدم اینجا تا ماموریتام و تموم کنم!!پس جایی واسه اینجور چیز ها نمی مونه!نباید اتفاقاتی بیوفته که توی برنامه نبوده!
سرم و بلند کردم:
قول میدم؛قول میدم به همین آرومی که وارد زندگیتون شدم و کم کم نقشم براتون پررنگ شد؛همینطور هم از زندگیتون بیرون برم جوری که حتی حسش نکنید!...
پایان پارت هفتاد و سوم

sorryWhere stories live. Discover now