قسمت چِهلم.

492 43 2
                                    

وقتی سرم رو بالا اوردم سالن بزرگ و باشکوهی رو روبروی خودم دیدم،فکر کنم همون سالن پارتی امشب باشه!
هنوز هری و نایل پشت سرم بودند،چند قدمی که جلوتر رفتیم همون لیموزینی که امشب پسرا و دخترا توش بودند جلوی هری و نایل وایساد.ملیسا و کندل توی لیموزین بودند،کندل رو به پسرا گفت:
سوار نمیشید؟؟؟
اما نایل و هری بدون توجه به اون ها هنوز پشت سرم می اومدند، خیلی کنجکاو بودم که بدونم میخواهند چیکار کنن!چون پشت سرم بودند به سختی میتونستم از ماجرا با خبر بشم..
کندل و ملیسا بلاخره از توی ماشین پیاده شدند.ملیسا دست نایل و کندل دست هری رو گرفت و به داخل لیموزین کشوندند.
کندل که من رو دیده بود گفت:
تانیا،تو هم که پیاده میری،مگه نه؟؟؟
بی توجه،رو به کندل گفتم:
کندل تو دختر خیلی خوبی هستی ها!
ملیسا با تعجب گفت:
این چشه؟
ادامه دادم:
این پسرا امشب،بدجوری روی اعصابم بودند،مرسی که راحتم کردی!
درسته که حالم خراب بود،اما خوب میفهمیدم که داره چه اتفاقی می افته!اشک هام آروم،آروم به روی گونه هام می ریختند،همیشه همینطور بود،پشرا پیشم بودند و اما بعد تنهام می گذاشتند!
دوباره من با برف ها و سرما تنها شده بودم!اما هنوز قدم اولم رو برنداشته بودم که یکی دست راستم رو گرفت!
رویم رو که برگردوندم نایل و دیدم که از لیموزین پیاده شده بود و حالا هم دست من رو گرفته بود!
نایل با لبخند درحالیکه توی چشمام زل زده بود گفت:
محاله که اینبار هم تنهات بزارم!
وقتی که به سمت راستم چرخیدم ایندفعه هری رو دیدم که دست راستم رو گرفته!
هری با نگاه مهربونش میگفت:
ببینم تو که راه خونه رو بلد نیستی!مگه نه؟؟؟
.
.
.
به خونه رسیدیم.هنوز بقیه پسر ها از پارتی بر نگشته بودند!
وقتی لباس های خیسمون رو عوض کردیم روی کاناپه نشتم و به یک نقطه نامعلوم به روی زمین خیره شدم.
ناگهان نایل به سمتم اومد، دستم رو گرفت و به طرف اتاقش کشید.با تعجب دستم و عقب کشیدم و گفتم:
داری چیکار میکنی؟
نایل با نگرانی گفت:
تو با این حالت ،امشب بهتره که روی کناپه نخوابی!
آب دهنم رو قورت دادم و قاطعانه گفتم:
اما به نظرم بهتر باشه که امشبم با تنهاییم باشم و روی کاناپه بخوابم!
...آروم روی کاناپه دراز کشیدم و چشم هایم رو بستم،حالم خیلی خراب بود اما خیلی زود به خواب رفتم...
.
.
.
وقتی چشم هایم رو باز کردم خیلی تعجب کردم!چون توی یک اتاق روی تخت بودم،اما شب که روی کاناپه خوابیده بودم!
داشتم با تعجب به اتاق نگاه میکردم که ناگهان هری از پشت سرم به طرفم اومد کنار و گوشم گفت:
دیشب روی تخت من خوب خوابیدی؟؟؟؟
از ترس یک جیغ بلند زدم و بعد با تعجب گفتم:
دیشب،روی تخت تو؟؟؟
هری یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
دیشب نمیتونستم بزارم که با اون حال خرابت روی کاناپه بخوابی!
لوییس که روی تخت طبقه ی بالایی بود گفت:
تانیا، خیلی جالبه ها!هری که محال بود روی زمین بشینه،دیشب بخاطر تو روی زمین خوابید!!
رو به هری گفتم:
مرسی!
چند دقیقه ای به آرامش وسکوت گذشت اما ناگهان...
لوییس به طرز وحشتناکی از روی تختش به روی زمین افتاد و درحالیکه موبایلش توی دستش بود و با وحشت به روی صفحه اش خیره شده بود،روی تخت،کنار من نشست و گفت:
بدبخت شدیــــِم!!چهار روز دیگه تولد النورههههه!
هری با تعجب گفت:
خب،مشکلش چیه؟
با تمسخر گفتم:
واقعا که،خیلی خسیسی لویی!زورت میاد واسش کادو بخری؟
لوییس با آشفتگی گفت:
نخیر!...آخه باید شب تولدش پیشش اعتراف کنم!ببینم،تانیا!یادت نیست اون روز به النور چی گفتی؟تو گفتی من قراره شب تولدش یک چیزی رو بهش بگم!
هری گفت:
خب؟
لوییس ادامه داد:
دو شب قبله تولدش توی باغ پدربزرگش در پاریس یک مهمونی دوستانه است و شب قبل و شب تولدش هم توی یک سالن بزرگ در پاریس مهمونیه!
هری که دشتش زیر چونش گذاشته بود ،متفکرانه گفت:
لوییس و اعتراف؟لوییی،رسما بَخبَخ شدی!
پایان پارت چهلم

sorryWhere stories live. Discover now