قسمت شصت و نهم.

398 35 1
                                    

به چشمای هری زل زدم،توی چشماش یک غم موج میزد نمیتونستم غمگین بودنش و تماشا کنم لبخند پررنگی زدم و رو بهش گفتم:
چه خبر؟؟؟
هری فقط بهم خیره شد و حرفی نزد!!ناگهان فکری به ذهنم رسید!!به طرف زین دویدم:
عشقم من بستنی میخوام!
-بله؟؟؟؟
-من ب س ت ن ی میخواااااام!!!
-به من چه؟!
-وااا مثلا تو عشقمیااااا
-خب من عشقه تو هم تو که عشقه من نیستی!
یکدفعه دنیا به آشپزخونه رفت و با سه تا بستنی برگشت:
بفرما زین،این یکی واس من؛اون دوتا هم برای شما دوتا😏
هر دو تا بستنی و از دست های زین کشیدم:
مرسی عقشم😜
-هر دو تا رو میخوای بخوری؟؟
-دیگه اینجاش به تو ربطی نداره عشقمممم
به طرف هری رفتم؛همه با تعجب بهم نگاه میکردند وقتی هری به طرفم برگشت،نفس عمیقی کشیدیم و شپلقققق!!!!
کل بستنی ها رو به صورتم زدم!!!!
هری داد زد:
شک ندارم تو یک دیوونه اییییییی!!!
-از خودت یاد گرفتم!حالا دیگه بخند!😶
به طرف دنیا رفتم:
بستتی و رد کن بیاد یالااااا
-ههه این و میخوام بخورم
یواش گفتم:
ببین هری یک لبخند کمرنگ روی لباش نشسته!این یکی رو اگه بدی دیگه حله!!
دنیا بلند شد و ازم فاصله گرفت:
هرگزززز
-اینطوریه؟؟
به سمتش خیز برداشتم و یکدفعه پریدم!!بستنی رو ازش گرفتم،اما ناگهان پام لیز خورد و....
به اطراف نگاه انداختم:صورت زین کاملا با بستنی شکلاتی پوشونده شده بود و هری هم دیگه کم کم نزدیک بود از شدت خنده روده بر بشه😐😊
.
.
.
لیام به طرف میز رفت و دو تا بلیط و برداشت:
هی پس چرا اینا دو تان؟؟؟
لویی داد زد:
تریشیا خانوم پس ما چی؟؟؟؟؟نکنه میخواین با آقاتون تنهایی برین عشق و صفا😐😑😐
تریشیا خانوم لبخندی زد و بعد به من و زین نگاهی انداخت:
نخیر،اینا رو واسه دو تا زوج خوشمل گرفتم که باهم آشتی کنن!!!
حتما منظورش حرفیه که زین امروز توی اتاق زد و من رو ناراحت کرد!محااااله ببخشمش و همچنین محاااله با اون خدای شررات برم گردش😌
.
.
.
از سینما خارج شدیم،توی فکر بودم که حرفی که امروز بهم زد و ندیده بگیرم و بازم قربون صدقش برم یا اینکه باهاش قهر کنم؟؟!!😕
ناگهان جلوش ایستادم،به چشماش خیره شدم و سرم و کج کردم:
ببخشمش؟؟باهاش قهر کنم؟؟
نخیر!!!نمی بخشمش!!دیگه زیادی لوس شده!!!
عقب رفتم و باز هم شروع به راه رفتن کردیم ناگهان دختر و پسر جوانی رو روبروی خودمون دیدیم،پسر سویشرتش و دراورد و روی شونه های دختر انداخت و بعد یک بستنی قیفی بزرگ و به دستش داد!!!عجب اسکول هایی!از اون ور سردشونه و از اون طرف بستنی میخورن😐
وقتی بعد از اون دو نفر به خودم نگاه کردم نمی دونم چرا یکدفعه دلم شکست!!
دست زین و رها کردم و ازش فاصله گرفتم و به یک سمت نامعلوم شروع به دویدن کردم...
دیگه زین و پشت سرم نمی دیدم،روی نیمکت نشستم خیلی شوکه شده بودم:
ببینم مگه من عاشق شده بودم؟؟چرا به اون دوتا دختر و پسر حسودی کردم؟؟؟اصلا من کی عاشق شدم که خودم نفهمیدم؟؟من عاشق کی شدم؟
خیلی عجیب بود!!من واقعا گیج شده بودم:
من کی رو بیشتر از همه دوست دارم؟؟
دستام و بهم مالیدم،چقدر سردم شده بود!!
ناگهان زین از عقب پرید و روی نیمکت کنارم نشست!!
پالتوش و دراورد و روی شونه هام انداخت و بعد بستنی رو به طرفم گرفت:
بفرما😊
با تعجب به اون و بعد به بستنی ها نگاه کردم:
اینا دیگه چین؟توی این سرما؟
-اولا بگم اینا رو خریدم که بخوریم نه اینکه ناکارشون کنی!بعدشم خب...اون پسره هم به دختره بستنی داد!!
لبخند ریزی کردم:
خنگ!
-دماغ گنده!!
دوباره این شروع کرد!!!!اومدم محکم بزنم تو گوشش که دستم و گرفت و به چشمام زل زد:
متاسفم
-متاسفی؟؟
-بخاطر حرفام،واسه اینکه دلت و شکستم،من فقط...یکم هنوز شوکه ام تانیا!!!
به چشماش زل زدم...
.
.
.

توی حیاط خونه زین راه میرفتم،چشمام و بسته بودم:
آخه من چرا اینقدر خرمم؟؟؟؟چرا هنوز نمیدونم عاشق کیم؟؟من الان چه کسی رو بیشتر از همه دوست دارم؟؟؟؟واییی خدا خواهش میکنم بهم کمک کن!
هنوز حرفم تموم نشده بود که به یکی برخورد کردم،چشمام و که باز کردم نایل و جلوی خودم دیدم!!
-وایی ببخشید!
نایل لبخندی زد و گفت:
امروز با زین خوش گذشت؟؟
-آره،خیلی!
لبخند تلخی زد و اومد ازم کنارم رد شه که دستش و گرفتم و جلوش ایستادم و به چشمای آبی رنگش خیره شدم:
قبلا بهم گفتی حرفام با رفتارم فرق داره!!تو فقط به چشمام خیره شو،بهم بگو،بگو توشون چی میبینی؟؟بهم کمک کن،خواهش میکنم!!
نایل به چشمام خیره شد:
نمی فهمم،من نمی تونم!!!
-منظورت چیه؟
-وقتی بهشون خیره میشم،اینقدر محو زیباییشون میشم که دیگه هیچی نمی فهمم!!
نایل دستاش و دور کمرم حلقه کرد و بهم نزدیک شد،به لبام زل زد،حس میکردم قلبم داره میاد توی حلقم!!!تا بحال هیچوقت اینطور نبودم!!
دیگه چیزی نمونده بود... که ناگهان تریشیا خانوم داد زد:
تانیا ،نایل شما کجایید؟؟؟شام نمیخورید؟؟؟
پایان پارت شصت و نهم

sorryWhere stories live. Discover now