قسمت پنجاه و يكم.

450 41 1
                                    

هی پس النور کدوم گوری رفت؟؟؟اون که تا حالا همینجا بود!حالا من پسرا رو چجوری توی این سالن به این بزرگی پیدا کنم؟؟؟
سرم رو چندین بار به اطرافم چرخوندم ولی توی جمعیت نمیتونستم النور و پیدا کنم.پس به طرف اولین پسری که دیدم رفتم،اون سرش رو به طرف عقب چرخونده بود پس چهرش مشخص نبود.
همونطور که سرم رو به سمت پایین خم کرده بودم و به زمین خیره شده بودم به پسر گفتم:
ببخشید،شما میدونید النور خانوم کجاست؟؟؟
-چرا،اتفاقا چند لحظه پیش این اطراف دیدمش،دنبال من بیا!
زرشک!مثل اینکه قرار نیست من قیافه ایشون و ببینم!اون جلوتر از من راه میرفت و من هم پشت سرش در حالیکه دستش و گرفته بودم میرفتم.
نمیدونم چی شد که پام پیچ خورد و نزدیک بود که نقش بر زمین بشم که اون پسر به سرعت به طرفم اومد و من گرفت.
وقتی چشم به چشماش افتاد خشکم زد!اون نایل بود!
-تانیا...تو،اینجا...؟؟؟ببینم،چقدر...
اون با تعجب به من زل زده بود و منم به چشم های آبی زیباش خیره شده بودم که ناگهان ملیسا از عقب اومد:
اوووو!تانیا تو از کجا پیدات شد؟؟؟؟؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:
ببینم میز پسرا کجاست؟؟؟
و ملیسا به یکی از میز های توی سالن اشاره کرد.دستم هنوز توی دست نایل بود و اونم هنوز به من خیره شده بود،ملیسا رو به نایل گفت:
نایل!بریم بیرون از اینجا،یکم قدم بزنیم؟؟
اما نایل همچنان بی توجه ،به من نگاه میکرد،ملیسا از حرص گوشه لبش و گزید و بعد به طرف من و نایل قدم برداشت و دست نایل و از دست من جدا کرد و رو به نایل گفت:
نمی خوای بیای؟؟؟
نایل باز به من نگاهی انداخت و یک نفس عمیق کشید و با صدایی گرفته گفت:
چرا،بریم ملیسا!
ملیسا و نایل داشتند از من دور میشدند منم با بغض بهشون خیره شده بودم تا اینکه دیگه دیده نمیشدند.
درسته،من نمیتونستم!هر چه سعی میکردم نمیتونستم به نایل بی تفاوت باشم!
...
با یک جهش به طرف صندلی هری خیز برداشتم و گفت:
وووووووووواااااااا!!!
هری بعد از این اقدام نا محسوس من شروع به نعره کشیدن کرد!منم هِر و هِر میخندیدم!اما وقتی هری چشمش به صورت من افتاد انگار که لال شده باشه خفه شد و تنها بهم خیره شد!!!
من با تعجب بهش نگاه میکردم!
تا اینکه یکدفعه یکی از پشت،به کمرم زد:
هی خانوم محترم،روی صندلی من نشستید!
با یک حرکت سرم و به عقب چرخوندم،با دین زین با لبخند گفتم:
هی!زین تویی؟؟؟چه خبر؟؟؟پری و دیدی؟؟؟
زین با دیدن من،انگاری که جن دیده باشه دو متر به عقب پرید:
تو،تو اینجا چه میکنی؟؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
خب،النور من و وادار کرد که به پارتی بیام!
زین بهم نزدیک تر شد تا اینکه فاصلمون میلیمتری شد:
میگما چه جیگر شدی!
لیام اضافه کرد:
تانیا،تو خونه هم همیشه اینجوری بگرد،اینطوری بیشتر به دل میشینی!!!!
هری زین و که بهم نزدیک شد و بود و به عقب هول داد رو به لیام گفت:
ببینم،تو چشم سوفیا رو دور دیدی روت اینطوری زیاد شده؟؟؟
.
.
.
وقت رقص بود،لیام با سوفیا بود،النور و لویی باهم بودن،زین هم که منتظر پری بود که هنوز نیومده بود، کندلم که با هری در حال رقص بود،ملیسا هم طبق معمول با نایل داشتن میرقصیدند...اصلا من واسه چی به اینجا اومده بودم؟؟؟من اومده بودم تا یکبار دیگه به خودم یاد آوری کنم که چقدر تنهام؟؟؟
از روی صندلی بلند شدم و از سالن مهمونی خارج شدم....
بارون شدیدی میبارید،به منظره خیره شده بودم و اشک میریختم.ببینم،من از کی این شکلی شده بودم؟؟؟من که اینقدر ضعیف نبودم!!!!آخه چی اینقدر من و حساس کرده؟؟
ناگهان توی اون سرما گرمی دستهای یکی رو روی شونه هام حس کردم،سرم و که برگردوندم،هری رو دیدم که روبروی من ایستاده بود.
هری دستاش و روی گونه هام کشید و اشکام و پاک کرد و بعد با مهربونی گفت:
قبلا هم بهت گفته بودم،تا وقتی که من پیشتم حق نداری گریه کنی!
بعد دستم و گرفت و باهم وارد سالن شدیم.هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که کندل به سمت هری اومد و گفت:
هی بیا!میخوام یه کسی رو بهت نشون  بدم!
و دست هری رو گرفتو از کنارم دور کرد، اصلا من چرا هنوز اینجام؟؟؟ هر چه سریع تر از این مهمونی مزخرف بیرون برم بهتره!مصلا هری میخواد چیکار کنه؟؟؟؟
پس روم رو برگردوندم که برم که ناگهان یکی دستم و ازپشت گرفت،هری بود:
خانوم محترم،به من افتخار یک دور رقص رو میدید؟؟؟
نگاهی به صورت های متعجب کندل و دخترا  و نایل و قیافه های بهت زده ی مهمونا انداختم و رو به هری گفتم:
چیزه...آقای استایلز حتما اشتباهی شده؟؟؟؟
هری بهم نزدیک تر شد و گفت:
نخیر!اتفاقا ایندفعه اشتباهی نشده!
پایان پارت پنجاه و یکم

sorryWhere stories live. Discover now