قسمت صد و شش.

523 32 1
                                    

پارت صد و ششم:
به آرومی چشمام و باز کردم و سرم و به اطراف چرخوندم؛ من کجا بودم؟با تعجب به اتاق بزرگی که توش بودم نگاه میکردم طولی نکشید که همه چیز و به یاد اوردم،نایل،شایلی،ودکا و خانومی که من و به اسم شایلی صدا زد و به اینجا اورد، اون حتما چیزایی درمورد هویت گذشتم میدونه..من باید همه چیز و ازش بپرسم.
ملافه ی روی پاهام و کنار زدم و از تخت پایین اومدم و به سمت آینه بزرگی که روبروم، روی دیوار نصب شده بود رفتم و به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم،موهام به طرز مرتبی شونه شده بود اما تا جایی که به یاد دارم من زیر بارون توی خیابون بودم و اوضاعم هیچ تعریفی نداشت..
یکدفعه در اتاق باز شد و از توی آینه میتونستم ببینم که یک دختر بود که وارد اتاق میشد،وقتی اون دختر سرش و بالا اورد،نگاهامون بهم گره خورد و خشکم زد!نگاهم و به سمت تصویر خودم توی آینه چرخوندم و به صورتم نگاه کردم و بعد به سمت اون دختر چرخیدم،من اشتباه نمیدیدم!ما دو تا درست شبیه هم بودیم مثل سیبی که از وسط نصف شده باشه!رنگ چشم های اون کمی روشن تر از من بود و موهاش کمی از من لخت تر و کوتاه تر بود ولی ما باز هم مو نمیزدیم
دختر چند قدم به سمتم برداشت و زمزمه کرد:
اش...اشلی!
-چی؟..اشلی؟
با تعجب بهم نگاه کرد:
تو..من و نمیشناسی؟
با تردید بهش نگاه کردم:
خب تو خیلی شبیهمی..اما..من واقعا نمیفهمم..
با گیجی دوباره بهش نگاه کردم
اون قدم هاش و برداشت و حالا درست جلوم ایستاده بود:
اشلی این منم!شایلی!خواهرت!یادت نمیاد؟؟
-خواهرم؟؟..
آروم زمزمه کردم
یکدفعه اون دختر پرید توی بغلم و دستاش و دور گردنم حلقه کرد و فکر میکنم داشت گریه میکرد:
من میدونستم..اشلی من میدونستم!همه میگفتن تو مردی اما من حسش میکردم،میدونستم تو زنده ای
خودم و ازش جدا کردم و چند لحظه بهش زل زدم،به صورتی که کاملا شبیه من بود،به صورت خواهرم؟زل زدم :
من متاسفم ولی من هیچی به یاد نمیارم
-تو من و فراموش کردی اشلی؟؟
با ناباوری بهم نگاه کرد و دستام و توی دستاش گرفت،نگاهم و ازش گرفتم:
من همچی و فراموش کردم من اسمم و خانوادم و تمام زندگی گذشتم و از یاد بردم و چیزی ازش نمیدونم
-اوه،خدای بزرگ!
.
به منظره زیبایی که از شهر روبرومون بود خیره شده بودیم،یکی از دستام و روی میله های چوبی روبروم گذشته بودم و دست دیگم توی دستش بود
شایلی به زمین خیره شد و آهی کشید:
من همراه خاله الا به فرانسه رفته بودم و قرار بود مامان بابا و تو خیلی زود به ما ملحق شین اما بهمون خبر دادن که ماشینتون توی دره افتاد و آتیش گرفت.
شایلی مکث کرد و اشکای روی صورتش و پاک کرد،سرم و به طرفش چرخوندم و منتظره ادامه حرفاش شدم:
اونا جسد مامان بابا رو پیدا کرده بودن اما از تو خبری نبود!من هیچ وقت حرفاشون و باور نمیکردم وقتی میگفتن ..میگفتن جسد تو رو گرگ ها خوردن.. اما تو..
وسط حرفش پریدم و دستاش و توی دستم گرفتم:
اما من چشمام و باز کردم درحالیکه توی یک بیمارستان بودم و از هیچ چیز خبری نداشتم و حافظم و از یاد برده بودم،شایلی من خیلی تنها بودم،من به یک بی خانمان تبدیل شده بودم که حتی اسمی نداشت،من توی خونه ها به عنوان نظافتچی کار میکردم و کم کم یک اسم پیدا کرده بودم،تانیا..؟!
چشمای اشک آلودش به چشمام زل زد:
اما تو همیشه اشلی کوچولو دستپاچلفتی و شیطون من میمونی،دختری که برخلاف من که عاشق کتاب و رمان های مختلف بودم همیشه سر به هوا بود و مامان بابا رو توی دردسر می انداخت!دختری که عاشق نقاشی بود،دختری که بهترین رقاص مدرسه بود
مکث کرد و توی بغلم پرید و به سختی حرفاش و میشنیدم وقتی هق هق میزد:
اشلی دستپاچلفتی من برگشته
دستام و دور کمرش حلقه کردم و زمزمه کردم:
فکر میکنم ما الان فقط همدیگه رو داشته باشیم..
.
از بس که خندیده بودم دلم درد گرفته بود،باورم نمیشد که من قبلا اینقدر شیطون بوده باشم اما البته که الانم خیلی تغییری نکردم:|
-خاله الا فکر میکنم با این حساب شما از من متنفر بودین!
خانوم مسن قدبلندی که امروز فهمیدم خالمه درحالیکه میز بزرگ شام و میچید،لبخند پهنی زد:
البته که متنفر بودم اشلی!ببینم،خاطره وقتی که نامزدم و توی استخر پرت کردی و واست تعریف کردم؟؟
-خاله لطفا!اون همین امروز ما رو پیدا کرده،فعلا خیلی حرفای مهم تری هست که باید بشنوه
شایلی گفت و بعد رو بهم کرد:
ببینم میخوای عکس مامان بابا رو ببینی؟؟
سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
البته!
.
یک جعبه که درش با روبان قرمزی بسته شده بود و جلوم گذاشت و درش و باز کرد و یکی از عکس های توش و بیرون اورد و به سمتم گرفت:
بیا اشلی!
من که همیشه آرزو داشتم عکسی از پدر و مادرم و ببینم حالا که این شانس بهم داده شده بود،تمام بدنم مبلرزید،من کاملا ترسیده بودم!
با تردید و مکث،عکس و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم،زنی جوون با یک نوزاد توی بغلش،با چشمایی قهوه ای و موهایی بلوند و درکنارش مردی قد بلند با موهای تیره و چشم های آبی که تو بغل اونم یک نوزاد بود!
-اونیکه توی بغل مامانه منم و اون یکی تویی اشلی
رو به شایلی کردم:
میتونم این عکس و داشته باشم؟
لبخند پهنی زد:
البته که میدونی!
-مرسی
گفتم و دوباره به عکس خیره شدم،نگاه کردن به اون عکس یک حس عجیب داره
یکدفعه چشمم به یکی از عکسای توی اون جعبه افتاد،عکس یک پسر که دیوونه وار برام آشنا بود:
شایلی،میتونم اون عکس و ببینم؟
-اوهوم
عکس و گرفتم و بهش نگاه کردم،یک پسر مو بلوند با چشمای آبی!اون خودشه!یعنی دیگه کی میتونه باشه؟؟
-شایلی..این پسر...این،کیه؟؟
با صدای گرفته پرسیدم
-اولین و تنها دوست پسرم
با این حرفش نفسم حبس شد،این امکان نداره!ناگهان یاد حرفای اون تو کلاب افتادم،اون من و شایلی خطاب کرده بود،نه اشلی!
-اسمش چیه؟
پرسیدم درحالیکه دعا میکردم چیزی نباشه که حدص میزنم
-نایل هوران،اون الان یک خواننده معروف و پرطرفدار شده،میشناسیش؟؟
من فقط به اون عکس خیره شده بودم و داشتم سعی میکردم اتفاقایی که برام افتاده رو تفسیر کنم
شایلی اون عکس و از دستم کشید و به سینش چسبوند:
لعنتی،خیلی دلم برات تنگ شده،عشق چشم آبی من..
ادامه پارت صد و ششم:
من فقط به اون عکس خیره شده بودم و داشتم سعی میکردم اتفاقایی که برام افتاده رو تفسیر کنم
شایلی اون عکس و از دستم کشید و به سینش چسبوند:
لعنتی،خیلی دلم برات تنگ شده،عشق چشم آبی من..
عشق چشم آبی من؟یعنی...عشق چشم آبی اون؟؟
توی فکر بودم که یکدفعه خاله الا در اتاق و باز کرد و وارد شد:
بچه ها شام آمادست!
-اوه،مرسی اما..من..من باید برم
از جام پاشدم و رو به خاله الا کردم
-بری؟اما..کجا؟؟
شایلی با تعجب بهم نگاه کرد
-اممم،متاسفم اما میخوام.. یعنی نیاز دارم کمی هوا بخورم
من الان واقعا به زمان احتیاج داشتم،زمان و تنهایی برای فکرکردن به اتفاقاتی که داره میوفته..
.
نفس عمیقی کشیدم و به ماه که پشت ابر ها بود نگاهی انداختم و بعد به لباسایی که تنم بود نگاه کردم،اون ها واقعا خوشگل و البته گرون قیمت به نظر میرسیدن.خیابون شلوغ و پر سر و صدا بود،اما تنها یک صدا بود که توی سرم میپیچید:
" لعنتی،خیلی دلم برات تنگ ،عشق چشم آبی من.."
اون چی گفت؟نایل..اون.نه،نه!این امکان نداره این با عقل جور درنمیاد،روی پله های جلوی یک فروشگاه نشستم و سرم و روی زانو هام گذاشتم:
این من بودم که چشمای اون و توی رویاهام میدیدم و این من بودم که اون روز توی گوشش زدم و باهاش بهم زدم،من تقریبا همیشه اون صحنه ها رو توی رویاهام میدیدم
"ولی..اون عکس نایل و داشت و اون و عشقم خطاب کرد"
مقل دیوونه ها داد زدم و بعد و شروع به گریه کردن کردم،این واقعا خجالت آوره که من امروز خواهرم و پیدا کردم اما حالا اینجا نشستم و دارم برای نایل گریه میکنم
از روی پله ها بلند شدم و بعد دوباره به ماه خیره شدم:
من هیچوقت این و باور نمیکنم،من نمیتونم به این راحتی بیخیال اون لعنتی بشم
گفتم و کلاه بلوزم و روی سرم کشیدم و قدمام و برداشتم..
.
وقتی وارد هتل شدم از پسرا خبری نبود اما صدای خروپف هاشون کل اتاق و پر کرده بود البته،الان واقعا دیر وقته و این باید طبیعی باشه که اونا ساعت دو نصف شب خواب باشن،ولی من نتونستم بخوابم پس از هتل بیرون رفتم
چشمام و بستم و دستام و باز کردم و اجازه دادم آرامشی که کنار ساحل دریا موج میزنه تمام وجودم و پر کنه اما هیچ فایده ای نداره،الان حرفای شایلیه که تمام وجودم و احاطه کرده
-هی،تو اینجایی!
چشمام و باز کردم و روم و برگردوندم،نایل بود که داشت به طرفم میومد
با تعجب بهش خیره شدم ،درست روبروم ایستاد:
واقعا نگرانت شده بودم،زین بهم گفت که بعد از اینکه تو ی ساحل ترکت کردم دنبالم اومدی
گفت و نگاهش و ازم گرفت و چند قدم به سمت دریا برداشت و بهش خیره شد
-نایل..من میخواستم بهت بگم من و زین..
-لازم نیست چیزی بگی
-چی؟
به نایل که جلوم ایستاده بود و پشتش بهم بود زل زدم
-زین همچی و برام تعریف کرد،اون..اون گفت که بین تو و اون چیزی نیست
آروم زمزمه کرد
-اون حقیقت و گفته نایل،من و زین..اون..خب اون فقط برام مثل یک دوسته همین
گفتم و قدمام و به سمتش برداشتم و حالا درست پشتش ایستاده بودم
-من برات چی ام؟
نایل گفت درحالیکه روش و به طرفم چرخوند ، حالا روبروم بود
به چشمام زل زده بود و منتظر جوابم بود،کلمه ها رو گم کرده بودم و حرف زدن کاری بود که اون لحظه تواناییش و از دست داده بودم من فقط میتونستم به چشمای آبیش نگاه کنم،اونقدر که اگه روزی ازم گرفته شد بتونم با این تصاویر ذهنم و پر کنم
نایل فاصلع کمی که بینمون بود و از بین برد و دستام و توی دستش گرفت و بهشون زل زد:
تو برای من مثله..مثله..تو همه چیزمی!
حس میکنم با این حرفش قلبم افتاد،اونجوری که کلمه ها رو ادا میکنه کافیه تا من غش کنم چه برسه به این جملات رمانتیک!
-تو از هرچیزی برام مهم تری،اونقدر با اهمیت که بعد از هشت سال فقط تویی که توی قلبمی،من از تو هم همین و میخوام،ازت انتظار دارم من تنها کسی باشم که بهش فکر میکنی من و تو باید از مشکلات روبرومون عبور کنیم تا بلاخره ماله هم بشیم،تا اون روز ازت میخوام منتظرم باشی،درست..مثل من که متنظرتم و بهت خیره شدم درحالیکه دور و برت پر از افراد غریبست،کسایی که من جزوشون نیستم
سرش و بالا گرفت و حالا به چشمام خیره شده بود و منم مثل همیشه لال شده بودم:
من و تو از همه مشکلات عبور میکنیم،تو هشت سال پیش به گوشم سیلی زدی و گفتی فراموشم میکنی ولی من ازش گذشتم و حالا روبروتم و میگم هنوز دوست دارم،من فقط تو رو میخوام شایلی
"شایلی"؟؟بلافاصله سرم و بالا گرفتم و به لباش خیره شدم،اون..اون تا حالا تصور میکرد این..این شایلی که روبروش ایستاده؟اون شایلی و میدید که روبروش ایستاده نه اشلی؟؟
-یادت میاد؟اشلی خواهرت عاشقم بود،اما من فقط تو رو میخواستم،فقط تو شایلی!حالا از تو هم انتظار دارم از کسایی که بینمون هستن بگذری و فقط من و بخوای
نفس عمیقی کشیدم و با تمام قدرتم سعی میکردم جلوی اشکام و شکستن دوبارم و بگیرم
نایل دستش و توی جیبش کرد و دو تا دستبند و بیرون اورد دو تا دستبند خیلی آشنا!
اونا رو به سمتم گرفت:یادت میاد؟؟اینا رو باهام درست کردیم و قول دادیم تا همیشه باهم باشیم،یادت میاد اون روز..اون و از دستت کندی و به طرفم پرت کردی و همچی و تموم کردی
آب دهنم و قورت دادم،حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از سینم بپره بیرون،دستم و دراز کردم و دستبندا رو از دستش گرفتم
-این..اینا خیلی برام آشنان..
-تو داری گریه میکنی شایلی؟؟
دیگه خیلی دیر شده فود و اشکام صورتم و پر کرده بودن،روم و از نایل برگردوندم و قدم هام و برداشتم
-کجا میری؟
نایل داد زد
-لطفا،تنهام بزار
بدون اینکه برگردم جواب دادم درحالیکه نگاهم روی اون دستبند ها قلف شده بود..سرم خیلی درد میکرد،حرفای نایل،حرف هایی که داشت به شایلی میزد نه من،توی سرم میپیچید.حرفای شایلی،حرفایی که به عشق من میزد توی سرم میپیچید،سرم داشت منفجر میشد،داشت بعضی چیزا به ذهنم بر میگشت...!!!
ادامه پارت صد و ششم(2):
قدم هام و با دقت برداشتم و حالا تقریبا روی نوک صخره سنگی بزرگ کنار ساحل بودم،دریا طوفانی بود و تنها روشنایی بخش شب تاریک، نور مهتاب بود.باد شدید بود و موهام و توی هوا شناور کرده بود،اشکای روی گونم و پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم،چشمام و آروم بستم صحنه هایی از گذشته مثل فیلم جلوی چشمام میومد:
***کوله پشتی پشتم و روی زمین گذاشتم و به دیدار تکیه زدم و نفس عمیقی کشیدم:
هوووف!این کتابای سنگین هزارتا دردسر دارن
یک پسر با شلوار جین و پیراهن چهارخونه قرمز به طرفم دوید:
سلام!
به چشمای آبیش زل زدم و ابروهام و بالا دادم:
سلام؟
چشماش جادویی بودن،توی دبیرستان همه ی پسرا دوست داشتن که باهام دوست بشن اما من به اندازه پشه هم بهشون توجه نمیکردم،اما..چشمای این نیرویی داره که نمیتونم باهاشون مبارزه کنم
-شایلی،میخوام امروز عصر و خوش بگذرونیم
با تعجب بهش نگاه کردم:
شایلی؟
-چیه؟
-اممم..چیزی نیست،بریم
نفس عمیقی کشیدم،امیدوارم این خیانت به خواهرم حساب نشه
.
چشمام و بستم و هزارمین قهقهم و هم زدم:
نایل تو یک دیوونه ای
-تازه کجاش و دیدی؟؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و کاسه نودل و به طرف خودش کشید:
من میخوام این و توی پنجاه ثانیه بالا بکشم
یک کاسه رو از روی پیشخون برداشتم و جلوی خودم گذشتم:
زیاد به خودت مطمئن نباش،رقیب سرسختی داری
..نایل با تعجب بهم زل زده بود،ته مونده نودل ها رو هم سر کشیدم و لبخند پهنی زدم:
من بردم در حالیکه تو هنوز قاشق اولت و هم تموم نکردی
-تو امروز خیلی فرق کردی
این حقیقت داشت،من و شایلی از نظر چهره تفاوت چندانی نداشتیم اما شخصیت هامون کوچکترین شباهتی نداشت
...با تعجب به شایلی که چشماش پر اشک بود روی تختش نشسته بود نگاه کردم:
ببینم،چی شده؟
-نایل..قرار بود امروز عصر و باهم باشیم ولی،اون.. پیداش نشد
لعنتی،من واقعا متاسفم ولی فرار کردن از نایل و کنار کشیدن بخاطر خواهرم اونقدر ها هم آسون نیست..
.
چند قدم به سمت نایل برداشتم،بقیه دانش آموزای توی سالن مدرسه با تعجب به من که به سمت نایل میرفتم نگاه میکردن،خب واقعا هم این یک اتفاق عجیبه که اشلی به طرف یک پسر بره
-سلام
با لبخند پهنی بهش خیره شدم
-سلام
با خشکی جواب داد و قدماش و برداشت و ازم دور شد اما یکدفعه برگشت:
تو شایلی نیستی مگه نه؟
-چی؟
-تو بهم دروغ گفتی،این اشلی بود که دیروز با من بود،درسته؟
به چشمام زل زد
-مهمه؟
-چی؟
با تعجب بهم نگاه کرد
-تو هم دیروز شاد بودی،درست مثل من،حالا چه فرقی داره،اشلی یا شایلی؟
قدم هاش و برداشت و درست روبروم ایستاد:
تو درک نمیکنی،چون تا به حال عاشق نشدی
گفت و ازم گذشت،پوزخندی زدم و درحالیکه ازم دور میشد بهش خیره شدم:
من عاشق نشدم؟واقعا؟؟
****به خاله روی دستم نگاه کردم درحالیکه اشکام از چشمام میریخت،درسته؛من تسلیم شده بودم:
تو خال نیستی مگه نه؟
خندیدم،یک خنده تلخ!هنوز باورم نمیشد،من این و خالکوبی کردم تا دیگه نشونه ای نباشه تا نایل من و از شایلی تشخیص بده ولی نایل هیچوقت از عشقش به شایلی کوتاه نیومد..
یکدفعه چشمم به دستبند های توی دستم افتاد و دوباره چشمام و بستم:
*****با تعجب به شایلی که به دیوار تکیه زده بود و زانوهاش و توی سینش جمع کرده بود نگاه کردم،ببینم اون داشت گریه میکرد؟؟من واقعا طاقت دیدن اشکای اون و نداشتم،به همین دلیل بود که خودم و قانع کردم و دست از نایل برداشتم،بخاطر خواهرم
-شایلی،چت شده؟؟؟
اسکارلت به طرفم اومد و دستم و گرفت:
بزار من همچی و برات تعریف کنم..
...با عصبانیت به طرف شایلی رفتم:
حالا..میخوای چیکار کنی؟؟
-من..من واقعا باورم نمیشه،اگه میتونستم باهاش بهم میزدم ولی..
-ولی قدرتش و نداری
با افسوس سرش و به نشونه ی تایید تکون داد،شایلی یک دختر با وقار بود،چیزی که مادرم همیشه بهم تاکید میکرد،اما البته که من حتی به باوقار بودن نزدیک هم نبودم،پس..شاید بتونم کاری که از دست اشلی بر نمیاد و براش انجام بدم،من نمیتونم اینجا بشینم و ببینم خواهرم داره بخاطر اون لعنتی اشک میریزه و بعد از چند روز همچی و فراموش می کنه،دستبند توی دست شایلی و از دستش کشیدم و درحالیکه به دست خودم میبستم زمزمه کردم:
من بجای تو باهاش بهم میزنم،اون لعنتی..تو  نباید به این راحتی بیخیال دروغی که بهت گفته بشی
****درسته،حالا که این چیزا رو به یاد اوردم دیگه همچی با عقل جور در میاد و دیگه هیچ بهونه ای نمیمونه
سرم و بالا اوردم و به ماه زل زدم:
من باید چیکار کنم؟
..الو؟شایلی؟
-نایل هر چه زود تر به آدرسی که برات میفرستم بیا
-اما ساعت الان..
-زود باش!
گفتم و گوشی و قطع کردم،لعنتی!من شماره شایلی رو ندارم،پس مجبورم به دنبالش برم..
.
بارون نم نم و آروم شروع به باریدن کرده بود،نایل با دیدنم شروع به دویدن به طرفم کرد:
اوه!تو اینجایی
گفت و بهم لبخندی زد،بدون هیچ حرفی تنها به چشماش زل زده بودم،بالاخره سکوت و شکست:
چرا گفتی به اینجا بیام؟؟
گفت و نگاهی به اطراف ساحل خلوت اند اخت
-اوه،نکنه..شایلی تو فکرات و کردی و میخوای جوابم و بدی؟
-اشلی
صدام به سختی از گلوم بیرون اومد
-چی؟؟
با تعجب بهم خیره شد
-من اشلی ام،نه شایلی
-این..امکان..نداره
بریده بریده حرف زد
شایلی از ماشینش پیدا شده و قدم هاش و به سمت نایل برداشت و درست روبروش ایستاد
نایلی حتی یک نگاهم به شایلی ننداخته بود و تنها با چشمایی که حالا سرخ شده بود به من که چند قدم ازش دور بودم زل زده بود
سرم و پایین انداختم و آهی کشیدم
-تو نایل منی؟
نایل بلاخره سرش و به طرف شایلی که داشت هقهق میزد چرخوند:
شایلی؟
باتردید پرسید
-خودمم،عشق شیکموهه من..
شایلی گفت و لبخند کمرنگی زد و دستش و بالا برد و قطره اشکی که روی گونه نایل افتاده بود و پاک کرد
نایل آهی کشید و دستش و روی کمر شایلی گذاشت و اون و به خودش چسبوند و کم کم صورتش و به صورت اون نزدیک کرد و چشم به لبای شایلی دوخته بود
این صحنه ها خیلی برام آشنا بود:
****خانوم جوان!!صبر کنید!ارباب گفتند نباید از خونه بیرون برید تا زمانی که تکالیفتون و ..
نزاشتم خرفش و تموم کنه و بلافاصله در خونه رو بستم
برف خیلی شدیدی شروع به باریدن کرده بود،دستام و چند بار بهم مالوندم و آهی کشیدم که باعث شد بخار از دهنم بیرون بیاد
سرم و چند بار به اطرافم چرخوندم تا نایل و پیدا کنم..اما خبری ازش نبود
راهرو طولانی و رفتم تا به یک بالکن رسیدم،درخت بلند کریسمس با چراغایی که بهش آویزون بود میدرخشید اما چیزی که پشت اون درخت دیدم باعث شد دیگه به راهم ادامه ندم،نایل چشماش و بسته بود و درحالیکه شایلی و محکم به سینه خودش چسبونده بود لباش و روی لبای اون میکشید،آهی از دهنم خارج شد که باعث شد نایل روش و برگردونه،اما من بلافاصله شروع به دویدن کردم درحالیکه اشکام صورتم و پر میکرد،حرف شایلی که قبل از رفتنش از خونه بهم گفته بود توی سرم میپیچید:
"امروز یک روز مهم برامه اشلی،یک اعتراف!امیدوارم همچی خوب پیش بره"
****لحظه ای که نایل بالاخره لباش و روی لبای اون گذاشت بلافاصله روم و برگردوندم و دستم و روی دهنم گذاشتم و تا صدایی از دهنم خارج نشه،آروم آروم قدمام و برداشتم و کم کم شروع به دویدن کردم درحالیکه اشک میریختم،درست مثل هشت سال پیش..
.
بارون شدت گرفته بود و خیس آب شده بودم،بی هدف قدمام و بر میداشتم ،نزدیک طلوع آفتاب بود اما من هنوز یک ذره هم از شدت گریم کم نشده بود
ناگهان یک ماشین درست جلوم توقف کرد،در ماشین باز شد و پسری قد بلند با پالتوی مشکی و کتونی های سیاه قدم هاش و به طرفم برداشت و درست روبروم ایستاد:
نمیتونستم بخوابم،اما بلاخره پیدات کردم
سرم و بالا گرفتم و به چشمای عسلیش زل زدم ،موهاش نا مرتب تر از همیشه بود و روی پیشونیش ریخته بود اما اون و جذاب تر کرده بود، با صدایی گرفته بعد از مکثی کوتاه گفتم:
یادته؟قبلا بهم گفته بودی فقط میتونم توی بغل تو برم و گریه کنم..خب..هنوز هم میتونم..؟
-البته تانیا
زین انگشتش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا گرفت و توی چشمای سرخ باد کردم خیره شد
نفس عمیقی کشیدم و یکدفعه توی بغلش پریدم که باعث شد زین چند قدم به عقب برداره،دستام و دور شونش قفل کردم و زیر بارون،هق هق هام و شروع کردن،چشمام و بستم و سرم و روی سینش گذاشتم و گریه میکردم،شدید تر از همیشه،عجیب بود،دور دست های زین آرامشی وجود داشت،گرمایی بود که باعث میشد گریم شدید تر بشه
یکدفعه زین دستام و از دور شونش باز کرد و من و عقب کشید:
حرفم و پس میگیرم
-چی؟؟؟
با تعجب از میون گریه هام ازش پرسیدم
-گریه هات دردناک تر از اونیه که فکرش و میکردم،من طاقتش و ندارم تانیا..
پایان پارت صد و ششم

sorryWhere stories live. Discover now