لیام،زین و لوییس از استودیو برگشته بودند،هری و نایل هم که دراز کشیده بودند،منم توی آشپزخونه بودم و مشغول درست کردن سوپ واسه نایل و هری بودم.
ناگهان لیام و لوییس به نزدیکی من اومدند و شروع به سرفه کردن کردند!!
وای خدااا!یعنی چقدر اینا حسودن؟؟؟
رو به اون دو تا گفتم:
خیلی خوب دیگه!بابا فهمیدم!واسه شما هم سوپ درست میکنم!!!
عجب!تا این حرف و زدم سرفه زدنشون به طرز مشکوکی قطع شد!
لیام شروع به خندیدن کرد و گفت:
قربون آدم چیز فهم!.
.
.
همه دور هم نشسته بودند،منم ظرف سوپ ها رو روی میزه روبروشون گذاشتم و بایک لبخند گفتم:
بفرمایید!
زین گفت:
واسه من هم اوردی؟
جواب دادم:
نخیـر!میدونستم سوپ میل نمی فرمایید!
زین یکی از ابروهاش و بالا داد و گفت:
که اینطور!
بعد هم یکی از ظرف های سوپ رو از روی میز برداشت و یک قاشق سوپ رو توی دهنش کرد و رو به من گفت:
ولی من مگه منم مریض نیستم؟مگه نگفتی حالم از همه بد تره؟پس منم سوپ میخورم!
وایییییییی! یعنی خدا خدا میکردم همون لحظه قاشقی که توی دهنش کرد بپره توی گلوش و خفه بشه!بیشوهر سهم غذای من و کوفت کرد!
پسرا در حال سوپ خوردن بودند که لوییس رو به من گفت:
تانیا آقای پیتر امروز، همش درمورد علاقه تو به زین صحبت میکرد!اون میگفت که تو همیشه پیش اون درمورد زین صحبت میکنی!!!!
با حرص گفتم:
واقعا؟
زین رو به من کرد و گفت:
واقعا!
هری یک نگاه به من و زین انداخت، بعدشم با عصبانیت به طرف بالکن رفت!
کمی فکر کردم،به کار های امروز هری،به واکنش های هری به توجه های من به زین...
تصمیم خودم و گرفته بودم،پس من هم بلند شدم و به بالکن رفتم.
.
.
.
کنار هری توی بالکن استاده بودم،هری به منظره شهر خیره شده بود و منم به چشم های اون نگاه میکردم.
یک نفس عمیق کشیدم ،به زمین زل زدم و گفتم:
هری!میخوام یک چیزی که تا به حال به هیچ کس نگفتم و به تو بگم!
هری گفت:
اون چیه؟؟؟
کمی مکث کردم و همونطور که به زمین خیره شده بودم،گفتم:
من به زین هیچ احساسی ندارم!
به چشم های هری که با بهت به من نگاه میکردند،زل زدم و ادامه دادم:
من به زین هیچ احساسی ندارم...و جایی برای نگرانی تو نیست!و از من دلیل این رفتارم با زین رو نپرس که نمیتونم بهت جوابی بدم!
هری لبخندی زد و گفت:
چه خوب!
بعد،هری اومد که از بالکن خارج بشه اما دستش و گرفتم و گفتم:
میتونم یک سوال بپرسم؟؟
هری که روش رو برگردونده بود و به من زل زده بود گفت:
بله؟
-چرا،چرا برات اهمیت داره که من به زین احساسی ندارم؟؟چرا واست مهم شدم؟
هری بهم نزدیک تر شد،توی چشمام خیره شد:
راستشو بخوای،خودم هم هنوز جوابش رو نمیدونم!
.
.
.همگی روی صندلی های چوبی،دور هم نشسته بودیم.
لویس:
اق!کلی کار داریم اما حوصلم سر رفته!
لیام:
دقیقا!خیلی وقته کسی رو اسکول خودمون نکردیم!
زین چند لحظه متفکرانه به من خیره شد،بعدشم یک پوزخند زد و روبه من گفت:
ببینم،تانیا من هر کاری که بگم انجام میدی مگه نه؟
از این سوالش خیلی تعجب کرده بودم!
معلوم بود که باید چه جوابی به ایشون بدم:
بله،هر کاری بگی انجام میدم!
-یعنی هرچی باشه انجام میدی؟؟؟
هری سرش و هی تکون میداد و بهم اشاره میکرد که حرفه زین و تایید نکنم! انگار هری حس میکرد یک فاجعه در راهه!!!
امام بازم رو به زین گفتم:
بله هر چی باشه انجام میدم!
هری محکم با کف دستش زد توی پیشونیش!
زین هم ریز خندید!
منم که کلا هنگیده بودم!!
پایان پارت سی و یکم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles