قسمت پنجاه و هشتم.

455 40 4
                                    

زین نفس عمیقی کشید،دستم و گرفت و من و به طرف خودش کشید و به سینش چسبوند ،چشماش و بست و آروم،آروم بهم نزدیک شد...
هرچی من سعی میکردم خودم و ازش دور کنم،اون بیشتر بهم نزدیک میشد.دیگه چیزی تا بوسه دومم با زین نمونده بود!!!!
فکری به ذهنم رسید،پاشنه ی بلند کفشم رو روی کفش زین گذاشتم و با تمام قدرت پاش رو لگد کردم!!!! ×.×
ناگهان زین مثل موشک به هوا پرید و دومتر ازم دور شد،اون از شدت درد شروع به سرفه کردن کرده بود!!
بله دیگه،به من میگن تانیا! محال بود که بزارم به همین راحتی برای بار دوم هم بوسم کنم^_^
سوفیا با تعجب به زین که هنوز داشت به شدت سرفه میکرد،نگاه کرد و گفت:
یکدفعه چی شد؟؟؟؟
من درحالیکه سعی میکردم جلوی خندم و بگیرم گفتم:
چیزه..فک کنم به جنس اون دستمالی که باهاش صورتش و تمیز کردم حساسیت داشته!!!
نایل با تعجب بهم نگاه میکرد،هری هم با پوزخند به زین خیره شده بود، انگار موضوع رو فهمیده بود!!
به کنار زین که داشت سرفه میکرد رفتم و دستش و گرفتم،بعد رو به همه گفتم:
من زین و از اینجا بیرون میبرم، بهتره یکم توی هوای آزاد باشه!
.
.
.
درحالیکه در فاصله ده متری از هم ایستاده بودیم و به منظره زیبای شهر خیره شده بودیم،رو به زین کردم و گفتم:
میگم واسه دفعه ی دیگه لطفا ریش هات و بزن که اگه یک وقت قرار شد بوسم کنی....
-برو بابا کی تو رو بوس میکنه؟؟؟
-مثل اینکه دو دقیقه پیش بقال سر کوچه بود میخواست ماچم کنه؟؟!!!!
طبق معمول من و زین در حال کَل کَل کردن بودیم که ناگهان سروکله ی النور و سوفیا پیدا شد!!
سوفیا با لبخند گفت:
هی بروبچ! ایناهاشون!!!
یکدفعه از پشت سر النور و سوفیا تقریبا همه به کنارمون اومدند!
زین با تعجب گفت:
شما اینجا چیکار میکنین؟؟
-محاله بزاریم امشب باهم تنها بشید!!!!
ناگهان زین پری رو دید که به ما نگاه میکرد،پس دستم و گرفت و من و به خودش نزدیک کرد و دستش و به دور گردنم انداخت،بعد هردومون در حالیکه لبخند هایی پهنی زده بودیم، به پری خیره شدیم.
یکدفعه متوجه نایل و هری شدم که با اخم بهمون چشم دوخته بودند!
-چقدرم بهم میاین!!
شاید باورتون نشه ولی نایل به صورتی این جمله رو گفت که من از ترس خودم و از زین جدا کردم و کمی اون ور تر ایستادم!
زین با تعجب بهم نگاه کرد،منم درجوابش به نایل و هری  اشاره کردم!
اما زین دوباره دستم و گرفت و من به خودش نزدیک کرد و اینبار اون درجوابم به پری که داشت بهمون نگاه میکرد اشاره کرد!!!!
زین رو به نایل کرد و گفت:
چه جالب!تو هم معتقدی که ما هم میایم؟؟؟؟
هری با حرص گفتم:
منم درست مثل نایل شدیـــــــــــــــدا معتقدم شما دو تا خیلی بهم میاین!!!!
یکدفعه یک ملیسا وارد جمع شد و داد زد:
النور بیا که لویی توی سالن منتظرته و یک سوپرایز واست آماده کرده!!!
بعد از این حرف ملیسا،همه با تعجب بهم نگاه کردیم و بعد از چند ثانیه،به سمت سالن پارتی حمله ور شدیم!!!!!
.
.
.
تمامی سالن تقریبا تاریک بود ،فقط بالای سر لویی رو نور سفید روشن کرده بود،دست النور و گرفتم و اون به کنار لویی هل دادم!!!
همه دورشون جمع شده بودیم و مشتاقانه بهشون نگاه میکردیم!!!
اما آقای تامیلسون با وجود تمام آموزش های حرفه ای من بازم هول کرده بود!!!
لویی به چشم های النور زل زد و گفت:
النور...من....من...
-تو چی؟؟
-من دوس...من دوسش دارم!!!
اخی...مثل اینکه لویی بازم گند زد به همه چی!!!
النور که شوکه شده بود،با عصبانیت گفت:
دوستش داری؟؟؟کی رو؟تو کدوم دختره ی بیشوهره عجوزه ای رو دوست داری؟؟؟هاا؟؟؟
اینجا بود که پریدم وسط و داد زدم:
النور!لویی تو رو دوست داره!!!
-من؟؟؟
النور با تعجب به لوی خیره شد:
تو منو... من و دوست داری؟؟؟...اما..اما...
لویی نزاشت النور حرفش و کامل بزنه و یکدفعه لباش و روی لبای النور گذاشت!!!!!!!!
همه چند ثانیه به اون صحنه ی رمانتیک خیره شده بودیم اما ناگهان با صدای جیغ و هورای من و سوفیا،کل سالن به روی هوا رفت!!!!!!
.
.
.
سرم و چند بار به اطرافم چرخوندم اما انگار واقعا نایل بین جمعیت نبود!!
اما کنجکاوی و شاید نگرانیم از اون موقعی شروع شد که متوجه شدم ملیسا هم غیبش زده!!امکان نداره!نایل هیچوقت ملیسا رو دوست نداشته، من مطمئنم!شک ندارم!!!حتما غیب شدن همزمان این دو تا اتفاقیه!!
به نزدیکی کندل رفتم،اون داشت با چند تا پسر حرف میزد و میخندید:
کندل!
-چی میگی؟؟
-میدونی ملیسا کجاست؟؟
-خب،راستش دیدم که با نایل داشت از سالن خارج میشد!
-چی؟؟؟؟
-ببینم اصلا به تو چه؟؟؟؟
لبخندی زدم:
هه!فقط محض کنجکاوی پرسیدم،همین!
روم رو از کندل گرفتم و برگشتم،کندل درست میگفت!واسه چی من باید به نایل تا این حد اهمیت بدم؟؟؟؟
اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که منصرف شدم!!روم رو دوباره برگردوندم و به در خروجی سالن خیره شدم:
آره من میرم دنبال نایل!!آره،من بهش اهمیت میدم چون واسم مهمه!چون برام ارزش داره!پس الانم باید برم دنبالش!
هنوز به دره سالن نرسیده بودم کهیکی از پشت دستم و گرفت:
هی تانیا!چه عجب بلاخره از عشقت دست کندی!!!میای یکم با هم قدم بزنیم؟؟؟
دست هری و کنار زدم و توی چشماش خیره شدم:
هری!من باید برم!کار مهمی دارم!!متاسفم.
هنوز قدم اولم و برنداشته بودم که دوباره به سمت هری برگشتم:
راستی !بهت که گفته بودم،اون خدای شرارته دماغ عملی  عشق من نیست!
.
پایان پارت پنجاه و هشتم

sorryWhere stories live. Discover now