قسمت پنجاهم.

438 37 0
                                    

بلاخره اولین نفر از توی اتاقش بیرون اومد!چه عجب تقریبا یه یک ساعتی بود که داشتن واسه مهمونی آماده میشدند!
لویی یک کت شلوار زرشکی پوشیده بود که توش خیلی جذاب شده بود،لیام هم یک کت چهارخونه آبی و یک شلوار مشکی پوشیده بود.
هری و زین هم از توی اتاق بیرون اومدند،هری پیرهن سفید وکت شلوار مشکی و پوشیده بود و حالا هم جلوی آینه ایستاده بود و داشت با پاپیونش ور میرفت،زین هم که کت شلوار مشکی و پیرهن مشکی بود و داشت سعی میکرد که کرواتش و ببنده اما مثل اینکه چندان موفق نبود!
بالاخره حوصله زین سر رفت و گفت:
اه!این کرواته مشکل داره!چرا بسته نمیشه؟؟؟
دستم و به کمرم زدم و گفتم:
مطمئنی که مشکل از کررواته است؟؟؟
-بله،اصلا بیا خودت امتحان کن!
لبخندی زدم و جلوتر رفتم تا اینکه درست روبروش ایستادم،قد زین خیلی از من بلند تر بود، پس روی پنجه های پام ایستادم تا بتونم کروات و توی دستم بگیرم...
لبخند مزحکانه ای زدم و گفتم:
که بسته نمیشه ها؟؟پس چطور الان من بستمش؟
-چیزه...تو کار خاصی نکردی...قبلش زورهاش و من زده بودم!
زین کمی مکث کرد،بعد لبخندی زد و آروم رو به من ادامه داد:
اوکی،مرسی که کمکم کردی!
داشتم با لبخند به چشماش نگاه میکردم که ناگهان هری با یک لحن خاص گفت:
چیزه،تانیا خانوم پاپیون منم بسته نمیشه!میتونی کمکم کنی؟؟؟
لویی با تعجب گفت:
تو که دیگه بلد بودی هری!
لبخندی زدم و روبروی هری ایستادم:
باشه،جناب حسوده نخود،واسه تو رو هم میبندم!
هری به چشمام خیره شد و گفت:
من حسودم،جناب هم هستم،ولی نخود نیستم!
داشتم با هری کَل کَل میکردم که ناگهان نایل از در اتاقش بیرون اومد...ببینم چقدر خوشتیپ شده بود!اون یک کت شلوار و پیراهن سورمه ای و یک کروات سفید و پوشیده بود،که واقعا بهش میومد!
من چند لحظه ای بود که به نایل خیره شده بودم و ماتم برده بود که ناگهان صدای در من و به خودم اورد!
-هی بچه ها فکر کنم وقت رفتنه،دخترا دیگه اومدن دنبالمون!
قبل از اینکه زین از خونه خارج بشه به طرف من برگشت و گفت:
تانیا،تو..مطمئنی که از کارت پشیمون نیستی؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
آره،مطمئنم.حالا دیگه برو!با پری خوش بگذره!
...
پشت پنجره ایستادم و پرده رو کنار زدم،ماشین دخترا رو میدیدم که دم در بود،کندل یک پیراهن بلند اما تنگ سفید رو پوشیده بود و موهاشم روی شونه هاش ریخته بود،ملیسا یک پیراهن کوتاه نارنجی رو تنش کرده بود و موهاشم پشت سرش بسته بود،سوفیا هم پیراهن آبی رنگی و پوشیده بود و موهاش رو هم روی یکی از شونه هاش ریخته بود،پس سوفیا و لیام با هم ست کرده بودند، چقدر رمانتیک!!
دیگه ماشین شروع به حرکت کرد...
.
.
.
روی مبل نشستم،تانیا!دلیلی واسه ناراحتی وجود نداره،تو کاره درستی رو انجام دادی پس نباید ناراحت باشی!
ناگهانن موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد:
الو،النور تویی؟
-سلام خانوم خانوما!که افتخار نمیدی به تولدم بیای؟؟؟
-نه!چیزه...یعنی،میدونی...
-حرف نباشه!مگه میشه تو نیای وتوی خونه تنها باشی؟؟؟الان میام دنبالت و...
-اما من...
-و واست پیراهنم میارم!!!!
...
النور واقعا با اون لباس یاسی که بیشترش از تور بود ،ناز شده بود!
-هی دختر،به چی زل زدی؟؟برو لباست و عوض کن دیگه!
نگاهی به پیراهن توی دستش انداختم،پیراهنی کوتاه و تنگ بود که رنگشم قرمز جیغ بود!
-اخه النور من تاحالا یک پیراهن با این رنگ و نپوشیدم!مطمئن نیستم که...
-چرا،اتفاقا خیلیم بنظرم باید بهت بیاد، حالا دیگه حرف موقوف!برو تو اتاق و آماده شو!زود!
...
موهام و پشت سرم جمع کردم و تنها چند شاخه از موهام و آزاد گذاشتم ،به ناچار هم یک آرایش جیغ که به پیراهنم بیاد کردم!!!
...
-النور چرا اینجوری نگام میکنی؟؟خیلی زشت شدم؟؟؟
النور بدون کلمه ای حرف،بهم نزدیک تر شد،اما ناگهان جیغ زد:
واااای!دختر چقدر جیــگر شدی!!!!!!!!
-واقعا؟
-پس چیــــــــــــــ؟تانیا واقعا این مدل لباس و آرایش خیلی بهت میاد!
بعد دستم و گرفت و با لبخند گفت:
بزن بریم پارتی بترکونیم!
پایان پارت پنجاهم

sorryWhere stories live. Discover now