قسمت هفتاد وچهارم.

483 38 3
                                    

چشمام و باز کردم و از روی تخت پایین پریدم،با حرص به زین که روی تخت پایینی خوابیده بود خیره شده بودم.کل شب از ترس افتادن از روی تخت نتونسته بودم درست بخوابم و کلی خسته بودم!!
با حرص یک لقد محکم به زین زدم!!زین از خواب پرید:
ایییییی پام!!!
با تعجب بهش خیره شدم:
حتما خواب دیدی!!
زین پوزخندی زد:
بله!فک کنم خواب دیدم که جناب عالی لقد زدید بهم!
-حالا هی چرت و بگو که دوباره هم بزنمت!!
-ببینم داری تهدیدم میکنی؟،😒
.
.
.
نایل روی مبل نشسته بود،دستم و بلند کردم و یک لبخند پهن زدم:
صبح بخیر!!
نایل حتی بهم نگاهم نکرد!!فکر کنم بخاطر رفتارم دیشبم بود!
هری پوزخندی زد:
صبح بخیر!
-با تو نبودم نخود!!
-هه،حقا که توی شلغم لیاقت جواب دادن و نداری!😐
-ببین نخود،دیشب درست نخوابیدم و خستم؛پس کافیه روی اعصابم راه بری!
زین از توی آشپزخونه داد زد:
این بار دومه که داری تهدید میکنی!!حواست باشه😒😒
.
.
.
هری در خونه رو باز کرد و با تعجب به کندل خیره شد:
تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
کندل بی توجه به هری وارد شد و بهم خیره شد:
بخاطر تانیا به اینجا اومدم!!
-بخاطر من؟؟
-آره،تانیا میتونم ازت خواهش کنم امروز به خونه ی ما بیای اونجا توی تمیز کردن خونه کمک کنی؟؟آخه فردا یک مهمونی بزرگ خانوادگی رو در پیش داریم!
لیام رو به کندل گفت:
اما تانیا...
-مگه چیه؟؟خب مگه تانیا خدمتکار نیست و این وظیفش نیست؟؟
هری از روی مبل بلند شد و رو به کندل کرد:
ببین کندل،تانیا نمیتونه...
-من باهات میام کندل!!
-میری؟؟؟
رو به زین جواب دادم:
آره،حق با کندله!!این وظیفه منه!!
.
.
.
وسایلم و جمع کردم اومدم از خونه خارج بشم که یکی دستم و گرفت:
تانیا مطمئنی که میخوای بری؟؟؟
-آره خدای شررات!!اینقدر نگران من نباش!!
-من نگرانت نیستم!!
-باشه،اصلا هرچی تو بگی!
.
.
.
خیلی خسته شده بودم!!به دیوار تکیه زدم و با پشت دستم عرق های روی صورتم و پاک کردم ناگهان کندل به کنارم اومد:
ببینم تو اتاق من و مرتب کردی که الان اینجا ایستادی و داری استراحت میکنی؟؟؟
-من که اتاقت و چند دقیقه پیش مرتب کردم!!
-خب فکر میکنم دخترا باز اونجا رو کثیف کردند!!
...با تعجب به وضع اتاق کندل نگاه میکردم آخه چطور طی چند دقیقه اتاقش به این وضع افتاده بود؟؟؟
-خب دیگه،هر وقت اینجا رو جمع و جور کردی میتونی استراحت کنی!!!
.
.
.
واقعا خونشون مهشر بود!!هر چی به در و دیوار و اطراف نگاه میکردم خسته نمیشدم!!
صدای خانوم جنر من و خودم اورد:
دخترم سوپش خوشمزست؟
-ها؟یعنی...بله..خیلی خوبه!!!
-نوش جونت،امروز خیلی کار کردی پس حتما خسته و گرسنه شدی!
سیدنی یکی از خدمتکار ها،به نزدیکی میز شام اومد و رو به خانوم جنر گفت:
ببخشید،ولی من یک مشکل برام پیش اومده،میتونم به خونم برم؟؟
خانوم جنر رو بهش گفت:
اما باید صبر کنی تا ظرف های شام امشب و بشوری!
نگاهی به میز شام انداختم،روش پر بود از انواع مختلف غذا،سیدنی بیچاره حتما خیلی طول میشه تا کارش و تموم کنه و بخواد پیش خونوادش بره!!
کایلی رو به مادرش گفت:
اما گناه داره!!!
سیدنی با التماس گفت:
خواهش میکنم خانوم!!
نفس عمیقی کشیدم،واقعا خسته بودم اما با این حال رو به خانوم جنر گفتم:
من ظرف ها رو میشورم!!لطفا بزارید سیدنی بره!!
-اما تو خیلی...
-مشکلی نیست!
سیدنی با خوشحالی بهم نگاه کرد:
ممنون تانیا!!
.
.
.

پایان پارا هفتار و چهارم

sorryWhere stories live. Discover now