قسمت چهل و هفتم.

432 38 5
                                    

بهم نزدیکتر شد،دستم و گرفت و بین دستای گرمش گذاشت،توی چشمام خیره شد و گفت:
النور،تو رو دوست دارم بیشتر از هر چیزی،میخوامت،بیشتر از هرکسی!پس بیا،بیا و بهم بگو که تو هم همین حس و داری!
حرفاش خیلی روم تاثیر گذاشته بود!دیگه یادم رفته بودم که من النورم و اون لویی!دستم و از بین دستاش بیرون اوردم و روی شونش گذاشتم و گفتم:
منم دوست دارم!اما...هرچی سعی میکنم تو رو توی زندگیم پررنگ تر کنم،کم رنگ تر میشی!هرچی بیشتر تقلا میکنم نگهت دارم،ازم بیشتر دور میشی!تو...با رفتار سردت،شعله ی عشقم و کم و کمتر میکنی!
نایل انگشتش رو روی لبام گذاشت و مانع حرف زدنم شد،نگاهش خیلی عوض شده بود،اونم مثل من دیگه نقش لویی رو بازی نمیکرد!گفت:
اما الان و توی این لحظه مهم این که هردومون یه حس و بهم داریم!هر دومون هم و میخوایم!تو قلب منو در گذشته خیلی شکستی!چندین و چند بار!اما...
دیگه ادامه ی حرفش و نزد،بهم نزدیک و نزدیک تر شد،نگاهم و از چشمامش گرفتم و به لباش خیره شدم...دیگه خیلی نزدیک شده بودیم،اما ناگهان...
همه شروع به دست زدن کردن و با صدای دست زدن اونا انگار من و نایل از یه رویا شیرین بیرون پریدیم و وارد دنیایی شدیم که توی اون دیگه من و اون جایی واسه باهم بودن نداشتیم!
لویی:
درسته که خیلی حرفاتون به من مُنگل و النور نمیخورد،اما عالی اجرا کردین،مهشررر بود!
من هنوز با چشمای قرمزم به نایل که  روبروم ایستاده بود و دیگه ازم دور شده بود نگاه میکردم،ناگهان ملیسا از روی صندلیش بلند شد و به طرف نایل اومد و با یه حرکت سریع،لباش و روی لبای نایل گذاشت!نایل که شکه شده بود سعی کرد کمی عقب تر بره اما هنوز لبای ملیسا روی لباش بود،بعد از چند لحظه،ملیسا به طرف ما برگشت و گفت:
درسته که قرار نبود الان حرفش زده بشه اما،من و نایل قراره توی پاریس،دوستیمون و رسما اعلام کنیم!
بعد از این حرف ملیسا همه متعجب شدن!ولی بعد از چند لحظه اول کندل و بعد بقیه شروع به دست زدن کردن،اما من که دیگه چشمام پر اشک شده بود فقط به نایل نگاه کردم و بعد ،انگار که منفجر شده باشم،به طرف اتاقم دویدم و درش و محکم بستم!
..
انگار امشب که طعم عشق نایل و چشیده بودم دیگه نمیخواستم از دستش بدم!انگار نمی خواستم با کسی تقسیمش کنم!سرم و روی زانوهام گذاشتم و شروع به هق هق زدن کردم،آخه نایل حسش به من چیه؟اصلا اون باید اینقدر احمق باشه که عاشق من شده باشه؟؟هه چه خوش خیالم!اصلا منم که عاشقش نیستم!پس،چرا امشب حالم اینطوریه؟پس چرا امشب حرفای نایل اونطوری بود؟
از روی تخت بلند شدم و به طرف میزم رفتم و شاخه گل آبی برداشتم و بوییدم،به رز نگاه میکردم و با هاش حرف میزدم:
تو خیلی قشنگی،خوش بویی اما،مال من نیستی،تو به یکی دیگه طعلق داری!هه!من یه کلفت بدبختم و نایل یه سوپر استار!
با پشت دستم اشکام و از روی گونه هام پاک کردم و به طرف پنجره چرخیدم،یک نفس عمیق کشیدم و بعد:
آره تانیا،تو باید فقط به زین فکر کنی،اون و عاشق خودت کن و بعد،از این جهنم فرار کن!
پایان پارت چهل و هفتم

sorryWhere stories live. Discover now