قسمت پنجاه و هفتم.

421 41 0
                                    

اما ایندفعه،ناگهان،زین از عقب اومد و زود تر از نایل و هری روی صندلی کنارم نشست و دستش و دور گردنم انداخت و رو بهم گفت:
حال عشقه من چطوره؟؟؟؟؟؟؟
با چشم های گرد شده به زین خیره شدم!!!!
وقتی نگاهی به نایل و هری که روبرو نشسته بودند انداختم،متوجه شدم که ایندفعه اونا دارند به من چشم غره میرند!!
با ترس نگاهم و از هری و نایل گرفتم و دیدم که زین داره با حالتی خاص بهم نگاه میکنه،با کلافگی گفتم:
تو دیگه چرا اینجوری نگام میکنی؟؟؟
-خیلی عجیبه!اصلا فکر نمی کردم توی پیراهن مشکی اینقدر خوشگل بشی!
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم:
من خوشگل بودم-_-
ناگهان زین دستش و روی دماغم گذاشت و بعد سرش رو کج کرد و بهم خیره شد:
بدم نمیگی...اگه این دماغه رو فاکتور بگیریم،بدک نیستی!!!
با حرص دستش و از روی صورتم کنار کشیدم،یکدفعه چشمم به پری افتاد که داشت با همون پسره سام، وارد سالن مهمونی میشد پس بهش اشاره کردم و رو به زین گفتم:
بفرما!دوست دختر دماغ عملیـــــــــــــــــ تون با دوست پسر جدیدش بلاخره تشیف اوردند!
..تقریبا چند دقیقه ای از اومدن پری میگذشت اما زین همچنان به اون خیره شده بود و هیچ کاری نمیکرد!
مثلا قراره امشب جلوی پری وانمود کنه عاشق منه اما با این وضع که همه چی خراب میشه!!!
باید یک کاری میکردم،پس از روی صندلیم بلند شدم دست زینو گرفتم و اون رو هم بلندش کردم و گفتم:
عشقـــــــــــــــم بریم یک دوری بزنیم؟؟؟
بعد از این حرف من،پری و صدالبته نایل و هری با تعجب بهم خیره شدند!!!منم فقط دست در دست زین،با یک لبخند پهن روی صورتم از کنارشون دور شدم^___^
.
.
.
یک تکه از یکی از کیک ها ی روی میز برداشتم و توی دهنم گذاشتم چقدر خوشمزه بود!!!
همونطور که با شیرینی های چیده شده روی میز ور میرفتم به زین میگفتم:
ببین زین،بنظره من بهتره پری رو فراموش کنی،قبلا هم بهت گفتم،آخه چرا باید اینقدر خودت و واسه کسی که حتی بهت فکر نمیکنه اذیت کنی؟؟؟
بعد یکی از کیک ها رو از روی میز برداشتم و به طرف زین چرخیدم و گفتم:
نمیخوری؟؟؟
اما متوجه شدم که زین در حالیکه پشتش به منه بازم به پری خیره شده!!!!!!!!
از عصبانیت دندون هام و بهم فشردم و شونهاش و گرفتم و با یک حرکت اون و به طرف خودم برگردوندم.
-تانیا چیزی گفتی؟؟؟
یک نفس عمیق کشیدم،گوشه لبم و گزیدم و...شَپَلَق!!!!!!!!!!
ظرف کیک و کوبوندم توی صورتش!!!
اون خامه های روی صورتش واقعاااااااا خیلی ژذاب تر شده بود!!!
زین که انگار تازه از خواب پریده بود،گفت:
چی کار میکنی؟؟؟
-وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن!!!!
.
.
.
بچه ها ،کی دستمال داره؟؟؟؟؟
لویی با تعجب گفت:
دستمال؟؟؟؟؟؟
بدون کلمه ای حرف،به صورت خامه ای زین اشاره کردم!!!
دخترا و پسرا بعد از دیدن قیافه جدید زین زدن زیر خنده!!!
زین با حرص گفت:
به جای هر و هر خندیدن،یک دستمال بدین!!
منم اضافه کردم:
راست میگه!به عقجم نخندین!!اتفاقا به نظرم اینجوری خیلی خوشتیپ ترم شده مگه نه؟؟؟
زین رو بهم گفت:
عشقم تو یکی خفه شو پلیز!!!
..دستمالی از ملیسا گرفتم و بعد به طرف زین رفتم و درست روبروش ایستادم.
قدش خیلی از من بلند تر بود و دستم به صورتش نمیرسید!پس کراباتش و گرفتم و محکم کشیدم!!
در اثر این کار ماهرانم زین خم شد و دیگه صورتش دقیقا جلوی صورتم بود.پس کارم و شروع کردم!!!
...بفرما!!!صورتت تمیز تمیز شد!البته بازم بنظرم اونجوری خیلی خوشگل تر بودی!!!
زین با حرص بهم خیره شده بود و فقط چشم غره میرفت!
واقعا حرص دادن خدای شرارت هم صفایی داره!
ناگهان رو به زین گفتم:
صبر کن!هنوز یکم خامه گوشه چشمته!
پس دوباره بهش نزدیک شدم به چشماش خیره شدم و آروم دستمال و گوشه چشمش کشیدم.
یکدفعه سوفیا و النور از روی صندلی هاشون بلند شدن و به کنار من و زین که تقریبا توی بغل هم بودیم اومدن!
سوفیا گفت:
اوخی چقدر رومانتیک!!!!!!فقط یه چیزی اینجا کمه!
النور گفت:
اونم یک بوسه عاشقانست!!!!
بعد از این حرف النور،نایل و هری همزمان گفتن:
چی چی کمه؟؟؟؟؟؟؟
سوفیا دستش و به کمرش زد و گفت:
این دو تا که عاشق همن پس مشکل چیه؟؟؟؟حالا یالا زود باشین!
النور رو به زین گفت:
چرا معطلی؟؟؟
من و زین که کلا هنگ کرده بودیم!!!!زین نگاهی به من انداخت،من چندبار سرم و به نشونه ی اینکه غلط کنه بوسم کنه تکون دادم.
زین کمی فکر کرد و بعد به پری که کنجکاوانه منتظره واکنشش بود نگاهی انداخت!
نخیر!مثل اینکه خدای شرارت تصمیمش و گرفته بود!
زین نفس عمیقی کشید،دستم و گرفت و من و به طرف خودش کشید و به سینش چسبوند ،چشماش و بست و آروم،آروم بهم نزدیک شد...
پایان پارت پنجاه و هفتم

sorryWhere stories live. Discover now