طبق معمول زودتر از پسرا از خواب بیدار شدم.هنوز چند دقیقه از بیدار شدنم نگذشته بود که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد،آقای پیتر بود!
-الو سلام!
-سلام تانیا!چه خبر؟
آقای پیتر حتی نزاشت جوابش رو بدم و ادامه داد:
بین تو و زین هیچ اتفاقی افتاد؟زین بهت چیزی نگفته؟هنوز عاشقت نشده؟هنوزم با پری دوسته؟؟؟
در جواب سوالات بی شمار آقای پیتر تنها یک کلمه جوب دادم:
خیر^_^
اقای پیتر فریاد زد:
یعنی چی؟؟
-آخه شما که نمی دونین!با این زین حتی نمیشه حرف زد!
-تانیا به هر حال تو به اونجا رفتی که زین و عاشق کنی و بااید هم وظیفه خودت رو به درستی انجام بدی!تانیا فقط دو هفته فرصت داری!
-دو هفته فرصت دارم؟؟
-آره،تا دو هفته بهت وقت میدم که کارت رو انجام بدی مگر نه پشیمون میشی! در ضمن یادت نره که توی این مدت فقــط وفقط به زین توجه می کنی، نه کس دیگه ای چون زین جذب دخترایی میشه که فقط به اون اهمیت میدن!
-چشم
-پس حواست باشه!
این رو گفت و مثل همیشه تلفن و بدون خداحافظی قطع کرد-_-
از کلافگی یه نفس عمیق کشیدم.همونطور که کف سرم رو میخاروندم هاج و واج به این فکر میکردم که توی این دو هفته چه قلطی میتونم بکنم!مطمئنا نباید حتی یک فرصت رو هم از دست بدم!
در حال فکر کردن بودم که متوجه شدم پسرا بیدار شدند و دارن آماده میشن که به استودیو برن!حتما تو این مدت خیلی توی افکار متفکرانم غرق شده بودم که نفهمیدم!
ناگهان یک فکری به ذهنم رسید و سریع به طرف آشپزخونه پریدم!
بعد رو به پسرا گفتم:
زین!بفرما صبحانه!
همه با تعجب به من و غذا های رنگارنگی که روی میز چیده بودم نگاه میکردند!
زین که کلا هنگ کرده بود آروم به طرف میز اومد و روی یکی از صندلی ها نشست،اون همونطور که به غذا ها نگاه میکرد رو به من گفت:
اینا ماله منن؟؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
بله!!
لوییس که کمی اون طرف تر ایستاده بود با تعجب گفت:
فقط ماله زینن؟؟
نگاهی به صورت بقیه که انداختم متوجه شدم که تقریبا شاخ دراوردن که من چرا واسه زین صبحانه درست کردم!
جواب دادم:
بله لوییس!این ها ماله زین هستن!
هری که واقعا قیافش دیدنی شده بود رو به من گفت:
نوش جانش!
نایل هم کلافه تر از هری گفت:
خب جناب مالیک زود تر صبحانتون رو کوفت کنید که باید بریم!
با ناراحتی به نایل و هری نگاهی انداختم،بدبخت من که درموردم الان چه فکرها که نمی کنن!
..
بلاخره زین صبحانشو خورد و از روی صندلی بلند شد با ذوق رو بهش گفتم:
خوشت اومد؟؟
زین شرور مقرورانه یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
بد نبود!
یعنی واقعا الهی هرچی خوردی کوفتت بشه!حیف این همه محبت که به پای توی شرور میکنم من!آخه می مردی یه تشکر کنی؟
وقتی پسرا میخواستن از خونه خارج بشن بلند داد زدم:
زین بای بای!
زین با تعجب بهم خیره شد و بدون یک کلمه حرف از خونه بیرون رفت نایل هم چند ثانیه هاج و واج بهم خیره شده بود اما بعدش اون هم از خونه خارج شد،هریم که آخرین نفر بود ،وقتی میخواست از خونه بیرون بره رو به من کرد و در حالی که سعی میکرد ادام رو دربیاره گفت:
زییین بای بایییی!
و شترق..!
در رو محکم بست!
ببینم تقصیره من چیه این وسط؟؟خب من مجبورم فقـط و فقط به زین توجه کنم!ولی امروز دلم واقعا واسه بقیه پسرا سوخت!آخه وقتی زین داشت صبحانش رو کوفت میکرد ،دل همشون به قار و قور افتاده بود!!!
.
.
عصر بود،هوا سرد بود و باران شدیدی می بارید.وقتی پسرا وارد خونه شدن از تعجب خشکم زده بود!همشون لیچ آب شده بودند!
لیام همونطور که به طرف اتاقش میرفت رو به من گفت:
اینجوری بهمون نگاه نکن!مجبور شدیم چندین دقیقه زیر بارون وایسیم تا اقای جک بیاد دنبالمون!
نایل بدون هیچ حرفی به داخل اتاقش رفت و هری هم درست مثل نایل کاملا بی توجه به اتاقش رفته بود!خدای شررات هم که پریده بود توی حموم!اما،برعکس اون سه تا،لیام و لوییس نشستن کناره من و کلی از اتفاقات روزشون رو تعریف کردن!
.
.
همه روی مبل نشسته بودیم، همه پسرا سرما خورده بودن!!اما هری و نایل وضعشون از همه خراب تر بود!
به طرف آشپزخونه رفتم تا واسشون سوپ درست کنم اما یادم اومد که من فقط حق دارم به زین توجه کنم نه کس دیگه ای!!
.
.
کاسه سوپ رو جلوی زین گذاشتم و گفتم:
اینا رو بخور واست خوبه!
همه با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود به من خیره شده بودند!
لیام گفت:
تانیا،فقط زین نیست که سرما خورده!!
این و خودم هم خوب میدونستم!اصلا زین از همشون حالش بهتر بود!!اما مجبور بودم...
-میدونم لیام!اما حال زین از همه خراب تره!!زین به طرف کاسه سوپ اومد و به داخل کاسه نگاهی انداخت اما بلافاصله خودشو عقب کشید و گفت:
اه!من از این سوپ ها دوست مدارم!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
یعنی چی؟؟
-یعنی من از این سوپ ها ن.م.ی.خ.و.ر.م!
چند دقیقه ای گذشته بود و من و زین در حال جر و بحث بودیم که ناگهان نایل با عصبانیت از سره جاش بلند شدو به اتاقش رفت!
هری هم با حرص به من و زین نگاهی انداخت ،رو به من کرد:
زین بای باییییی!!
و بعد هم به طرف بالکن رفت.
نگاهی به زین انداختم و برای آخرین بار پرسیدم:
که نمیخوری؟
-نچ!
پس با حرص کاسه سوپ رو برداشتم و به بالکن پیش هری رفتم!
.
.
پایان پارت بیست و هشتم
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles