پارت صد و یکم:
*میتونم فراموشت کنم؟*
.
به نفس نفس زدن افتاده بودم،تقریبا همه جا رو گشته بودم اما هیچ خبری از زین نبود!
هورتی کشیدم و بلاخره بیخیال گشتن شدم،داشتم به سمت سالن مهمونی میرفتم که ناگهان صداهایی توجهم و جلب کرد روم و برگدوندم؛صدا از پشت یک دیوار بود،پشت دیوار ایستادم،خم شدم و به پشتش نگاه کردم،و چی میدیدم؟؟؟پری با صورتی خیس و پر از اشک جلوی زین ایستاده بود و زین..خب من تا بحال هیچوقت اون و اینجوری ندیده بودم!
-زین، من همیشه دوست داشتم و هنوزم دارم،من هیچوقت ترکت نکردم؛اونا من و مجبور کردن که ولت کنم اما من نمیتونستم بیخیال تو و عشقمون بشم،زین من همیشه و همیشه برات نامه مینوشتم؛ما میتونیم همچی و از اول شروع کنیم،نمیدونم چقدر..
-تمومش کن لطفا
زین چشماش و بست و تقریبا سر پری داد زد
-من نمیتونم به همین راحتی حرفات و قبول کنم،تو من و رها کردی،تو خردم کردی
تو لحن صداش احساسات موج میزد:
و حتی اگه حرفات حقیقت داشته باشه و تو حقیقت و بگی،من نمیتونم!..متاسفم پری اما من دیگه بیخیالت شدم
درست به همون اندازه ای که من جاخورده بودم،پری هم متعجب شده بود!واقعا این همون زینی بود که بعد از رفتن پری افسرده شده بود؟؟
پری یک قدم به سمت زین برداشت حالا داشت هق هق میزد:
نه...نه!تو نمیتونی!چطور...
زین به چشماش زل زد:
من متاسفم پری
زین این و گفت بعد از کنار پری گذشت،آره!اون از پری گذشت!!پری سرش و برگردوند و فقط به زین خیره شد اما دیگه چیزی نمیگفت و جلوش و نمیگرفت
هی صبر کن ببینم!زین داشت به طرف اون دیواری که من پشتش قایم شده بودم میومد و من این و خیلی دیر تری از اینکه بتونم فرار کنم فهمیدم
زین با دیدنم سرجاش ایستاد و با تعجب بهم خیره شد:
تو..اینجا؟
هیچ جوابی ندادم و فقط بهش زل زدم،زیت دستش و لای موهاش برد و نفس عمیقی کشید و از کنارم گذشت:
صبر کن
با تعجب به طرفم برگشت،یک قدم به سمتش برداشتم:
چطور تونستی؟؟
-چی؟
-چطور تونستی همینجوری ازش رد بشی؟تو یک روزی عاشقش بودی بودی،یادت رفته؟؟اونم عاشقته،اون امشب فقط بخاطر تو تا اینجا اومد و تو هم اینجوری ردش کردی؟؟
-چطور تونستی؟
پوزخندی زد
-چی؟
انگار جامون عوض شده بود
-الیور امشب فقط بخاطر تو به مهمونی اومد و تو ردش کردی؟؟تو هم یک روزی عاشقش بودی،یادت رفته؟؟
-اوه
چیزه دیگه ای نداشتم که بگم،انگار حق با زین بود،منم امشب درست همینکار و کردم اما..من برای رد کردن الیور و فراموش کردنش دلیل داشتم ولی زین چی؟
زین روش ازم برگردوند،یک قدم به سمتش برداشتم:
من متاسفم زین،درکت میکنم.
-نیا
-چی؟
-میخوام تنها باشم تانیا،لطفا
دستاش و توی جیبش کرد و از کنارم دور شد انگار حالش خیلی خراب بود..
.
از روی تختم پریدم پایین و یک خمیازه گنده کشیدم،زین روی تختش دراز کشیده بود اما بیدار بود
-صبح بخیییر
-صبح بخیر
با خشکی جوابم و داد اما روی لباش یک لبخند کوچیک نشسته بود.انگار داشت به اتفاقات دیشب فکر میکرد
.
به آشپزخونه رفتم تا صبحونه آماده کنم،نایل روی مبل نشسته بود و داشت توی یک دفتر چیزی مینوشت
-صبخ بخیییییییر
یک جیغ خفیف کشیدم و به طرف هری چرخیدم:
ترسیدم هری!اییی نخوده ..
-نخوده چی؟
ابروهاش و بالا داد و دستش و به کمرش زد
-اممم...نخوده بیخود!!
ناگهان صدای خنده ی نایل توی خونه پیچید:
نخوده بیخود؟!!!
-خفه شو نایل
انگار هری انتظار این و نداشت ،مثلا توقع داشت بگم نخود جذاب؟
-ببینم حاضری که امروز بریم برای..؟
-برای چی؟؟
با تعجب بهش زل زدم،هری داشت درمورد چی حرف میزد؟
-به همین زودی یادت رفته؟
لیوان شیر و با یک نفس بالا کشید و بهم خیره شد
یکدفعه یادم اومد!دیشب وقتی هری گفت میخواد امروز تمرین کنه تا به کندال درخواست بده،فکر نمی کردم جدی باشه
-هری تو واقعا مجبور نیستی اینکار و انجام بدی اگه به یکی دیگه علاقه..
-میخوام انجامش بدم تانیا
با جدیت بهم خیره شد
ادامه پارت صد و یکم:
*کی واقعا بهش اهمیت میده؟*
.
دختری که ظاهرا شاگرد مغازه بود،با بی حوصلگی برای آخرین بار گوشیش و چک کرد و بعد به طرف ما اومد:
میتونم کمکتون کنم؟
لبخند پهنی زدم و سعی کردم جو سنگین بینمون و عوض کنم:
اممم...آره،حلقه های ازدواج کدوم قسمتن؟
دختر اخمو به من و بعد به هری که کنارم ایستاده بود نگاهی انداخت و بعد به شلوغ ترین قسمت مغازه اشاره
کرد
.
-اوه خدای بزرگ!شما دو تا واقعا زوج کیوتی هستین!
با تعجب به زن بلونده تپلی که روبرومون ایستاده بود و انگار صاحب اصلی مغازه بود،نگاه کردم و سعی کردم لبخنده روی صورتم حفظ و کنم:
اوه نه!یعنی-من و این-
به هری اشاره کردم و سعی کردم توضیح بدم:
اونجوری که شما فکر میکنید،نی-
-اوه آره،ما زوج عالی میشیم مگه نه؟
هری یکی از اون لبخند های درخشانش و به زن فروشنده زد و بعد به من اشاره کرد و پوزخندی زد:
عشقم،نمیخوای حلقمون و انتخاب کنی؟
با حرص بهش خیره شدم:
نخوده بیخود
-شلغمه خلم
یکی از ابروهاش و بالا داد
زنه فروشنده با تعجب به ما نگاه میکرد:
اوه،فکر میکنم شما دو تا...
هری روش و به طرف اون زن چرخوند:
ما اصولا اینجوری با هم حرف میزنیم
و بعد دوباره رو به من کرد:
مگه نه عشقم؟
-اوه آره
لبخندی پر از حرص بود و تحویلش دادم
-خب پس من تنهاتون میزارم تو حلقتون و انتخاب کنین
فروشنده این و گفت و بعد به طرف مشتری هایی که تازه وارد مغازص شده بودن رفت
-خب عشقم سریع یکی رو انتخاب کن
چشمام و براش ریز کردم و بعد به ویترین پر از حلقه نگاه کردم اونجا پر از حلقه های عجیب و خوشگل بود،بلاخره بعد از چند دقیقه به یکی از حلقه ها که سیاه بود و روش یک الماس صورتی به شکل قلب بود و حدص میزدم حلقه مورد علاقه کندال بشه اشاره کردم
-مطمئنی؟؟
هری به حلقه نگاهی انداخت و بعد بهم زل زد
شونه هام و بالا بردم:
خب..فکر میکنم اون از این چیزا خوشش میاد
-اوووه
هری به حلقه خیره شد،حلقه عجیب و متفاوتی بود،اما با این حال یجورایی خوشگل بود
یکدفعه بین اون حلقه ها چشمم به یک حلقه ساده که هیچ چیز خاصی نداشت و سفید بود افتاد،بنظرم اون با تمام سادگیش از همه برای ازدواج یا درخواست بهتر بود
-تانیا کجایی؟؟الو
هری دستش و جلوی چشمام تکون داد و یکدفعه پرید:
اوه ببخشید منم همنیجام
اما هنوز به اون حلقه خیره شده بودم
-قشنگه؟؟
هری به اون حلقه ساده نگاهی انداخت ،انگار متوجه نگاهم بهش شده بود
-آره،اون عالیه بنظرم
-زیادی ساده نیست؟؟
بهم خیره شد
-اوه نه،فکر نمیکنم،یعنی..بنظرم گاهی اوقات چیزای ساده بهترینن
گفتم و واقعا منظور داشتم
-خب من میرم حساب کنم
هری چشمکی زد و به طرف فروشنده اصلی رفت
.
توی پیاده رو میرفتیم که یکدفعه یک پسر با سرعت از کنارمون گذاشت به هری برخورد کرد و باعث شد پاکت حلقه از دست هری بیوفته
-حواست و جمع کن
خری به پسر زل زد
-اوه متاسفم
پسر گفت و با سرعت از کنارمون دور شد
جعبه حلقه رو از روی زمین برداشتم،حلقه روی زمین افتاده بود اما..اون..همون حلقه ساده ای بود که من انتخاب کردم
حلقه رو برداشتم و با تعجب به هری نگاه کردم:
این..حلقه..
-خب..چیزه،من دوست داشتم حلقه ای که خودم بیشتر دوست داشتم و برای اعترافم انتخاب کنم
-اوه
دلیلش قلنع کننده بود اما بازم عجیب بود
.
-هری مطمئنی همه چیز و برای اعترافت آماده کردیم؟؟
هری دستش و پشت گردنش گذاشت:
فکر میکنم
-گلللللللل!!
پوزخندی زد:
جونم؟
-هی هری با تو نبودم
با اخم بهش خیره شدم،نخود گاهی اوقات واقعا رو اعصابه:
منظورم اینه،خب ما هنوز گل نخریدیم
-لازمه؟؟
با گلافگی بهم نگاه کرد
-بله،گل خیلی مهمه!
.
یک شاخه گل قرمز و از توی سبد پر از گل برداشتم:
این عالیه
-خب این فرقی با بقیه شاخه گل هایی که دیدم نداره
-هری همه برای درخواست دادن از همین شاخه ها استفاده میکنن
سعی کردم با لحن جدیم اون و قانع کنم
هری درحال صحبت و سرکله زدن با صاحب گل فروشی و قانع کردنش به اینکه هری استایلز نیست بود که یکدفعه یک شاخ گل سفید توجهم و جلب کرد
-این عالیه
اون شاخه گل واقعا عالی بود
-اوه این یک شاخه گل کمیابه
فروشنده با صدای کلفتش بهم زل زد
-من میخوامش!
واقعا چشمم و گرفته بود
-البته
فروشنده لبخندی زد و به طرفم اومد انگار یادش رفته بود که تا چند دقیقه پیش داشت با هری بحث میکرد
یکدفعه هری شاخه گل و از دستم کشید و رو به فروشنده کرد:
من حاضرم دو برابر پولش و پرداخت کنم پس این و به من بفروشید
دو برابر قیمتش خیلی بود حتی قیمت الانشم اصلا مناسب نبود پس من نمیتونستم باهاش رقابت کنم:
هری این نامردیه
-تانیا من میخوام برای اولین درخواست عمرم بهترین چیزا رو داشته باشم پس این شاخه گلم لازم دارم
پوزخندی زد و بعد در حالیکه شاخه گل عزیزم توی دستش بود از کنارم رد شد اون نمونه ای کامل از یک نخوده بیخوده
.
از پله ها بالا رفتیم و بلاخره به واحدمون رسیدیم ،دستگیره در و گرفتم تا در و باز کنم اما یکدفعه هری دستم و از عقب گرفت:
صبر کن تانیا
با تعجب به طرفش برگشتم:
چی شده؟؟
-تو نگفتی
-چی و نگفتم؟؟
-اینکه..اینکه چطور درخواست بدم
لبخندی زدم:
خب اینکه کاری نداره و اصلا هم سخت نیست
بعد دوباره برگشتم تا در و باز کنم
-ولی من نمیتونم تانیا
با تعجب بهش زل زدم:
نمیتونی؟؟
-خب من تا به حال به کسی درخواست ندادم شاید افراد زیادی به من پیشنهاد داده باشن اما من بار اولمه تانیا
لبخندم پررنگ تر شد:
تو میتونی از جملات و حرفایی که اونا برای پیشنهاد دادن به تو به کار بردن استفاده کنی
-نمیشه
این و خیلی آروم گفت
ادامه داد:
من میخوام با عشق اعتراف کنم و از جملاتی استفاده کنم که احساساتمو بهش توصیف کنه اما تا بحال هیچکس اینطور به من پیشنهاد نداده
-نداده؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم
-نه هیچوقت،بیشتر افراد دور و بدم دنبال پول و شهرتی هستن که من دارم،اونا دنبال هری استایلز از گروه معروف وان دایرکشنن
سرش و انداخت پایین و ادامه داد:
نه هری واقعی
احساس عجیبی داشتم دلم واقعا برای هری میسوخت،منم تنها بودم اما تنهایی هری خیلی با من فرق داشت،یجورایی دردناک تر بود و از طرفی واقعا برام عجیب بود چون هیچوقت فکر نمیکردم هری اینطور عاشق کندال شده باشه که دنبال جملاتی خاص برای توصیف احساسش به اون باشه،هری که تا مدتی پیش از کندال متنفر بود،خب حداقل تصور من این بود
.
-سلاااام
هری بلاخره در واحد و باز کرد و تقریبا داد زد،اینجور سلام کردنش یه اعلام حضور بیشتر نبود
-امممم،سلام
انگار نایل توی آسپزخونه بود و انگار در حال ور رفتن با یک چیزی بود
-داری چیکار میکنی؟؟
من و هری وارد آشپزخونه شدیم و با تعجب به نایل که داشت یه چیزایی رو توی قابلمه قاطی میکرد نگاه کردیم،ببینم،اون..داشت آشپزی میکرد؟؟؟یکدفعه یاد اون روز افتادم که نایل مشغول تمیز کردن کفه خونه خانوم الیزابت شده بود و اوضاعش از الان بهتر نبود همون روزی که بخاطر من فداکاری کرد،لعنتی من باید اینا رو فراموش کنم
نایل با کلافگی رو به ما دو تا کرد و عرق های روی پیشونیش و با پشت دستش پاک کرد:
لعنتی این سخت تر از اونیکه فکر میکردم
هری به وضع آشفته نایل خندید و بعد کنارش رفت و توی اون قابلمه رو نگاه کرد:
خدای بزرگ!نایل تو داشتی چه غلطی میکردی؟؟
نگاه های هری به توی اون قابلمه به طرزی بود که من تصورم از اون قابلمه به سطل آشغالی تغییر کرد
-خب..وضع زین خیلی خرابه و من داشتم تلاش میکردم براش سوپ درست کنم
شونه هاش و بالا داد و ادامه داد:
البته بماند که زین از اون اتاق کوفتی بیرون نمیاد و من از اینجا فقط صدای سرفه هاش و میشنوم و..
هنوز حرف نایل تموم نشده بود که یکدفعه در اتاق زین باز شد:
تانیا برگشتی؟ببینم شما دو تا کجا رفته بودین؟؟
ما سه تا با تعجب به زین خیره شده بودیم موهاش ژولیده بود،رنگش پریده بود و اصلا اوضاعش تعریفی نداشت
-چرا اینقدر برات مهمه؟
صدای نایل از تهه گلوش میومد و گرفته بود.
با تعجب سرم و بطرف نایل چرخوندم،یعنی نایل هنوز بهم اهمیت میده؟نایل که متوجه نگاهای متعحب من شده بود یکدفعه حالت چهرش عوض شد:
یعنی..منظورم اینه..چه عجب بلاخره از اون کوفتی بیرون اومدی!
-تانیا میشه به اتاقم بیای؟باید باهات حرف بزنم
زین صداش گرفته شده بود و یجورایی خیلی کلفت تر شده بود انگار وضعش واقعا خرابه
سرم و به نشونه تایید تکون دادم و به طرفش رفتم
همینطور که به طرف اتاق خودم و زین میرفتم به هری فکر میکردم،به حرفایی که درمورد خودش زده بود و به اینکه من میبایست یه جوری بهش کمک میکردم اما آماده کردنش به این راحتی ها هم نبود،دستگیره در اتاق زین و گرفتم و داشتم به آخرین پیشنهادات مغزم فکر میکردم
ناگهان فکری به ذهنم رسید ،دستگیره در اتاق زین و رها کردم و یکدفعه به طرف هری چرخیدم
نایل زین و هری با تعحب بهم نگاه میکردن و قدم هام و دنبال میکردند
مچ دست هری و گرفتم و با اون دستم سینش و با تمام قدرتم هول دادم و اون و به دیوار زدم،چشمای سبزش از تعجب درشت تر از حالت عادی شده بود
فاصله ی بینمون و از بین بردم و تقریبا بهش چسبیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با تمام وجودم برای چند ثانیه حرفایی و که میزنم و از تهه دلم بگم:
لعنتی من عاشقتم،شاید تا الان متوجه نگاهام به چشمات یا ضربان قلبم وقتی نزدیکتم نشده باشی ولی الان میخوام بهت بگم من با تمام وجودم تو رو میخوام و بهت نیاز دارم هری
هری با تعجب بهم زل زده بود و میتونم بگم نایل و زین خشکشون زده بود
دستش و توی دستم بیشتر فشردم و بعد اون بالا اوردم و روی قلبم گذاشتم:
ببین،میتونی حسش کنی؟این لعنتی خیلی وقته که فقط برای تو میزنه
هیچکدومشون حرفی نمیزدن و تنها به من زل زده بودن هر سه تاشون ماتشون برده بود
دست هری هنوز روی سینم،کنار قلبم بود نگاهامون بهم گره خورده بود
پایان پارت صد و یکم
------------
YOU ARE READING
sorry
FanfictionSorry همچی با یک ماموریت شروع شد،اما خیلی زود همچی پیچیده شد؛قرار بود فقط یک دل به دام بیوفته ولی قلب های زیادی درگیر شدن.. -Barbara Palvine -Zayn Malik -Niall Horan -Harry Styles